فصل چهارم
قسمت دوممدتی هر دو جلوی در نگران و منتظر ایستادند.از شانسشان ظهر بود و كسی بیرون نبود.جونگوو آهسته گفت:”شاید پیدامون نكردند هنوز زنگ در رو نزن!”
دویونگ در اوج هیجان و ترس بود.از یك طرف خانه و خانواده اش پشت در با نیم متر فاصله قرار داشتند و از طرف دیگر جونگوو در مرز خطر بود”اگه پیدامون نكردند می خوای چكار كنی؟”
جونگوو محله را می پایید:”اونوقت یك راست می ریم ساحل...تو برمی گردی منم می رم ژاپن!”
دویونگ دردی در قلبش احساس كرد.او هنوز حاضر نبود جونگوو را از دست بدهد. یعنی هیچوقت حاضر نبود!
زمزمه كرد:”اما تیونگ گفت فقط یك مدت توی سئول نباشی...”
حرفش تمام نشده جونگوو پریدو زنگ در را زد.همان ماشین وارد خیابان شده بود!خانواده ی دویونگ از دیدن جونگوو ،نامزد دویونگ ,شوكه و شاد شدند.هیچكدام انتظار و باور نداشتندكه دویونگ با یك دختر شهری به این زیبایی،به این زودی نامزد كند و جونگوو در نهایت ظرافت و لطافت نارا بودن مورد پسند آنها واقع شد بطوری كه كم مانده بود دویونگ هم باوركند او ناراست فقط مشكل در نازك كردن صدایش بودكه نارا را دختر جغ جغو معرفی می كرد.دویونگ غیر از یك مادر پیركه پیرتر و بیمارتر از آنچه جونگوو انتظار داشت،بنظر می آمد،سه خواهر و یك برادر داشت.دو تا از خواهرهای بزرگتر ازدواج كرده بودند و هركدام یك دوجین بچه داشتند اما سومین خواهرش كه دختر سبزه و دوست داشتنی بود و تاهی نام داشت با برادرشان جیهون كه پسر پرحرف اما جذابی بود,از دویونگ كوچیك تر بودند و مثل او مجرد كه همگی در یك خانه دنج و ساده و صمیمی روستایی زندگی می كردند.باآنكه آشنایی ها و احوال پرسی ها سخت گذشت اما زود تمام شد و بالاخره یكی از خواهرها آندو را برای استراحت به اتاقشان راهنمایی كرد.به محض بسته شدن در,جونگوو خود را به تخت رساند و شروع كرد به ناله كردن: “دارم می میرم...سینه بند فشارم می ده،از بس وزوزكردم گلوم درد می كنه...پاهام چلاق شدند این كفشها خیلی بلندند...یعنی دخترها اینقدر عذاب می كشند؟”
دویونگ ساكشان را دم درگذاشت و به سوی پنجره رفت:”پرده ها رو می بندم می تونی لباسهاتو عوض كنی و بخوابی”
جونگوو شروع كرده بود به لخت شدن كه متوجه تخت شد و فریادش به هوا بلند شد:”خدای من این تخت دو نفریه!اینها چه قصدی دارند؟لعنت...!من با تو نمیخوابم همه چیزو می تونم تحمل كنم جز این یكی رو!”
دویونگ پرده ها راكیپ كرد:”احمق نشو!ما خودمون رو نامزد معرفی كردیم تو چه انتظاری داشتی؟”
جونگوو كم مانده بود گریه كند.بلوز و سینه بند را درآورد و زیر ملافه خزید: ”ببین حال و روزم رو...كی باور می كرد كارم به این جاها بكشه؟”
دویونگ بر چهار پایه میز توالت نشست و باطعنه گفت:”عشق بد دردیه!”
جونگوو ناباور و عصبی به او زل زد:”با سلاح خودم به خودم حمله می كنی؟”
دویونگ قصد عقب نشینی نداشت:”چرا تیونگ ؟”
جونگوو نمی ترسید:”تو لایق تر از اون می شناسی؟”
“چرا پول؟”
“تو محتاج تر از اون می شناسی؟”
“خودت!”
لبخند شیطنت باری بر لبهای رژآلود جونگوو نقش بست:”عشق یعنی این!خودت رو نمی بینی!”
دویونگ از شهامت او متعجب شد اما میدان خالی نكرد:”چرا محتاجه؟”
“نمی تونم بگم...بهش قول دادم!”
دویونگ با خشم خندید:”می بینم كه خیلی رابطه تون خوب شده!”
جونگوو هم خندید:”حسودی می كنی؟”
“البته!”
