فصل پنجم
قسمت چهارمکشیش دوباره پرسید:”اگه کسی در مورد این ازدواج اعتراضی نداره یا همین حالا بگه یا برای همیشه ساکت بمونه!”
اینبار جوابش سکوت بود.کشیش رو به آندو کرد:”شما خانم کیم نارا,آقای کیم دویونگ رو به همسری قبول می کنید؟”
جونگوو زمزمه کرد:”بله”
اینبار کشیش رو به دویونگ کرد:”شما آقای کیم دویونگ ,خانم کیم نارا مین رو به همسری قبول می کنید؟”
دویونگ جواب داد:”بله”
کشیش ادامه داد:”پس منم طبق وکالتی که کلیسای ناجو در اختیارم قرار داده شما رو زن و شوهر اعلام می کنم...می تونی عروس رو ببوسی!”
نگاه وحشتزده جونگوو بردویونگ چرخید دویونگ با دودلی به سوی او چرخید.جونگوو زیر لب زمزمه کرد:”می کشمت!”
دویونگ لبخند ساختگی به لب آورد:”منم همچین مشتاق نیستم!”
کشیش از معطل و پچ پچ کردن آنها متعجب شده بود.جونگوو به پدرش که در نیمکت جلویی نشسته بود نگاه کرد.سعی میکرد با دست جلوی دیده شدن دهان خندانش را بگیرد!دویونگ بناچار دست دور کمر جونگوو انداخت و او را به سوی خود کشید:”می دونی که مجبوریم....همه منتظرند!”
جونگوو تسلیم شد و با نفرت پلک بر هم گذاشت تا لااقل چیزی نبیند که رطوبت لبهای دویونگ را برپیشانی اش حس کرد و نفس راحتی کشید.همه لحظه ای با تعجب سکوت کردند و بعد احساساتی از این حرکت ساده و پاک دست زدند.
ماشینی که کرایه کرده بودند غرق گلهای طبیعی جلوی درکلیسا منتظرشان بود.جونگوو برای خداحافظی پدرش را کناری کشید:”از بابت همه چیز متاسفم”
پدرش آه پرتاسفی کشید:”همه اش تقصیر من بود...از اولش...دست روی تو بلندکردن ,باور نکردن, زور گفتن,آواره شهرها کردن و از همه بدتر تنبلی و بی مسئولیتی خودم و مجبورکردن تو برای موندن پیش لی سونگ هه پست فطرت...”
“می دونی چقدر خوشحالم کردی؟همینقدر که درکم کردی متشکرم”
“قول بده زود برگردی...هر جا رسیدی زنگ بزن منو بی خبر نذار”
“تو هم قول بده برگردی و همه چیز رو از اول شروع کنی بخاطرمن...بخاطر نارا...”
“قول می دم!”
دویونگ مادرش را به آغوش کشید:”امیدوارم حالا ازم راضی باشی”
مادرش با نفسی که به سختی در می آمد گفت:”من همیشه از تو راضی بودم و بهت افتخار می کردم من هیچوقت باور نکردم تو گناهکار باشی من هیچوقت نخواستم تو رو بیرون کنند...از وقتی رفتی زندگی من جهنم شد...”
دویونگ پیشانی مادرش را بوسید:”می دونی چقدر به دونستن و شنیدن این حرفها احتیاج داشتم؟...متشکرم”
خواهر بزرگش او را به سوی خودکشید”حالا نوبت منه ماما!”
و برادرش را بغل کرد و بوسید:”مواظب خودت باش اما بیشتر از خودت مواظب نارا باش اون دختر یک فرشته است که به تور تو افتاده...هیچ دختری حاضر نمی شه چنین عروسی داشته باشه...می فهمی که؟”
دویونگ لبخند زد:”می فهمم!”
اینبار خواهر کوچک ترش او را از آغوش خواهر بزرگش درآورد:”بسه...بسه وقت نداریم!” و او را به سوی ماشین هل داد:” برید ...به سلامت!”
دویونگ متعجب از این عجله و زورگویی بناچار سوار شد.خواهرش اینبار رو به جونگوو کرد:”زود باش نارا سوار شو وگرنه دویونگ تنهایی به ماه عسل می ره!”
