فصل پنجم
قسمت اولپس حقیقت این بود؟!مرگ!چشم بر مهتاب کامل دوخته بود و منتظر بود.منتظر ترکیدن بغضش! هر قدر هم سعی کرده بود قبول نکند اما این واقعیت داشت.او نمیخواست تیونگ را از دست بدهد چرا؟جواب ساده بود.جوابی که بسیار تلاش کرده بود از قبولش فرارکند اما حالا دیگر خسته شده بود.او عاشق تیونگ شده بود!به همین راحتی!حالاعلت کار جونگوو را می دانست.او حقیقت را به نوعی فهمیده بود و برای نجات تیونگ هر چه از دستش برآمده کرده بود و حتی بیشتر از آنچه از دستش برآمده بود.با تمام توان, با چنگ و دندان!پس او هم تیونگ را دوست داشت و چقدر راحت اینرا قبول کرده بود.بدون هیچ شرم و ترسی و حتی این عشق را با رفتارش داد زده بود.پس او چرا اینقدر از کمک و نزدیکی و وابستگی به تیونگ میترسید؟چرا اینقدر از دوست داشتن می ترسید؟در حقیقت می دانست چرا!همیشه می دانست اما حالا این علت برایش کوچک و بی مفهموم شده بود...خیانت!او زخم خیانت را می توانست در چشمان تیونگ و جونگوو و حتی دویونگ بخواند.زخم ترک شدن,شکست خوردن,رانده شدن!آنها همگی همدرد بودند اما آنقدر قوی بودند که سر پا بایستند و آنقدر شجاعت داشتند که دوباره عاشق شوند پس فقط او بود که ترسوترین بود!آن شب بارانی را با تمام جزئیات بیاد آورد.در ماشین تنها بودند و او با دسته گلی که در آغوشش داشت بازی می کردکه زمزمه اش را شنید"و من از اون موقع تا حالاعاشقتم جهیون !"برای اولین بار بعد از پنج سال لبخند تلخ و کوچکی بر لبهایش نقش بست.هنوز عطر گلهایی راکه بر آسفالت خیس از باران پرت کرده بود در مشامش حس می کرد.بدون حتی لحظه ای تامل و ترحم همچون موش ترسویی فرار کرده بود.دردی در قلبش پیچید.احساس کرد این درد همان قلب عاشق است که او شکسته بود! چطور توانسته بود مغرور از این بی رحمی بقیه عمرش را بگذراند؟ اشک برای سرازیر شدن در چشمانش مجادله میکرد.حقیقت ترسو بودنش او را رنجانده بود.هیچ جنبه افتخار کردنی وجود نداشت. همه می توانستند بی رحم باشند,قلب بشکنند و فرار کنند و متنفر بمانند اما چند نفر می توانست دلسوز باشد قبول کند و شجاعانه عاشق بماند؟بله اعتراف به عشق کار هرکسی نبود و این بود که غرورآفرین بود و شجاعت می خواست.برای لحظه ای احساس کرد به پرواز درآمد. شوقی عظیم وآرامشی عجیب روح او را در برگرفت.بی اختیار چشم بر هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.چقدر دلش برای این احساس تنگ شده بود.چقدر برای دستیابی به این آرامش,تلاش بی ثمرکرده بود و حالا فقط با قبول واقعیت!؟به سرعت تصمیمش را گرفت.او هم می خواست عاشق باشد بدون هیچ ترس و شرم و تردیدی...با هر چه در توان داشت!
پای پله ها بود.اصلاً نفهمیده بود چطور و با چه سرعتی خود را به آنجا رسانده بود. همینقدر می فهمیدکه از شدت هیجان نفس نفس می زد.به سالن رسید و راهش را به اتاق تیونگ کج کرد.دو ساعت گذشته بو داما چه اهمیتی داشت؟مطمئن بود او هم بیدار بود.حالا دیگر علت بیداری اش را متاسفانه می دانست.پشت در رسید و بدون معطلی در نزده داخل شد.متوجه حرکات کودکانه اش نبود.جمله دوستت دارم دل و زبانش را سوراخ می کرد اما...تیونگ در خواب بود!تا نیمه ای اتاق رفت.بله نور چراغ خوابش که روشن مانده بود,همه چیز را نشان می داد.به پشت دراز کشیده بود,پلکهایش بسته بود و بر لبهایش همان لبخند آشنایش نقش بسته و مانده بود. کمی مردد شد.آیا باید بیدارش می کرد و یا منتظر بیدار شدنش میماند؟یعنی تحمل صبر کردن داشت؟پاهایش از شدت هیجان و دودلی می لرزید.به خود جرات داد و رفت بر لب تخت او نشست تا بتواند تصمیم بگیرد.نگاهش همچنان بر چهره رویایی و معصوم تیونگ مانده بود و حس ترحم و علاقه قلبش را داغ کرده بود.می توانست تا صبح همانجا بنشیند و نگاهش کند بله می توانست تا ابد کنار او صبر کند اما ناگهان متوجه دست او شدکه برروی سینه اش مشت شده بود و چیزهایی سفید رنگ از لای انگشتانش دیده می شد!باکنجکاوی سر پیش برد و دقیق تر نگاه کرد.چیزی تشخیص نداد.نور کم بود.بی اختیار نگران شد و آهسته انگشتان سرد او را گرفت و باز کرد.دانه های قرص بر سینه اش پخش شد و از آنجا هم بر تخت ریخت.