اینبار جونگوو از جرات او متعجب شد:”حسودی كدوممون رو؟”
“تو رو!”
جونگوو بلندتر خندید:”اون تو رو هم خیلی دوست داره!”
“می دونم...بهم اثبات كرده!”
“خوب پس مشكل چیه؟”
“تو تونستی عشقت رو اثبات كنی من نه!”
جونگوو ناباور به او زل زد و او جدی و خسته ادامه داد:”من بیشتر از تو وجهیون مدیون اون هستم اما هنوز فرصت برای تلافی كردن پیدا نكردم!”
جونگوو احساساتی شد:”این مهم نیست دویونگ ،اون دركت می كنه!”
“می دونم و این بیشتر منو شیفته اون می كنه!”
جونگوو با علاقه لبخند زد:”می فهمم چی می گی!”
دویونگ از جا بلند شد و به سوی در رفت:”تو فعلاً استراحت كن...سر شام می بینمت”
***
نفهمید چقدرگذشته و چقدر خوابیده بود با صدای در از جا پرید:”نارا؟میتونم بیام تو؟”
صدا را نشناخت.چطور می توانست بشناسد كه؟هنوز ساعتی نبود كه با آن خانواده آشنا شده بود!همینقدر فرصت كرد غلت بزند.تاهی بود.وارد اتاق شده بود:”خواب بودی؟ببخش فكر كردم اتفاقی افتاده كه جواب نمی دی!”
جونگوو همه چیز را فراموش كرده بود و همانطور خمیازه كشان می نشست كه تاهی جیغ خندانی کشید و پشت به او كرد!جونگوو با وحشت متوجه خود شد كه لخت بود!با عجله ملافه را تا روی سینه بالا کشید و منتظر شد.یعنی چیزی دیده بود و یا به عبارتی چیزی ندیده بود؟تاهی هنوز هم می خندید:”می تونم برگردم؟”
جونگوو سعی كرد گلویش را صاف و صدایش را نازك كند:”بله...راحت باش!”
و تاهی دوباره به سوی او برگشت.صورتش سرخ شده بودوهنوز نمی توانست نگاهش کند:”از بابت مزاحمتم متاسفم اما موضوعی بودكه ماما ازم خواست قبل از هر چیز به تو اطلاع بدم...”
جونگوو با نگرانی نشست و ملافه را تا شانه هایش بالاكشید:”چه موضوعی؟”
تاهی هنوز هم سر به زیر داشت:”در مورد برادرمه...جیهون...”
جونگوو نفسی از راحتی كشید اما دخترك رگباروار ادامه داد:”راستش از وقتی بابا مرده اون دچار یك بیماری روانی جدی شد و ما مجبور شدیم بستری اش كنیم،سه ماه توی تیمارستان موند بیچاره خیلی عذاب كشیده و ترسیده بود تا اینكه دكترها گفتند بهتر شده و می تونه به خونه برگرده اما...”
جونگوو تعجب كرد.او قصد داشت همچنان سر پا و سر به زیر به حرف زدن ادامه بدهد؟ با گیجی خندید:“هی!؟راحت باش...چرا نمی شینی؟”
تاهی متوجه خود شد و خندان و شرمگین بر لب تخت نشست و بالاخره به او نگاه كرد.جونگوو هم خندید:”این شد!...ادامه بده،چی می گفتی؟”
تاهی بی مقدمه گفت:”خیلی خوشحالم دویونگ تو رو انتخاب كرده!”
“چطور؟”
“تو خیلی خوب و...و خوشگل هستی!”
جونگوو باز هم به خنده افتاد.او پسر بود!:”متشكرم...تو هم خیلی خوشگلی!”
و تازه متوجه ظرافت و زیبایی اصیل و دست نخورده او شد.موهای بلند و سیاه پریشان بر شانه ها،چشم و ابروی درشت و معصوم،به نجابت چشمان برادرش دویونگ و اندامی خوش فرم و لطیف در بلوز سفید یقه گشاد و دامن قرمز بلند روستایی،تیپی بود كه شخصیتی جدید و متفاوت با تمام دخترانی كه در عمرش دیده و شناخته بود به او معرفی می كرد.تاهی ادامه داد:”در حقیقت ما از تو می خوایم در مورد جیهون مواظب باشی زیاد بهش نزدیك نشو،اگه خواست باهات حرف بزنه بهانه ای پیدا كن و تنهاش بذار...البته حالش كاملاً بهتر شده اما ما می ترسیم نمی خوایم اتفاقی بیفته كه اونو به تیمارستان برگردونند...”
