فصل اول
قسمت سومیک هفته گذشته بود و تیونگ از انتظارکشیدن خسته و ناامید شده بودکه بالاخره او آمد!هنوز نیم ساعت از بازکردن در غذاخوری می گذشت,دویونگ تازه از راه رسیده بود و برای شروع یک روزکاری دیگر در آشپزخانه آماده می شد.جهیون در دستشویی بود, جونگوو هنوز نیامده بود و تیونگ صندلها را می چیدکه صدای او را شنید:”لی تیونگ ؟”
با شوق سر برگرداند.خودش بود,هان گنگ!در همان تیپ ساده همیشگی در چهار چوب در ایستاده بود.مثل شب کریسمس و هر دفعه دیگر از دیدن او شاد شد اما آنجا جایش نبود.با عجله اول به در دستشویی نگاهی انداخت و بعد به آشپزخانه!تا آنجا بخیر گذشته بود!هان داشت داخل می شد:”پسر تو زنده ای؟باورم نمی شه!”
با سرعت به سمت هان دوید.چشمان خندان هان از شوق برق زدند و بازوهایش باز شد اما تیونگ رسید,دست او راگرفت و از غذاخوری بیرون کشید.خیابان خلوت بود اما او نایستاد.دوید و هان را هم با خود تا سر خیابان برد.هان نگران شده بود: ”موضوع چیه؟...نباید می اومدم؟”
به پیچ رسیدند.تیونگ او را پشت دیوار هل داد و برای آخرین بار به در غذاخوری نگاهی انداخت.هان نفس نفس می زد:”چی شده تیونگ ؟ببین اگه بد وقتی اومدم...”
و تیونگ با پریدن به آغوش او حرفش را نصفه گذاشت:”چطور تونستی منو پیدا کنی؟خدای من...نمی دونی چقدر خوشحال شدم!”
هان هم احساساتی شد و او را به خود فشرد:”تو یک احمقی!بی خبر و بدون خداحافظی می ذاری می ری,می دونی چقدر نگرانت بودم؟”
تیونگ از آغوش او خارج شد:”مگه مادرم بهت نگفت من اینجام؟”
هان به من و من کردن افتاد:”نه,یعنی فقط گفت توی سئول هستی و تو می دونی سئول چه جای بزرگیه!”
تیونگ متعجب شده بود:”اما اون آدرس دقیق اینجا رو می دونه...خودش منو اینجا فرستاده!”
هان حرف را عوض کرد:”تو خودت چرا آدرس ندادی؟نه تلفنی,نه نامه ای,اصلاً چرا گذاشتی رفتی...ناگهانی؟شب با من حرف زدی و صبح نبودی...اونم بعد از شنیدن جواب آزمایش لعنتی!تو هیچ می دونی من چی کشیدم؟”
تیونگ نفس سینه اش را با یک آه بیرون داد:”خیلی وحشتناک بود هان !”
هان با ترحم بازوی او را نوازش کرد:”می دونم!”
“نه نمی دونی...مادرم...بیرونم کرد!”
هان داد زد:”چی؟...نه این امکان نداره!”
تیونگ لبخند تلخی زد و سرش را به علامت بله تکان داد.هان نالید:”اما چرا؟”
“اون هیچوقت توی زندگی من نبود و نمی خواست منم توی زندگی اون باشم...”
“اما اون خیلی دوستت داره و برای دیدنت لحظه شماری می کنه...”و چون سکوت تیونگ را دید ادامه داد:”به من می گفت اجازه نمی دی به دیدنت بیاد,هر بار تلفن می کنه قطع می کنی,به نامه هاش جواب نمیدی و حتی یکبار تلفن کردی و تهدیدش کردی اگه بیاد اینجا برای همیشه از کشور می ری!”
تیونگ سرش را به علامت بله تکان داد و عرق هان منجمد شد:”پس...پس اینها حقیقت داشتند؟”
نگاه تیونگ سخت تر شد:”نمی خوام ببینمش هان...نه لااقل تا وقتی که دارم میمیرم!”
“آخه چرا؟تو که اینجوری نبودی؟”
“اون وادارم کرد عوض بشم!”
