فصل پنجم
قسمت سومتابلو را دوباره خواند"مصالح ساختمانی جانگ"پس در عرض پنج سالی که او در حبس بود پدرش از پول حرام چنین تشکیلاتی براه انداخته بود!به در شیشه ای نزدیک شد و به داخل نگاهی انداخت.سالن عظیم پشت در,خلوت بود.باز دودل شد یا اگر چیزهایی که سوا در مورد پشیمانی پدرش گفته بود دروغ بود؟او کتک خیانت را به سختی خورده بود و نمی توانست دوباره اعتماد کند اما مگر چاره ی دیگر داشت؟تن نیمه جان تیونگ زیر سیم ها و شیلنگ ها,دوباره جلوی چشمانش آمد. نه! تصمیم خود را گرفته بود.حتی اگر امیدی نبود او می خواست شانسش را,این آخرین شانسش را امتحان کند و حتی حاضر بود اگر پدرش قبول نکند برای گدایی پولی که سالها قبل بخاطر رد کردنش محکوم شده بود,خود را به پاهای او بیندازد! کمی از در فاصله گرفت و به انعکاس تصویر خود بر روی شیشه دودی نگاه کرد.همان جهیون قبلی شده بود.آرام و دلسوز و خوش باور اما دیگر پشیمان و متنفر نبود.دیگر نمی ترسید و حتی دلش برای این جهیون تنگ شده بود!وارد سالن شد.کسی آنجا نبود.به سوی نقشه ی فعلی ساختمان که برضلع دیوار روبرویی زده بودند,رفت.ساختمان بیست طبقه بود و در هر طبقه سه سالن کنفرانس و سی اتاق کارمندی وجود داشت!امیدوار بود اتاق رئیس علامتی داشته باشد وگرنه ممکن بود پیدا کردن پدرش زمان زیادی وقت بگیرد.ناگهان صدای زنی از پشت سرش,او را ترساند:”با کی کار دارید؟”
برگشت:”آقای جانگ رو کجا می تونم پیدا کنم؟”
“وقت قبلی دارید؟”
“خیر اما...”
“ایشون امروز جلسه دارند اگه ممکنه فردا بیایید!”
فردا خیلی دیر بود!با عجله گفت:”اما من باید همین امروز ایشون رو ببینم!”
“اصلاً امکان نداره فردا هم احتمالش کمه شما باید وقت بگیرید شاید پس فردا...”
ملتمسانه نالید:”پس فردا!؟کار من خیلی واجبه من باید همین امروز و همین حالا ایشون رو ببینم!”
زن مشکوکانه پرسید:”در مورد پسرشونه؟”
جهیون متعجب شد:”چطور؟”
“اگه در مورد پسرشون خبر آوردید می تونید بدون وقت قبلی توی دفتر خودشون منتظر بمونید”
جهیون در دل خندید:”بله در مورد پسرشونه!”
زن با شوق راه افتاد:”با من بیایید”
دفتر پدرش بزرگترین اتاقی بودکه در یک ساختمان اداری می توانست باشد و مثل هر دفتر دیگری با اشیاء چوبی بسیارگرانبها و زیبایی در تُن رنگهای قهوه ای سوخته و زرد دکور شده بود.زن به مبلهای چرمی اتاق اشاره کرد:”شما بفرمایید من به ایشون خبر می دم”
و او را تنها گذاشت اما او نمی توانست خونسردانه به انتظار بنشیند.مشغول قدم زدن شد.در دلش غوغا بود. می دانست پدرش با چند دیوار فاصله در چند قدمی اش بود. پنج سال زمان زیادی بود و او هنوز هم حاضر به دیدن پدرش نبود.هنوز هم در قلبش احساس درد می کرد.به همان تازگی پنج سال قبل!هیجان منفی تمام عضلاتش را به لرز انداخته بود.بناچار خود را بر روی یکی از مبلها انداخت و با اضطراب فکر کرد.هنوز هم فرصت فرار داشت شاید بهتر بود می رفت و خودش دزدی می کرد.هر دو یکی بود با این فرق که حالاداشت خود را جلوی دشمن دیرینه اش کوچک می کرد و اعتراف می کرد اشتباه کرده و شراب پیروزی را به او می نوشاند!از جا پرید اما نتوانست قدم از قدم بردارد.چطور باز هم احتمال موفق نشدنش را فراموش کرده بود؟اگر گیر می افتاد چه؟چه بلایی سر تیونگ می آمد؟یعنی او حاضر نبود بخاطر تیونگ غرورش را فداکند؟البته که حاضر بود غرورش و حتی هر چه که داشت فدای او بکند! با باز شدن ناگهانی در از افکارش خارج شد.پدرش بود!با چهره ای پر از هیجان و شور و تعجب نفس زنان وارد اتاق شد:”جهیون ؟!”
نگاهش بر چشمان مرطوب پدرش قفل شد.در عرض پنج سال پیرتر و پر تر شده بود و در کل تیپ سنگین و مردانه ای پیداکرده بود.هیاهویی در سالن افتاده بود.سر همان زن را از دوش پدرش دید:”آقای جانگ پسرتونند؟”
پدرش بدون چشم برداشتن از چهره او لبخندزد:”بله...بله خانم هو...متشکرم!”
هیاهو بالاتر رفت اما پدرش با یک دست در را هل داد و بست.حالا هر دو چشم در چشم هم تنها بودند.ثانیه ها به سختی میگذشت.هیچکدام نمی توانستند شروع کنند. هر دو می لرزیدند تا اینکه جهیون توانست خشم خود را فرو برد:”سلام بابا!”
اشک در چشمان مرد حلقه زد:”اوه جهیون ...عزیزم...”
وراه افتاد.شرمسار و نگران مثل بچه ای که از تنبیه بزرگش می ترسد.جهیون نمیتوانست حرکت بکند.حالاکه او را دوباره می دید درد خیانت را تازه تر و شدیدتر از قبل بر تنش حس می کرد اما دیگر نفرت نمی کرد و حتی تازه می فهمید دل او هم برای پدرش تنگ شده بوده!روبروی او رسید و در حالی که مرتب نگاهش بر چهره و اندام پسرش می چرخید,با احتیاط زمزمه کرد:”اجازه می دی بغلت کنم؟”
بغضی ناگهانی از دیدن اشکهای پدر و این حرف پرعشق,برگلویش نشست اما او بی
اختیار لبخند زد لبخندی که سالها درآرزویش بود و این لبخند جرات کافی را به پدرش داد.لحظه ی دیگر او درآغوش پر حسرت و سیری ناپذیر پدرش بود.دقایق عجیبی بود.دستهای لرزان مرد دیوانه وار تن او را لمس میکرد و صدای گریه پشیمانش در گوشش زمزمه می کرد:”منو ببخش...لطفاً منو ببخش!”
و او بخشید!
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...