فصل سوم
قسمت چهارمبا فریاد جونگوو به خود آمد:”بیدار شو پسر!”
چنگ انداخت و بموقع فرمان ماشین را تحت کنترل خودگرفت:”اصلاً متوجه نشدم!”
جونگوو عصبانی بود:”می خوای ما رو به کشتن بدی؟”
دویونگ از شدت شرم جوابی نداد و جونگوو دلش به حال او سوخت:”بیا جاهامون رو عوض کنیم...کمی هم من برونم!”
“یعنی تو خوابت نمیاد؟”
“چرا اما...”و به ساعت ناراکه دور مچ دستش بود,نگاه کرد:”ساعت هنوز چهاره,میگم چیز کنیم...”
دویونگ پا روی ترمز گذاشت:”حق با توئه!”
جونگوو متعجب شد.دویونگ مغزش را خوانده بود!”عقب یا جلو؟”
جونگوو دامنش را جمع کرد و از روی صندلی عقب پرید:”متشکرم!”
دویونگ ماشین را خاموش کرد و بر روی صندلی های جلو دراز کشید:”بوسه شب بخیر یادت رفت!”
جونگوو هنوز هم وول می خورد:”اگه شکل دماغت رو دوست داری خفه شو!”
دویونگ هنوز در رگ شوخی بود:”نه دوست ندارم...بیا پیشم و درستش کن!”
“برو خداتو شکرکن با این دامن نمی تونم راحت حرکت کنم وگرنه می اومدم اونجا و تو رو با انواع مدلهای دماغ آشنا می کردم!”
“چه بهتر!درش بیار و بیا!”
“تو فکر می کنی همش همین امشبه و فردایی وجود نخواهد داشت؟”
“هر وقت بخوای من درخدمتتم عزیزم!”
“این یک!”
***
اینبار جونگوو با فریاد دویونگ بیدار شد:”اوه لعنت...لعنت!”
جونگوو تکانی به خود داد و نشست.از بس اطراف پر نور بود نمی توانست چشمانش را به راحتی باز کند: “چی شده؟”
“چی شده؟لعنت!خورشید رو نمی بینی؟ساعت نه و نیم شده!”
و ماشین را روشن کرد.جونگوو خمیازه کشان از روی صندلی سر جایش برگشت:”و ما هنوز از کانگچو در نیومدیم؟”
دویونگ ماشین را به راه انداخت:”خیر!اگه یادت باشه قرار بود شب تا کنسان بریم و قبل
از صبح تو لباسهاتو عوض کنی و منو به ناجو برسونی!”
جونگوو هنوز منگ بود:”و حالا؟”
“حالا مجبوریم تا ناجو همینجوری بریم چون نقشه اولی به باد رفت و ما چاره ای جز اجرای نقشه دومی نداریم!”
“نقشه دومی؟ما نقشه دومی داشتیم؟”
“نه...اما حالا باید داشته باشیم!”
“و اون چیه؟”
“می ریم ناجو و اگه توی راه گیر افتادیم تو نامزدم نارا هستی!”
“این بود نقشه دومی ات؟”
“چشه؟”
“به من نگاه کن!بنظرت من می تونم تا اونجا این تیپ رو تحمل کنم؟”
“مگه چاره دیگه ای هم داری؟جونگوو بشی تا اگه ماشین رو نگه داشتند گیر بیفتی؟”
“نقشه سومی در کار نیست؟”
“چرا...ببرم و خودم با دستهای خودم تو رو تحویل پلیس بدم!”
“فکر کنم همون نقشه دومی بهتر باشه به شرطی که نامزد تو نباشم!”
“تو در شرایطی نیستی که بتونی شرط بذاری!”
“اینم دو...یادت باشه!”
“چی؟”
“از ضعف من سوءاستفاده می کنی!”
“من هنوز ازت استفاده نکردم چه برسه به سوءاستفاده!”
“شوخی به کنار,توی این نقشه جونگوو کجاست؟”
“ما خبر نداریم!تو دیشب قبل از رسیدن جونگوو از غذاخوری به خونه,با من به طرف سییراوستا در اومدی!”
“چرا؟”
“چون نامزدم هستی و من تو رو می برم مادرم رو ببینی!”