“من نمی تونم بفهمم چرا مادرت بیرونت کرده اما مطمئنم برای این کارش دلیل منطقی داشته!”
تیونگ بطور ناگهانی به خنده افتاد و هان را ترساند:”منظورم اینه شاید چیزی باشه که تو بی خبری...”
قهقهه تیونگ بلندتر شد و هان بناچار سکوت کرد.تیونگ همچنان خندان گفت: ”جالبه ...جالبه...دلیل منطقی!تو می دونستی مادرم از بیماری
من خبر داشت؟”
تن هان به لرز افتاد و زبانش بند آمد.تیونگ همچنان خندان گفت:”و با تصور اینکه من خبر ندارم منو اینجا تبعیدکرد چقدر قشنگ و عاشقانه...اینم دلیل منطقی!”
هان کم مانده بود بگرید:”من...من نمی دونم...شاید...”
و حرفی پیدا نکرد!تیونگ سرتکان داد:”نیست مگه نه؟جوابی نداری!”
جمله اش با صدای خندان جونگوو قطع شد:”از زیر کار در رفتی؟”
پشت سرش بود.در شلوار و کاپشن جین مثل همیشه می درخشید.تیونگ دستپاچه شد:”اوه سلام جونگوو,دیر کردی!”
نگاه کنجکاو جونگوو بر چهره هان قفل شده بود:”اگه زود بیام اینطور از دیدنم شاد نمی شی!”
تیونگ می دید مجبور است آندو را به هم معرفی کند:”این دوست قدیمی ام هان گنگ,هان اینم جونگوو,همکارم!”
آندو با هم دست دادند:”خوشبخت شدم!”
هان به شوخی اخم کرد:”همکارت؟!تو هنوز در موردکارت باهام حرف نزدی چه برسه
به همکارت!”
جونگوو گفت:”همینقدر از کار تیونگ بدونیدکه منو انگولک می کنند و تیونگ پولش رو می گیره!”
هان خندان گفت:”اما من فکر می کردم کار رستورانِ؟!”
تیونگ هم خندید:”و کار رستورانه...جونگوو گارسون ماست!”
هان بلندتر خندید:”حالا فهمیدم!”
جونگوو اضافه کرد:”و خودش پشت پیشخوان می ایسته یعنی در امنیت کامل!”
ناگهان صدای دویونگ در خیابان پیچید:”تیونگ...تیونگ کجا رفتی؟”
تیونگ رو به جونگوو کرد:”تو برو منم الان میام...”
جونگوو پرسید:”چرا نمی آیید تو؟”
تیونگ هل کرد:”فرقی نداره...هان اگه می خواهی بریم تو؟”
هان نارضایتی تیونگ را از لحن صدایش به خوبی حس کرد:”نه لزومی نداره منم دارم می رم!”
باز صدای دویونگ شنیده شد.جونگوو مجدداً با هان دست داد:”پس من برم...آشنایی با شما عالی بود آقای گنگ به امید دیدار!”
هان هم خداحافظی کرد و جونگوو داخل خیابان دوید.هان هنوز لبخند به لب داشت:”پسر دوست داشتنیه!”
تیونگ با سر حرف او را تصدیق کرد و هان اضافه کرد:”اما نه به اندازه تو!”
تیونگ خندید:”دو نفر دیگه هم هستند...جانگ جهیون و کیم دویونگ...جهیون مسئول نظافتِ و دویونگ آشپزمونه...هر دو پسرهای خیلی خوبی اند.”
هان به شوخی گفت:”اما نه به اندازه من!”
“می خواهی رستوران رو ببینی؟”
“من ذاتاً به رستورانت اومده بودم اما تو منو به زور بیرون کشیدی!”
“متاسفم...اونجا برای برخورد اول جای مناسبی نبود!”
“چطور؟”
“اونها از چیزی خبر ندارند و ترسیدم رفتار ما لو بده!”
هان با تعجب نالید:”نمی دونند؟!چرا بهشون نگفتی؟”
“چرا باید می گفتم؟اینکار غیر از ناراحت کردن اونها چه عواقب دیگه ای داره؟”
هان گونه او را نوازش کرد:”لعنت به توکه اینقدر خوبی!”
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...