***
با خروج دکترها,به سویشان دوید:”زنده است؟”
یکی از دکترها ماند و بقیه پخش شدند:”فعلاً بله اما به کما رفته...”
و جهیون ناگهان به گریه افتاد.دکتر با ترحم شانه او را نوازش کرد:”شما دوست خوبی برای تیونگ هستید”
گریه مجل صحبت کردن به جهیون نمی داد.اینها اشکهای چند ساله بودند.دکتر بازوی او را گرفت:"بیایید بریم مطب صحبت کنیم...”
مطب او کوچک اما نورگیربود.به محض ورود پرسید:”حالا حالش چطوره؟زنده میمونه؟”
دکتر به سوی میزش می رفت:”زیاد مطمئن نیستیم...با کاری که کرد شانسش رو به کمترین حد رسونده...”
جهیون وحشت کرد:”نتونستید معده اش رو شستشو بدید؟”
دکتر پشت میزش رسید و نشست:”چرا باید معده اش رو شستشو می دادیم؟”
جهیون با تعجب پیش رفت:”مگه قرص نخورده؟”
“نه نخورده!”
“پس...پس چرا...”
“چون نخورده داره می میره!”
“یعنی چی؟من متوجه نمی شم؟”
“زندگی تیونگ به اون قرصها وابسته بود هر قرص حکم یک روز تیونگ رو داشتند و اون با نخوردن سهم امشبش قدم آخر رو برداشته!”
جهیون سرگیجه گرفت:”قدم آخر؟”
“فکر کنم شما نمی دونستید که اون بیماری کبدی داشت؟”
جهیون حال خود را نمی فهمید:”نه...آره...یعنی امشب فهمیدم...”
“و اینکه دیگه زمانی براش نمونده؟”
جهیون افتاد!چه خوب که پشت زانوهایش یکی از مبلهای چوبی مطب قرار داشت دکتر با دلسوزی از پشت میزش خارج شد:”لطفاً منو ببخشید...حالتون خوبه؟اجازه بدید آب بدم...”
و تا به خود بیاید,لیوان پر به سویش دراز شد:”کمی بخورید و نترسید...تیونگ پسر قوی من مطمئن می تونه دوام بیاره!”
جهیون باناباوری به دکتر که کنارش دولا شده بود نگاه کرد:”شما تیونگ رو میشناسید؟”
و از پرسیدن پشیمان شد!او بود,همان آشنای قدیمی!حالا میفهمید.هان سر تکان داد: ”بله من همکلاسی اون بودم,اسمم هان گنگ...”
و دست دراز کرد.جهیون گرفت:”منم جهیون هستم جانگ جهیون ,همکارش!”
هان کنارش نشست:”تقریباً هفت ماه قبل بود و ما داشتیم سال آخر دانشگاه رو تموم می کردیم که من کم کم متوجه علایم بیماری اش شدم و اصرار کردم آزمایش بده, اونوقتها خودم هم توی یک بیمارستان استخدام شده بودم و خودم ازش آزمایش گرفتم و متاسفانه خودم اولین نفر بودم که فهمیدم بعد مادرش فهمید یعنی نمیخواستم به اون بگم در هر صورت مادر بود و تحمل چنین چیزی براش سخت بود اما اون پی گیر شد,تحقیق کرد و بالاخره فهمید و ازم خواست به تیونگ چیزی نگم فکر می کرد این حقیقت ممکنه تیونگ رو ویران کنه اما من موافق نبودم ما دانشجوهای پزشکی یاد گرفتیم با مریض رو راست باشیم این جون اون بود ولی خوب به احترام مادرش تا مدتی صبر کردم تا اینکه یک روز خودش تلفن کرد...یادمه آخرین روز بود,روز فارغ التحصیلی...پرسید منم حقیقت رو گفتم,خونسرد برخورد کرد ازش انتظار داشتم اما از فردا صبح اون روز غیب شد از مادرش پرسیدم گفت اومده سئول ...بیچاره مادرش فکر می کرد تیونگ از چیزی خبر نداره و اونو فرستاده بود به نوعی سرگرم بشه تا بتونه هزینه عملش رو جمع کنه منم نگفتم تا ناراحت نشه...برداشتم
بار و بندیلم رو جمع کردم اومدم اینجا...در پی اون!”
جهیون باور نکرد:”بخاطر تیونگ ؟”
هان لبخند پر عشقی به لب آورد:”خودم رو مسئول حس می کردم از طرفی نگرانش بودم چون...چون دوستش داشتم ونمیخواستم توی غربت تنها بمونه اونم با این خطری که سایه به سایه ی اون حرکت می کرد...”