“اما نارا خونه است!”
“و ما دعا می کنیم تا معلوم شدن این موضوع تو از کره خارج شده باشی!”
“و اگه نتونم؟”
“به خدا امید داشته باش!”
جونگوو دیگر نتوانست چیزی بگوید سر برگرداند و از پنجره به بیرون زل زد.
ساعت یازده به ناموان رسیدند و صبحانه و ناهار را یکجا از ساندویچی سر راه دو تا پیتزا خریدند و در ماشین خوردند.دویونگ سعی می کرد کمتر به جونگوو نگاه کند چون خنده اش می گرفت و جونگوو عصبانی می شد.ورود و خروج از ناموان بدون خطر و نگرانی انجام شد اما در حین رسیدن به سونجوان متوجه شدند ماشینی آبی رنگ آنها را تعقیب می کند.دویونگ پرسید:”بنظرت پلیس؟”
“نمی دونم...هنوز که عکس العملی نشون ندادند!”
“می گی چکار کنیم؟”
“هیچ!به روندن ادامه بده”
“دارند نزدیک می شند!”
“انتظار داری چکارکنیم؟دست تکون بدیم؟”
“اوه خدای من فکرکنم شک کردند و دارند ما رو تعقیب می کنند!”
“من آدم کشتم تو می ترسی؟”
“تو اگه می ترسیدی نمی کشتی!”
“گفتم که مجبور بودم و...”
“دارند می رسند راست بشین!”
جونگوو خود را بالا کشید و دویونگ یک نگاه گذرا به او انداخت:”سینه چپت رو درست کن!شبیه تابلوهای پیکاسو شدی!”
جونگوو با عجله دست داخل بلوزش کرد و دویونگ غر زد:”خیلی کوچیکند...غیر طبیعی دیده می شند!”
“متاسفم وقت نکردم برم جراحی پلاستیک!”
“چی توشون گذاشتی؟”
“جورابهامو!”
دویونگ نگرانتر از آن بود که خنده اش بگیرد:”از کوله پشتی چیزهایی پیداکن و توشون بذار!”
“نمی خوام مثل فاحشه دیده بشم!”
دویونگ دیگر نتوانست تحمل کند و بخنده افتاد:”در حال حاضر بقدرکافی شبیه فاحشه هستی!”
“اینم سه!”
دویونگ با خشم و خنده سر تکان داد و جونگوو از کیف زنانه خواهرش آینه درآورد و سر و صورت و موهایش را کنترل کرد.رژلبش مالیده شده بود و موهایش بهم ریخته بود.کمی ناشیانه رژ زد و دوباره موهایش را مثل خواهرش از بالا بست:”خوب؟چطور دیده می شم؟”
دویونگ نگاه گذرایی به او انداخت.رنگ صورتش ورای سفیدکننده,از ترس سفیدتر شده
بود و رژلب سرخ او را بیشتر شبیه نارا کرده بود بطوری که دویونگ هیجان زده شد:”مثل همیشه خیلی خوشگلی!”
“اینم چهار!”
“من جدی گفتم!”
“بدتر!...پنج!”
“خدای من...رسیدند!”
“تو چه مرگته؟بجای اونها راه رو نگاه کن!”
دویونگ به حرف او چشم از آینه گرفت و به جاده خاکی روبرویشان خیره شد و جونگوو بجای او خونسردانه سر برگرداند و به داخل ماشینی که کنارشان رسیده بود,نگاه کرد.دو نفر بودند.راننده یک مرد جوان بود که چهره جدی و آبله رویی داشت و شخص کناری اش یک مرد میانسال و چاق بود که به او نگاه می کرد.جونگوو لبخند ساختگی به لب آورد و دست تکان داد.نفس دویونگ بندآمد:”چکار داری میکنی؟”
“کاری که همه دخترها می کنند!”
“همه دخترها نمی کنند!”
“به من که هر دختری دست تکون می ده!”
“چون تو پسر جذاب و جوونی هستی اما اون مرد چاق و زشتیه!”
“از لطفت ممنونم اما من به اون دست تکون نمی دادم!”
“خدای من!”