جونگوو دوباره نگران شد:”بیماری اش چی بود؟”
“پارانوئید!به نوعی نسبت به همه بدبین شده بود,همه روگناهكارومقصر میدونست، فحش می داد،حمله می كرد...البته همه بهش حق می دادیم چون هیچكس باور نمیكرد بابا خودكشی بكنه و جیهون كه...”
جونگوو سرگیجه گرفت:”خودكشی؟...پدرتون خودكشی كرده؟!”
“مگه دویونگ بهت نگفته؟”
“نه!”
“خوب شاید نخواسته ناراحتت كنه...”
جونگوو هنوز شوكه بود:”اماآخه چرا...یعنی...مگه پدرتون كشیش نبود؟”
“مگه كشیشها نمی تونند خودكشی بكنند؟”
“آخه گناه بزرگیه!”
“مگه كشیشها نمی تونند گناه بكنند؟”
جونگوو نمی توانست باور بكند:”اما این خونه و زندگی...همسر و بچه های خوب، اونكه كمبودی نداشته؟”
تاهی سر به زیر انداخت:”توی زندگی چیزهایی هست که بیشتر از كمبودها آدمو عذاب میده!”
جونگوو فقط به فكر دویونگ بود:”مثلاًچه چیزهایی؟”
تاهی به من و من كردن افتاد و جونگوو احساس شرم كرد:”متاسفم قصد فضولی كردن نداشتم فقط شوكه شدم!”
تاهی لبخند شیرینی به لب آورد:”حق داری هركی می شنوه شوكه می شه,هنوز اگه بابام رو می شناختی همه ما رو دوست داشت اما جیهون رو بیشتر و این عشق باعث شد مرگش از همه بیشتر به جیهون صدمه بزنه و اونو از دویونگ متنفر بكنه و اینه كه ما رو در مورد تو نگران كرده چون تو نامزد دویونگ هستی و جیهون ممكنه برای آزار دویونگ ...”
جونگوو باز گیج شده بود:”چرا جیهون از دویونگ متنفر شده؟”
تاهی با وحشت از خرابكاری اش خندید:”این...این فقط حدسه دو برادر همیشه حسودی هم رو می کنند می دونی كه...”
جونگوو به زیركی فهمید رازی در میان است اما برای آنكه تاهی را بیشتر از آن به مخمصه نیندازد سرش را به علامت بله تكان داد و تاهی به راحتی و سرعت سر و ته حرفش را به هم رساند و او را تنها گذاشت.
***
پاهایش او را نمی كشید.چشمانش می سوخت و بغض برای تركیدن گلویش را میدرید. خواهر بزرگش،مین یانگ،دوشادوش او می آمد:”مواظب باش!جیهون چیزی نمی دونه ...به نارا هم سفارش كن...”
نفس عمیقی كشید:”لزومی نداره نارا چیزی بدونه!”
و به در خانه رسیدند.او قبل از خواهرش داخل شد و با وجود محاصره بچه های خندان داخل خانه, راهش را به اتاق خود باز كرد و به این امید كه جونگوو هنوز در خواب است،آهسته وارد شد و همانجا پشت در نشست و بی صدا شروع كرد به گریستن!جونگوو كه در دستشویی مشرف به اتاق برای شام حاضر میشد و ناشیانه آرایش می كرد،به صدای در خارج شد و دویونگ را نشسته وگریان دید:”چی شده؟”
دویونگ با دیدن او در تیپ نارا بیشتر احساساتی شد و راحت تر و بلندتر به گریستن ادامه داد.جونگوو نگرانتر پیش رفت و روبرویش زانو زد:”اتفاقی افتاده؟”
دویونگ صورتش را با دو دست مخفی كرد:”مادرم...داره می میره!”
***
هیچكدام به شام میل نداشتند اما محض احترام به مادر دور میز كامل بود.شوهر خواهرهای دویونگ هم آمده بودند.دو مرد قوی هیكل و از نظر دویونگ زشت!و دایی كه پیرترو جدی تر از همه بود.جونگوو در حضور آنها بیشتر می ترسید شاید زنها متوجه او نشده بودنداما مردهافرق میكردند.آنها همجنس جونگوو بودند و جونگوو میدانست یك مرد چطور به جنس مخالفش نگاه می كند و او حالا ناوارد نقش جنس مخالف را بازی می كرد.چه شانسی كه مردها بر یك سر میز بودند و زنها بر سر دیگر!او در جایی كنار تاهی و روبروی خواهر وسطی دویونگ ؛هیوجون نشسته بود و بچه ها در میانه میز فاصله زیادی انداخته بودند.دویونگ ته میز كنار جیهون و دایی اش نشسته بود و جونگوو حس میكرد هیچكس به وجود دویونگ محل نمی گذارد! دویونگ سر به زیر و گرفته بود.برای او هیچکس اهمیت نداشت جز مادرش و فكر می كرد اگر اتفاقی برای او بیفتد دیگر هیچوقت قدمش را به ناجو نخواهد گذاشت.جیهون دیگر با او قهر نبود اما حالت تلخ و پر نفرت رفتار و لحن صدایش را حفظ كرده بود:”می دونی ... دكترها می گند حالا دیگه می تونم ازدواج كنم...مثل تو!”
