s3ep3

20 7 13
                                    

فصل سوم
قسمت سوم

جهیون در پی کرایه ماشین رفته بود.جونگوو با نارا در تلفن حرف می زد و تیونگ و دویونگ  دم در منتظر بازگشت جهیون بودند.هنوز هم می شد از چهره دویونگ  نارضایتی اش را خواند بطوری که تحمل نکرد و با تمسخرگفت:”باور نمی کردم تو هم موافق باشی!”
تیونگ جوابی نداد.فکر نمیکرد او و یا جهیون بویی از حقیقت انگیزه جونگوو برده باشند اما دویونگ  او را  متوجه کرد:”البته حق هم داری...”
تیونگ با ناباوری به او زل زد اما دویونگ  سر برنگرداند.نگاهش هنوز هم از لای پرده بر خیابان خلوت بود: “خیلی دوستت داره...خوش بحالت!”
تیونگ با خستگی گفت:”من ازش نخواستم برام پول بیاره!”
“اما اون بخاطر تو این کار رو کرد مگه نه؟”
تیونگ نمی دانست چه بگوید و دویونگ  که می دانست جوابش مثبت است,به او نگاه کرد:”چرا تیونگ ؟”
احساس خستگی تیونگ شدت گرفت.فرار از رنجاندن و پرهیز از نگران کردن دوستان کم کم داشت طاقتش را طاق می کرد!لبخند سردی زد:”برای اینکه دوستم داره!”
صدای ترمز ماشین از جلوی در هر دو را متوجه آمدن جهیون کرد.یک ماشین قدیمی سیاه رنگ بود.هماهنگ با خروج جهیون از ماشین,جونگوو وارد سالن شد:”بیچاره نارا,تا حالا منتظر من بیدار مونده و چه شانسی که بابا هنوز خونه نرفته!”
جهیون هم وارد سالن شد:”خوب؟چکار می کنیم؟”
جونگوو به جمع نزدیک تر شد:”باید بریم دنبال نارا...”
دویونگ  با نگرانی گفت:”حقیقت رو بهش گفتی؟”
“مگه چاره دیگه هم داشتم؟به لباسها و وسایل آرایش وشناسنامه اون احتیاج داشتم!”
“عکس العملش چطور بود؟”
“عالی!...گفت باید زودتر از اینها حساب لی سونگ هه رو می رسیدم!”
“و نارا شدن تو؟”
“گفت همیشه از خدا یه خواهر می خواست!”
تیونگ رو به جهیون و دویونگ کرد:”در اومدن جونگوو از رستوران خیلی خطرناکه یکی از شماها برید.”
جهیون گفت:”اما من آدرسشون رو بلد نیستم!”
دویونگ  گفت:”من بلدم اما چون خیلی وقته رانندگی نکردم...”
تیونگ مجال نداد حرفش تمام شود:”خیلی خوب هر دو با هم برید!”
بعد از رفتن آندو,تیونگ راهی آشپزخانه شد:”برات قهوه دم کردم جونگوو بیا یه فنجون بخور...”
آشپزخانه بیشتر از سالن تاریک بود.جونگوو کلید برق را زد:”اینجا پشت خونه است!”
و تیونگ خاموش کرد:”اما باید احتیاط لازم رو بکنیم!”
و از یکی از کشوها یک شمع کوتاه درآورد و روشن کرد.جونگوو هم برای هر دویشان قهوه ریخت و روبروی هم نشستند.نگاه خندان جونگوو بر تیونگ قفل شد.تیونگ قصدش را فهمید و زود حرفی به میان آورد:”امیدوارم بچه ها زود برگردند ...هر قدر زودتر راه بیفتید خطرش کم تره...تو هم سعی کن با دویونگ  کنار بیایی اون...”
جونگوو به شوخی گفت:”خیلی حسوده...می دونم!”
تیونگ خندید:”اینو نمی خواستم بگم!”
“البته اینجا کی حسود نیست؟”
“لطفاً اینطور حرف نزن!”
“اما واقعیته...تو باعث شدی هممون حسود شدیم!”
تیونگ با تعجب گفت:”من؟!مگه من چکارکردم؟”
“همینه دیگه...کاری نکردی!”
تیونگ منظورش را نمی فهمید:”چکار باید می کردم که نکردم؟”
جونگوو خندید.خودش هم راه حل را نمی دانست:”نمی دونم...شاید در اصل ایراد خود تو بودی...”
تیونگ برای لحظه ای دلگیر شد اما جونگوو ادامه داد:”اگه اونقدر خوب نبودی...”
تیونگ سرتکان داد و خندید و جونگوو به سرعت دسته اسکناس را از جیبش بیرون کشید و به سوی او دراز کرد.تیونگ خود را عقب کشید و جونگوو زمزمه کرد: ”اجازه بده لااقل کمی از خوبی های تو رو جبران کنم!”
تیونگ نگاهش را به سوی دیگر برگرداند:”من کاری برات نکردم که بخوای جبران کنی!”
“می خوای تک تک همشو یادت بیندازم؟”
“جونگوو لطفاً بس کن!جواب خوبی,خوبیه نه پول!”
“اما اینم خوبیه...من می خوام جونت رو نجات بدم!”
تیونگ جواب نداد و جونگوو دسته پول را بر روی میزگذاشت:”بگیرش تیونگ ...خواهش می کنم!”
“می دونی که نمی تونم!”
“تو حق نداری ردم کنی!من بخاطر تو اینهمه توی دردسر افتادم تو حق نداری تمام
زحمتهای منو هدر بدی من اجازه نمی دم!”