جونگوو دامنش را جمع کرد و سوار شد.دویونگ ماشین را روشن کرد همه کف زدند. تاهی به زحمت از میان جمعیت راه باز کرد و خود را به پنجره جونگوو رساند: ”نگران جیهون نباشید من نجاتش می دم!”
جونگوو لبخند رضایتمندی زد و تاهی با شیطنت به او چشمک زد.دویونگ برای دور کردن بچه ها از سر راه ماشین یک بوق زد و راه افتادند.جونگوو سر از پنجره بیرون دراز کرد تا برای مهمانان خصوصاً پدرش و تاهی دست تکان بدهد که متوجه افتادن تحرکی ناگهانی و غیر طبیعی در جمع شد.هیچکس به آنها نگاه نمی کرد بر عکس دور چیزی گرد آمده بودند و هیاهویی متفاوت ایجاد می کردند.جونگوو شوکه شد:”دویونگ انگار اتفاقی افتاده!”
دویونگ جواب نداد برعکس دنده عوض کرد و ماشین سرعت گرفت.جونگوو برای فهمیدن نفسش را نگه داشت وگوشهایش را تیز کرد.یکی داد می زد:”آمبولانس خبرکنید...”
جونگوو به سوی دویونگ برگشت:”ظاهراً حال یکی خراب شده!”
باز هم دویونگ حرفی نزد.چشم به راه دوخته بود و می راند.جونگوو با ناباوری تکیه زد و منتظر عکس العمل او به نیم رخش خیره شد.یعنی دویونگ نمی فهمید شاید مادرش در آن لحظه در حال مرگ بود و یا آنقدر سنگدل بودکه اعتنایی نمی کرد؟یک بار دیگر با احتیاط زمزمه کرد:”دویونگ ؟!”
و بناگه قطرات جمع شده اشک بر روی گونه های دویونگ سرازیر شد.جونگوو تازه
موضوع را فهمید و آنچنان دلش برای دوست فداکار و مهربانش سوخت که نتوانست تحمل کند.سر برگرداند و از پنجره به بیرون خیره شد.
***
دریا روبرویشان بود.جونگوو لباسهایش را عوض کرده,آرایشش را پاک کرده و با کوله پشتی روبروی دویونگ برای خداحافظی ایستاده بود:”من سعی می کنم زود زود تماس بگیرم تا در مورد تیونگ و شماها,پدرم و نارا خبر بگیرم چون تلفن خونمون به علت بدهی قطع شده نمی تونم به خونه زنگ بزنم..”
درد در سینه دویونگ غوغا می کرد.تحمل نداشت بعد از ازدست دادن مادرش او را هم که دیوانه وار دوست داشت از دست بدهد.حالا که لحظه جدایی بود اینرا میفهمید: ”من منتظر تلفنت می مونم.”
“و لطفاً گهگاهی به پدرم سر بزن ببین سرکار می ره یا نه”
بغض گلویش را می درید:”خیلی خوب!”
اشک پلکهای جونگوو را می فشرد:”مواظب خواهرم باش دویونگ ...اونو غیر از خودت مثل منم دوست داشته باش!”
دویونگ دیگر نمی توانست به چهره او نگاه کند.هر آن ممکن بود بغضش بترکد پس سر به زیر انداخت: “حتماً...”
“می دونی که تنها امیدم به توئه!”
“می دونم!”
جونگوو برای آنکه توان ادامه دادن داشته باشد لحظه ای سکوت کرد و بعد زیرلب گفت:”تو رو خیلی توی دردسر انداختم...از بابت همه چیز متشکرم”
اما دیگر در دویونگ توان ادامه دادن نمانده بود پس فقط سر تکان داد و باز به کفشهای خود خیره ماند.جونگوو نفس عمیقی کشید:”خیلی خوب من دیگه برم!”
و برای بغل کردن دویونگ قدم پیش گذاشت اما دویونگ طوری دست در جیب و سر به زیر ایستاده بود که این امکان را به او نمی داد پس فقط دست دراز کرد:”خداحافظ”
دویونگ بدون آنکه نگاهش کند با بی حالی گرفت,نفشرد و زود رهاکرد:”خداحافظ!”