دویونگ زیر لب گفت:”ما هنوز ازدواج نكردیم!”
جیهون باكنجكاوی خندید:”یعنی هنوز باهاش نخوابیدی؟”
“نه جیهون!”
“چطور تونستی تحمل كنی پسر؟توی عمرم موجودی به این جذابیت ندیده بودم!”
دویونگ به حرف او نگاهی به جونگوو انداخت اینبار به چشم جیهون!جونگوو مثل انگشتر طلامیان جمع خاك گرفته اطراف می درخشید.بله او به اندازه ی نارا جذاب و زیبا بود و این نشان می داد او در انتخاب نارا برای عاشق شدن اشتباه نكرده بود.
مادر از وجود عروس تازه اش در خانه و بر سر میز غذایش بسیار مفتخر و شاد و هیجان زده بود: “آقایون عروسم رو پسندیدید؟”
همه خندان سرشان را به علامت بله تكان دادند.جونگوو هم خندید و مادر رو به او كرد:”پدر و مادرت پسر منو پسندیدند؟”
جونگوو نگاه كوتاهی به دویونگ انداخت:”مگه كسی هست كه دویونگ رو نپسنده؟”
تاهی هوی كشید و همه خندیدند.مادر شجاعتر پرسید:”شما دو تاكی عاشق هم شدید؟”
جونگوو گیر كرد و دویونگ محو زیبایی او بی اختیار گفت:”ما همیشه عاشق هم بودیم!”
اینبار دو خواهر دیگر هوی كشیدند!جونگوو با تعجب به دویونگ نگاه كرد و دویونگ با شیطنت به او چشمك زد. مادر خندان ادامه داد:”و كی تصمیم به ازدواج گرفتید؟”
“همین امروز...توی راه!”
مادر ناباورانه به خنده افتاد و صدای خنده ی او امید تلخی به چهره ها آورد.تاهی به شوق از شاد بودن مادرش پرسید:”وكی قصد ازدواج دارید؟”
دویونگ به زحمت لبخند بی مفهومی زد:”ما هنوز فكرش رو نكردیم!”
مادر با هیجان دست از غذاكشید:”اوه بچه ها...چرا همینجا ازدواج نمیكنید؟”
با این حرف همهمه ای از شدت شور و شادی به هوا بلند شد.هركس چیزی میگفت: ”یك مراسم بزرگ توی باغ خودمون می گیریم!”
“من می تونیم كیك رو بپزم!”
“بچه ها خونه رو تزئین می كنند...”
“توی كلیسای بابا ازدواج می كنید...پدر هوانگ می تونه عقدتون رو بخونه!”
و مادر در آخر اضافه كرد:”اونوقت منم می تونم قبل از مرگم به بزرگترین آرزوم برسم و عروسی یكی از پسرهامو ببینم!”
بناگه اتاق در سكوت فرو رفت و نگاهها مشتاقانه و ملتمسانه به سوی دویونگ و جونگوو برگشت.رنگ صورت دویونگ پریده بود و رسماً می لرزید.لبخند هم بر لبهای جونگوو خشك شده بود و قلبش می كوبید.مین یانگ نگران شد:”البته اگه شما دوست دارید توی شهر خودتون و به روش خودتون ازدواج كنید مساله فرق می كنه!”
چهره مادر هم گرفته شد:”من خیلی احمقم!چرا فكر اینو نكرده بودم؟مین یانگ راست می گه شما مجبور نیستید به...”
جونگوو به نجات دویونگ رفت:”نه مساله اون نیست...راستش خیلی ناگهانی شد چون ما هنوز قصد برگذاری مراسم نداشتیم و...”
تاهی با عجله گفت:”اما بالاخره كه قراره بگیرید؟”و نگاه پرمنظوری به دویونگ انداخت: ”اگه اینجا ازدواج كنید مادر خیلی خوشحال می شه!”