جونگوو با تعجب به او نگاه کرد:”چی؟”
دویونگ عصبانی شده بود:”تو با وجود من داری به یه مرد دیگه دست تکون می دی؟”
اینبار جونگوو نالید:”خدای من!تو این مسخره بازی رو جدی گرفتی؟”و قبل ازآنکه دویونگ فرصت دفاع کردن پیداکند شروع کرد به غر زدن:”تو فکر می کنی من جداً نامزدتم و داری حسودیم رو میکنی؟باورم نمیشه!حتماًبه کوانگجو برسیم ازم میخوای باهات عشقبازی هم بکنم؟پسر این یه نقشه اس و ....”
دویونگ تحمل نکرد و داد زد:”احمق!ما داریم یه نقشه رو اجرا می کنیم و توی این نقشه تو نامزدم هستی و باید اینو به نوعی حفظ و اثبات کنی!”
“چکار کنم؟به رونم بند باکره گی بیندازم
“نه فقط کافیه مثل دخترهای جلف و بی صاحب رفتار نکنی!”
“اینم شش!”
“باز چی شد؟”
“بهم توهین کردی!”
“تو که دختر نیستی!”
“اما این دلیل نمی شه تو بهم بی صاحب و جلف بگی!”
“چون پسر و مجرد هستی در هر صورت بی صاحبی و جلف هم که بعد از انگولک کردن مشتری ها همچین فحش بی ربطی بحساب نمیاد!”
“اینم هفت!”
“اینطوری ولخرجی می کنی دو روزه عددهات تموم می شه!”
بناگه ماشینی که تعقیبشان میکرد با یک ویراژ وحشتناک ازکنارشان گذشت وآندو نفس راحتی کشیدند.
***
“جونگوو...جونگوو نگاه کن!”
جونگوو چند بار پلک زد و خمیازه کشان سر برگرداند:”رسیدیم؟”
چشمان دویونگ از شوق و علاقه برق می زد:”آره می بینی زادگاه من چه باصفاست؟”
جونگوو چند بار نگاهش را چرخاند اما چیزی جز جاده ندید.بناچار مسیر نگاه دویونگ را که در دور دستها قفل شده بود,تعقیب کرد و دقیق تر نگاه کرد اما باز چیزی ندید:”کو؟منکه چیزی نمی بینم؟”
دویونگ غرق احساسات بود:”چطور نمی بینی؟رنگ سبز درختانش تمام افق روگرفته!”
جونگوو اینبار چشمانش را مالید و شیشه را از داخل پاک کرد اما باز هم چیزی ندید و با تمسخرگفت:“همش تقصیر منه...فقط تو رانندگی کردی,وسط ظهر,جنوب کره...زیر خورشید...آه دویونگ بیچاره داری سراب می بینی!”
دویونگ از بس حواسش در شهرش بود متوجه متلک گویی های جونگوو نمی شد و جونگوو با خیال راحت ادامه می داد:”حالا که فکر می کنم متوجه می شم تو از اول اینطور بودی فکر کنم همه کسانی که نزدیک مرز دریا بزرگ می شند بر اثر تابش مستقیم و شدید نور خورشید,دچارگرمازدگی مغزی می شند و این توی ژن هاشون تاثیر می ذاره بطوری که بعد از مدتی...”
دویونگ وسط حرفش پرید:”اونی که من می بینم تو هم می بینی؟”
جونگوو غرید:”تو فکرکردی منک ساعته دارم برات آواز کریسمس می خونم؟”
“اونو نمی گم دیونه!همون ماشین!”
و به جلو اشاره کرد.بله همان ماشین و همان اشخاص اما اینبار چراغی بر سقف ماشین زده بودند که می چرخید و نور آبی و قرمز به اطراف پخش می کرد!نفس جونگوو دیگر بالا نیامد.دویونگ دو دستی به فرمان چنگ زد:”درست حدس زده بودیم اونها پلیس بودند!”
ماشین روبرویشان رسید و کناری پارک کرد.دویونگ نالید:”چکارکنم؟منم بایستم؟”
جونگوو غرید:”دیونه شدی؟می خوای بیشتر شک کنند؟برو اگه اخطار دادند می ایستیم!”