حتی خودش هم نشنید!جونگوو متعجب و دلگیر از این بدرقه سرد راه افتاد.در درون دویونگ یکی داد میزد "احمق!حتی اگه نخوای اون داره می ره و شاید هیچوقت نتونی ببینی خجالت و لجاجت رو کنار بذار برو خداحافظی کن!"دلش داشت میترکید و هل برش داشته بود. باد شدیدی وزیدن و او بی اختیار در پی جونگوو دوید! خود را رساند،بازویش را گرفت و به سوی خود کشید.جونگوو انگار که منتظر چنین لحظه ای بود اغوشش را باز کرد تا دویونگ بغلش کند ولی لبهای دویونگ برروی لبهایش قفل شد!قلب جونگوو لرزید! چه حس عجیبی بود!مزه لبهایش متفاوت تر از لبهای خواهرش بود!چرا دویونگ او را میبوسید؟بوسه کوتاه و داغی بود. دویونگ زمزمه کرد:
“کسی که عاشقش بودم تو بودی نه نارا!”
جونگوو شوکه نشد .سرش را به پیشانی او تکیه داد و لبخند زد:” کسی که در این سفر عاشقش شدم تو بودی نه تاهی!”
"اوه خدای من..."
"فکر کردی احمقم نفهمم عاشقمی؟"
دویونگ خندید:"کاش به منم میگفتی چون خودم هم نمیدونستم!"
جونگوو هم خندید:"خیلی دیر کردیم نه؟"
دویونگ زمزمه کرد:“چطور ازت جدا شم الان؟”
“مجبورم برم....”
صدای دویونگ شروع به لرزیدن کرد:”شاید لی سونگ هه نمیره؟”
“بذار برم دویونگ ...”
“لطفاً جونگوو ما می تونیم یک راه دیگه پیدا کنیم...”
جونگوو زمزمه کرد:" خیلی دیره دویونگ ..."
دویونگ لبهایش را به گیجگاه او چسباند:"دوستت دارم ..."
جونگوو سر بلند کرد و اینبار او لبهای مشتاق دویونگ را بوسید:" منم دوستت دارم!" و ناگهان خود را از آغوش دویونگ بیرون کشید و شروع به دویدن کرد!دویونگ فریاد زد:”صبرکن جونگوو ...لطفاً یک دقیقه گوش کن...”
جونگوو نمی خواست به عقب نگاه کند.می ترسید منصرف بشود پس به سرعت قدمهایش اضافه کرد دویونگ دنبالش دوید:”اگه بگی شریک داشتی جرمت سبکتر میشه!”
جونگوو قدمهایش را آرام کرد:”کی شریکم می شه؟...تو؟!”
“آره حتی اگه بخوای تمام جرم رو به گردن می گیرم به همه می گم من تهدید و مجبورش کردم این کار رو بکنه!”
جونگوو به تلخی خندید.می دانست دویونگ این حرفها را جدی می گفت او را شناخته بود اما آنقدر زیبا و شیرین بودند که باور نکردنی بنظر می آمدند:”برگرد دویونگ !”
اما دویونگ همچنان می رفت!داد زد:”نمی خوام بری جونگوو !”
“می دونی که مجبورم!”
و صدای قدمهای او راکه در تعقیبش داشت نزدیک می شد,شنید و باز بر سرعتش افزود دویونگ با دیدن فرار او ناامید شد و ایستاد و از روی ناچاری نالید:”لااقل قول بده زود برگردی!”
جونگوو دیگر نتوانست ادامه بدهد ایستاد و کوله پشتی از شانه اش افتاد.دویونگ با شوق منتظر شد.مسافتشان از هم زیاد نبود شاید فقط چند قدم اما در هیچکدام جرات نزدیکی نبود.جونگوو آرام چرخید.می گریست: “قول می دم!”
دویونگ هم به گریه افتاد:”دلم برات تنگ می شه پسر!”
اینبار جونگوو نتوانست حرف بزند فقط سر تکان داد یعنی منم!دویونگ لبخند خسته ای زد:”از بابت همه چیز متشکرم!”