دویونگ تمام تلاشش را كرد خونسرد بماند:”فكرها مونو می كنیم و جواب می دیم!”
***
هر كدام در طرفی از تخت با همان لباسها به پشت دراز كشیده بودند و هیچ حرفی بینشان رد و بدل نمیشد.بغض گلوی دویونگ را می فشرد.دلش می خواست باز هم بگرید اما از جونگوو خجالت می كشید.برای آنروز بقدر كافی شرمنده جونگوو شده بود.جونگوو نمی دانست چه بگوید.دلش به حال دویونگ می سوخت و از این ناراحت بود كه كاری از دستش بر نمی آمد.از سالن صدای پچ پچ می آمد.می دانستند در مورد آنها حرف می زنند.جونگوو بالاخره خسته از این بلاتكلیفی پرسید:”می گی چكار كنیم؟”
دویونگ با كشیدن یك آه لب گشود:”فردا به بهانه ای دعوا می كنیم تو قهر می كنی و به ژاپن میری منم تا مرگ مادرم صبر می كنم و بعد به رستوران بر می گردم...برای همیشه!”
بنظر بهترین وآخرین راه چاره می آمد اما جونگوو بیاد چشمان براق از شوق مادر دویونگ افتاد و زمزمه كرد:”این كار قلب مادرت رو می شكنه!”
دویونگ با خشم غرید:”به جهنم!مگه چاره ی دیگه ای هم داریم؟”
جونگوو سر برگرداند و لبخند زد:”می تونیم اونو به بزرگترین آرزوش برسونیم!”
گوانگجو:آگوست2013
باوركردنش سخت بود اما هیچ چیز فرق نكرده بود.مادرش هنوز هم به خیانت كردن ادامه می داد و پدرش هنوز هم او را دوست داشت.تنها چیزی كه فرق كرده بود ویران شدن جسم و روح او بود.شاید پدرش باور نكرده بود و یا نمی خواست بكند، شاید می توانست گناه را قبول بكند اما او نمی توانست!نمی توانست ساكت بنشیند و اجازه بدهد مادرش با زندگی پاك پدرش مثل فاحشه ها به خوش گذرانی بپردازد,پس به انتظار وقت مناسب نشست و آن وقت را پدرش با بردن خواهرش به خرید،به او داد.طبق نقشه قبلی اول سراغ دوستش رفت و چیزی راكه می خواست از او به امانت گرفت و بعد هر چه سریعتر خود را به خانه رساند.اینبار نه درگوشی ایستاد و نه در زد.یك راست رفت و وارد اتاق خوابشان شد.صحنه ای كه انتظارش را داشت پیش رویش گسترده بود.در لحظه ی اول هیچكدام فرصت نكردند از شرایطشان فراركنند و در لحظه ی بعدی او اجازه نداد.اسلحه را خونسردانه به سوی آندو بالا آورد.تقلایی پر وحشت و ناامیدانه ای بینشان افتاد: “نه...پسرم اینكار رو نكن...بذار توضیح بدم!”
“تو رو خدا شلیك نكن!”
“اونطور نیست كه تو فكر می كنی...”
نمی توانست بیشتر ازآن به جسم های لخت و بی شرم آندو نگاه كند پس سر برگرداند:”برید بیرون!”
مرد با یك جهش خود را از تخت به زیر انداخت،لباسهایش را از كف اتاق جمع كرد و دوان دوان از کنار او خارج شد اما مادرش شاید با فكر اینكه منظورش فقط معشوقش بوده,همانطور ملافه درآغوش نشسته بود.سرش را همراه اسلحه برگرداند:”فقط پنج دقیقه وقت داری!”
صدای سرد و سخت شده اش خودش را ترساند،مادرش را هم ترساند:”برای چی؟”
“بار و بندیلت رو جمع كنی وگورت روگم كنی!”
مادرش از شدت تعجب خندید:”اما عزیزم من...”
داد كشید:”به من عزیزم نگو!”
مادرش هم از ترس داد كشید:”غلط كردم...قول می دم دیگه این كار رو نكنم لطفاً منو ببخش...”
با نفرت خندید:”اگه نمی فهمیدم قرار بود تاكی ادامه بدی؟یك سال دیگه؟دوسال دیگه؟ تاآخر عمر بابا؟”
مادرش هق هق به گریه افتاد:”منو ببخش...خواهش می كنم...”
زمزمه كرد:”برای بخشیدن دیگه خیلی دیره!”و ضامن اسلحه راكشید:”فقط پنج دقیقه ...می ری وبرنمی گردی وگرنه بخدا قسم می كشمت!”
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...