ودویونگ گاز داد و سرعت گرفت.جونگوو از آینه بغل نگاه کرد:”دارند میاند...لعنت!به
ما شک کردند!”
“حالاچکارکنیم؟”
“تو فقط برو!”
و وارد شهر شدند.پلیس هم در تعقیب آنها وارد شهر شد.هر دو از ترس عرق کرده بودند جونگوو نالید:”چه قصدی دارند؟چرا کاری نمی کنند؟”
دویونگ جرات نگاه کردن به عقب را نداشت:”می خواند ببینند ماکجا داریم می ریم؟”
“و ما کجا داریم می ریم؟”
“نمی دونم!نقشه مون بهم ریخت....غیر از خونه ما جای دیگه نداریم!”
"اما من با این شرایط...”
“تو در هر صورت مجبوری این شرایط رو تا خروج از کره حفظ کنی...میایی خونه ما و من تو رو نامزدم نارا معرفی می کنم و می مونیم!”
“بعد؟”
“بعدش رو بعداً تصمیم می گیریم!”
“خیلی خوب بریم!”یئوسو:جولای 2015
دقایقی همچنان وحشتزده و وحشیانه به کوبیدن در و فحش دادن ادامه داد تا اینکه مطمئن شد اونهیوک آنها را تنها گذاشته!با صدای قدمهای هیوجو که نزدیک میشد, خود را به در فشرد و چشمانش را بست :”لطفاٌ با من کاری نداشته باش!”
هیوجو پشت سرش رسیده بود:”چرا اینقدر می ترسی؟فقط یباره....کسی نمی فهمه!”
و از عقب کمر او را لمس کرد.وحشتزده خود را کنار کشید اما برنگشت.می ترسید چشمش به اندام لخت زن بیفتد و بدام شیطان بیفتد:”خواهش می کنم بذار برم...من نمی تونم...”
حرفش تمام نشده,هیوجو از عقب او را بغل کرد.چندشش شد و جلو دوید.هیوجو به بلوزش چنگ انداخت تا او را نگه دارد اما او قصد تسلیم شدن نداشت.با یک حرکت دو طرفه بلوزش را به طرفین کشید.تمام دکمه هایش کنده شدند و او توانست با درآوردن بلوز خود را به پنجره برساند هیوجو داد زد:”نه...از پنجره نه...می بیننت!”
منظورش را نفهمید.شیشه را بالا زد و سر به بیرون دراز کرد و چشمش به عده ای کارگرافتاد که بر روی ساختمان نیمه کاره روبرویی کار می کردند.اکثرشان را میشناخت آنها هم او را!همهمه ای افتاد و او از ترس آبرویش خود را عقب کشید.بناگه هیوجو شروع کرد به فریاد کشیدن:”کمکم کنید....یکی به دادم برسه...”
و به سوی در دوید و شروع به کوبیدن کرد!از چیزی سر در نمی آورد.تمام بدنش غرق عرق سرد بود و زانوهایش می لرزید.نمی دانست چکارکند.بماند و هیوجو را خفه کند و یا از پنجره فرار کند؟ناگهان هیاهویی درپشت در بالاگرفت و در شروع به تکان خوردن کرد.از عقب هل می دادند و داد می زدند:“حرامزاده به اون زن دست نزن!”
این یک توطعه کثیف بود!دیگر تحمل نکرد.به سوی پنجره دوید و به سختی بر سقف شیروانی درآمد شیروانی شیب شدیدی داشت,به لب پنجره چنگ انداخت تا خود را نگه دارد که دستی از داخل یقه او راگرفت و به داخل کشید.یکی از همان کارگرها بود.او را کف اتاق پرت کرد و زیر مشت و لگد و فحش گرفت!لب بازکرد توضیح بدهدکه بقیه هم وارد اتاق شدند و به او حمله ور شدند.دقایق طولانی چیزی غیر از درد نفهمید تا اینکه یکی داد زد:”بسه...پیش باباش نزنیدش!”
بابا؟رهایش کردند و او با وجود خونی که از روی پلکش بر چشمش پر می شد, نگاهش را چرخاند و پدرش را دید.در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمان از حدقه درآمده او را نگاه می کرد.
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...