جونگوو به علامت خداحافظی دست بلند کرد و عقب عقب راه افتاد تا لااقل دویونگ را بیشتر ببیند.دویونگ برای آخرین بار زمزمه کرد:”و تا ابد عاشقت میمونم!”
جونگوو باکف دستش دو بار به سینه اش زد یعنی منم و برگشت و شروع به دویدن کرد.
***
خستگی گیجش کرده بود.نزدیک نه ساعت بود که یکراست می راند.حتی برای خرید چیزی برای خوردن هم نگه نداشته بود.به گرسنگی عادت داشت.شوق بازگشت به غذاخوری و دیدار دوستان و از سرگرفتن زندگی زیبای گذشته,او را وادار می کرد ادامه بدهد.ته دلش می دانست نبود جونگوو درد عمیقی بر جا خواهد گذاشت اما چه خوب که تیونگ بود.عجیب بود فقط سه روز گذشته بود اما دل او برای دیدن چشمان زیبا و پرامیدش,شانه های استوار و امینش و مهمتر از همه لبخند پر مهر و اعتماد برانگیزش تنگ شده بود.دقیقتر که فکر کرد متوجه شد دلش برای جهیون هم تنگ شده!او با آن شخصیت قوی و جدی و زورگویش همچون پدری دقیق و وظیفه شناس بالای سرشان بود.اینبار وقتی وارد سئول شد همان شوق دیدار زادگاهش را در قلبش حس کرد.بله آنجازادگاه اصلی او بود و البته زادگاه بقیه هم که زندگی دومشان را در آنجا از سرگرفته بودند.می دانست در لحظه حرکت از ناجو مادرش را از دست داده بود و عجیب بودکه این واقعه او را به آرامش غمگینی رسانده بود.حالا دیگر مجبور نبود به ناجو برگردد حتی تا آخر عمرش!
وقتی وارد خیابان شد.چشمش به ماشین بسیار گرانقیمت و شیکی افتاد که جلوی در غذاخوری پارک شده بود.باکنجکاوی ماشین خود را کناری پارک کرد و خود را به غذاخوری رساند.کسی در سالن نبود. صدا کرد:”سلام بچه ها...من اومدم!”
جوابی نیامد.به آشپزخانه سر زد.خالی وتاریک بود.به حمام و دستشویی نگاه کرد کسی نبود.کنجکاوی اش تبدیل به نگرانی شد.به اتاق تیونگ دوید:”تیونگ ...تیونگ کجایی؟”
در اتاقش باز بود اما چراغ خاموش بود.کلید را زد.تیونگ آنجا نبود اما تخت بهم ریخته و چیزهایی ریز و سفید رنگ بر ملافه و زمین اطراف تخت ریخته بود.دو قدم نزدیکتر رفت و قرص بودنشان را تشخیص داد بناگه قلبش فرو ریخت.اتفاقی افتاده بود!دیوانه وار برگشت و تا پای پله ها دوید:”جهیون ...جهیون ...”
و بالاخره مردی میانسال و قوی هیکل در بالای پله ها ظاهر شد:”تو باید دویونگ باشی!”
دویونگ جواب نداده جهیون هم پاگرد را پیچید:”سلام...چه زود برگشتی؟”
دویونگ متوجه تغییری مثبت در چهره و تن صدای جهیون شد و کمی امیدوار شد:”چی
شده؟این آقا کیه؟... تیونگ کجاست؟”
مرد لبخند به لب از پله ها سرازیر شد:”من جانگ هستم...”و رسید و دست داد: ”پدر جهیون“
دویونگ متعجب شده بود:”خوشبخت شدم”
لبخند مرد عمیقتر شد:”منم از اینکه بالاخره با یکی از دوستان پسرم آشنا شدم خوشحالم”
بالاخره با یکی؟!مگر تیونگ را ندیده بود؟تپش قلب دویونگ به اوج خود رسید و سوالهای گوناگون به مغزش هجوم آورد.مرد او را درک کرد:”خیلی خوب من دیگه بهتره برم شما دو تا دوست حالاکلی حرف دارید مزاحم نشم...”و رو به جهیون کرد:”بازم اگه کاری داشتی باهام تماس بگیر,شماره ام روی کارت هست”
جهیون سر تکان داد:”متشکرم”
و پدرش با رضایت کامل در چهره اش, غذاخوری را ترک کرد.دویونگ به محض بسته شدن در,دوباره پرسید:”تیونگ کجاست؟”
جهیون بدون مقدمه چینی گفت:”بیمارستان!”