تیونگ سر برگرداند و به چشمان مهربان او که در زیر نور رقصان شمع به زیبایی برق می زدند,خیره شد:”تو بودی می تونستی قبول کنی؟”
جونگوو به چشمان  شهوت انگیز او که در زیر نور رقصان شمع به زیبایی برق میزدند,خیره شد:”من بودم خودم زودتر حقیقت رو به دوستام می گفتم تا مجبور نشند با هزار مصیبت و خطر و ترس,دفتر خاطراتم رو بخونند!”
تیونگ خندید و جونگوو دوباره جرات گرفت و پولها را به سوی او هل داد:”اینها حق من هستند,پنج میلیون وون, می دونم کافی نیست اما لطفاً قبول کن!”
تیونگ دیگر نمی توانست چیزی بگوید.خنده تلخی کرد:”این بهای سنگینی برای دوستی!”
جونگوو سر تکان داد:”این قانونِ دوستی!”
                                                  ***
وقتی به کوچه آنها پیچیدند,ضربان قلب دویونگ  بی اختیار بالا رفت.در خانه آنها مقابل دیدش بود و می دانست پشت آن معشوقه زیبایش زندگی می کند و تا دقایقی دیگر او را خواهد دید!عجب شب زیبایی بود!جهیون کناری پارک کرد و چراغها و موتور ماشین را خاموش کرد:”تو می ری من برم؟”
دویونگ  هیجان زده شد:”تو برو!”
جهیون سر برگرداند و با چنان نگاه خونخوارانه ای به او زل زدکه هیجان مثبت دویونگ  به منفی تبدیل شد: “چی؟”
“بی غیرت احمق!”
دویونگ  بیشتر تعجب کرد:”چی شد؟”
بناگه جهیون داد زد:”دِ بروگم شو درو بزن!”
دویونگ  از شدت ترس, ناگهان خود را از ماشین بیرون انداخت!
انگار دخترک پشت در نشسته بود.با اولین ضربه,درگشوده شد و چهره زیبای نارا در روشنایی ضعیف راهرو ظاهر شد:”دویونگ ؟!”
اولین بار بود دویونگ  اسمش را از دهان او می شنید.هل کرد:”سلام خانم ,حاضرید؟”
نارا لبخندآشنایی به لب آورد:”بله...یک لحظه...”
و برگشت ساکی راکه برای جونگوو حاضرکرده بود,از روی پله آخر برداشت و چراغ را خاموش کرد: “من فکر می کردم جونگوو میاد”
دویونگ  در را برای او باز نگه داشت:”صلاح ندیدیم...اینطوری خطرش کم تره!”
نارا خارج شد:”اما هیجانش بیشتره!”
دویونگ خندید:”بدید ساک رو من ببرم خانم!”
و نارا ساک را به او داد:”لطفاً به من نارا بگید!”
دویونگ  با تعجب به چهره او که همان چهره آشنای همکارش بود,خیره شد و اینبار نارا هل رد و خندید:”البته اگه براتون فرقی نمی کنه!”
لرز قلب دویونگ  به اوج خود رسید:”البته که فرق می کنه!نه!یعنی خوشحال می شم! لطفاً شما هم به من دویونگ  بگید!”
نارا بلندتر خندید:”من همون اول بهتون دویونگ  گفتم!”
دویونگ  از حماقت خود شرم کرد:”درسته...من یادم رفت!”
ناگهان نوری کوچه را روشن و تاریک کرد.جهیون بود نور بالامی زد!
                                                     ***
جونگوو در اتاق تیونگ به کمک خواهرش نارا برای نارا شدن تلاش می کرد.تیونگ و جهیون و دویونگ  در سالن منتظر بودند.تیونگ پشت پیشخوان پول می شمرد:”اینها رو بگیر دویونگ ...خرج هر دو تون!”
دویونگ  گرفت:”کی برگردیم؟”
“شماره تلفن خونه تون رو بده اگه تا چند روزی خبری نشد بهتون می گیم.”
جهیون به پیشخوان نزدیک شد:”فکر می کنید این روش...نارا بودن بگیره؟”
تیونگ گفت:”این تنها شانسمونه!”
دویونگ  هم نگران شد:”اگه توی راه گیر افتادیم؟”
“برای همین شناسنامه نارا رو گرفتیم...تو اونو نارا,نامزدت معرفی می کنی!”
“این تخصص سوجی ساب  نه من!”
“می تونی نترس!”
“یا جونگوو؟اگه نتونه؟”
جهیون با تمسخرگفت:”عشوه کردن کار همیشگی اونه!”
و نارا با ورود به سالن صحبتشان را قطع کرد:”تموم شد....اینو می خواستید؟”
و به ورودی راهرو اشاره کرد.جونگوو با یک بلوز تنگ صورتی و دامن بلند وگشاد سیاه رنگ و آرایش غلیظ بر چهره وارد سالن شد.نه تنها هیچ فرقی با هم نداشتند بلکه جونگوو بخاطر آرایشی که داشت دختر تر از نارا دیده می شد!اولین نفر دویونگ  بود که دچار شوک خنده شد و بعد از آن تیونگ با وجود تلاش های بسیار برای کنترل!اماجهیون فقط سر تکان داد:”حالادیگه راحت تر می تونی مشتری جمع کنی!”

𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠Where stories live. Discover now