دویونگ نالید:”خدای من...چی شده؟”
جهیون دست در جیب شلوارش کرد:”بگیرکلید و برو در رو ببند چراغها رو هم خاموش کن”
دویونگ غرید:”مسخره کردی؟بگو چه بلایی سر تیونگ اومده؟”
جهیون به او زل زد.شدت علاقه و احترامش به تیونگ در چشمان دوست داشتنی اش موج می زد.برای اولین بار دلش شدیداً برای او سوخت که قرار بود چنین خبری را بدهد:”حرف زیاده برو درو ببند بیا آشپزخونه بگم”
دویونگ دسته کلید را قاپید و از پله ها سرازیر شد.یئوسو:آگوست2015
او را نمی خواستند.نه در خانه و نه دردهکده و نه حتی اجازه میدادند در خاکسپاری پدرش باشد.همه انگار که او ناقل بیماری خطرناکی است از او فرارمی کردند. دیگر کسی با او حرف نمی زد اما پشت سرش فقط حرف او بود.همه طردش می کردند و خانواده به سختی او را تحمل می کرد.برادرش دچار جنون پارانوئیدی شد و مجبور شدند بستری اش کنند.مادرش از غصه برتخت بیماری افتاد و او ناامید و دلشکسته و آواره تر از همیشه برای اثبات پاکی اش وارد تلاش شد اما خودکشی پدرش یک سند محکم شده بود تا باورش نکنند.بناچار از صبح تا شب در خانه همچون زندانی مخفی می شد تا از نگاههای تلخ وحرفهای پر طعنه اطرافیان در امان باشد اما اجازه ندادند در آنجا هم بماند هیچوقت باور نمی کرد خانواده هم طردش کند اما خواهر بزرگش مامور این کار شد:”همه به ما بخاطر نگه داشتن تو توهین میکنند می گند تو برکت دهکده رو از بین می بری دکترها میگند جیهون باید خونه باشه اما وجود تو ناراحتش می کنه اگه یک مدت اینجا نباشی همه چی از یادها می ره و...”
گریه اش گرفته بود:”منو بیرون می کنید؟”
خواهرش هم به گریه افتاده بود:”لطفاً درکمون کن...مجبوریم!”
“کجا برم؟منکه جای دیگه ای ندارم؟”
خواهرش تکه کاغذی به سوی او درازکرد:”آقای هوانگین یادته؟سه سال قبل به سئول رفت و حالا صاحب یک رستورانه,ما قبلاًباهاش حرف زدیم این آدرس اونه اگه بری آشنایی بدی استخدامت میکنه”
غرور نداشت که بشکند اما قلب داشت!اجازه نداد بیشتر از آن خورد شود.عصر همان روز باکوله باری از غم و درد راهی شهر شد.هیچکس به بدرقه اش نیامد حتی از افراد خانواده اش .تمام طول راه بغض در گلو داشت.تنها امیدش به شروع یک زندگی بهتر در شهر بود که مانع ترکیدن می شد اما وقتی به آدرس رسید آن امید کوچکش هم شکست و فرو ریخت!هوانگین غذاخوری را در قمار به یک جوان ناشناس باخته بود و به جیجو رفته بود!خود را به پارک روبرویی رساند,در گوشه ای نشست و همچون کودکان شروع به گریستن کرد.نفهمیدچقدر گذشته بود که دستی به شانه اش خورد: ”شاید نتونم آقای هوانگین رو برات پیداکنم اما هر کمکی بخوای حاضرم برات بکنم”
مدتها بود چنین جمله پر مهری نشنیده بود!باور نمی کرد در این دنیاکسی به فکر او باشد عجیب تراینکه این کس یک بیگانه بود!بیشتر از همیشه در عمرش نیاز به کمک داشت.عاجزانه دست جوان را گرفت:”قول می دم جبران کنم!”
***
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...