جهیون احساس حسادت کرد:”و پیداش کردید؟”
“خیلی طول کشید...راستش مادرش با فکر اینکه می یام تا حقیقت رو به پسرش بگم آدرس نداد همینقدر گفت که اومده سئول و یک رستوران رو اداره می کنه نه اسمی از خیابون نه اسمی از رستوران و من تک تک رستورانهای سئول روگشتم تا اینکه پیداش کردم!”
جهیون باور نمی کرد:”تک تک رستورانها رو گشتید؟”
هان شرمگین شد:”یک هفته ام رو گرفت تا اینکه اونجا رو پیداکردم و دیدمش بعد در نزدیکترین بیمارستان به اونجا یعنی همین بیمارستان استخدام شدم تا نزدیکش باشم و هر وقت احتیاج داشت بتونم کمکش کنم و اون فقط یکبار اومد و از آخرین وضع سلامتی اش با خبر شد و از چنگم در رفت!”
جهیون منظورش را نفهمید:”انتظاری ازش داشتید؟”
“می خواستم با هزینه خودم بستری اش کنم تا اگر کبد مورد نیاز پیدا شد بتونم سریعاً...”
جهیون شوکه شد:”پس...پس می شه کاری کرد!”
“البته!پیوند کبد!”
چشمان جهیون برق زد:”پس منتظر چی هستید؟”
“کبد مناسب و بیست میلیون وون هذینه ی عمل!”
“بیست خیلی زیاده...بیمه چیزی نمی ده؟”
هان خندید:”هذینه اصلی عمل چهل میلیون!”و با خودش زمزمه کرد:”هر چند کافی نبود اما حیف که کل پس اندازم بابت همسرم تموم شد”
جهیون منظورش را نفهمید: “ از همسرتون طلاق گرفتید؟”
هان سر تکان داد:” انسان فداکاری نبود....”
جهیون به فکر فرو رفت.پول مشکل نبود اگر مجبور میشد مثل جونگوو آدم میکشت تا مبلغ مورد نیاز را بدست بیاورد اما کبد؟”چطور می شه کبد پیدا کرد؟”
“خوب اینکه کبد مورد نیاز تیونگ پیدا بشه یک در پنجاهه چون غیر از تناسب عضو به علت و زمان مرگ طرف ارتباط مستقیم داره...”
جهیون با عجله حرفش را برید:”حتماً باید از یک مرده کبد بگیرید؟از یک شخص زنده نمی شه؟”
“این فکر رو منم کرده بودم و حتی بی خبر از تیونگ آزمایش دادم تا ببینم اگه میشه
من بدم که کبد من نشد!”
جهیون با شوق گفت:”پس از یک زنده می شه کبد گرفت!؟”
“بله اما می دونید جراحهای خیلی کمی هستندکه می تونند این عمل رو انجام بدند و البته به سختی قبول می کنند چون خیلی سخته,هذینه اش بالاتره و به خون زیادی نیازه اما مهمتر از اینها خطر مرگ هر دو طرف هست هم دهنده هم گیرنده!”
جهیون غرید:”اما تیونگ داره می میره مگه نه؟”
“یا طرف مقابل؟برای اون ریسک بزرگیه و...”
جهیون دیگر هیچ چیز نمی شنید فقط زنده ماندن تیونگ مهم بود بقیه اصلاً!”لطفاً کبد منو آزمایش کنید!”
لبخند دوباره بر لبهای هان نقش بست:”می تونم ببینم که ارزش زیادی برای تیونگ قائلید اما این عمل با یک فداکاری امکان پذیر نیست خیلی ها بودند مثل من و شما که برای از دست ندادن عزیز شون بدون هیچ معطلی وترسی,جونشون رو پیشنهاد دادند...اینجا به یک کارگروهی نیاز هست,خون زیادتر,هزینه بالاتر,مکانی مجهزتر , جراحهای ماهرتر...”
جهیون با خشم حرف او را برید:”اگه پول کافی باشه هر کاری می شه کرد مگه نه؟ حتی می شه بیمارستان رو خرید!”
لبخند هان عمیق تر شد:”اما امکان اینکه بدن تیونگ کبد شما یا هرکس دیگه ای رو قبول بکنه پنجاه پنجاهه!”
“اما می ارزه!”
هان خندید:”البته که می ارزه!”
“و شاید مال من بشه؟”
“احتمالش رو باید در نظر بگیری”
“به امتحان کردنش که می ارزه؟”
“البته!”
“بریم؟”
“بریم!”
***
نمی توانست جلوی در آزمایشگاه منتظر بماند.نگران تیونگ بود.از هان باکلی التماس و قول دادن اجازه گرفت تا آمدن جواب پیش تیونگ باشد.دیدن او در آن شرایط احاطه شده با شیلنگهای باریک اکسیژن و سرم,سیمهای دستگاه قلب و تنفس و آن ماسک وحشتناکی که نیمی از صورت قشنگش را پوشانده بود,دردناک بود اما برای اولین بار او را در چنین خواب راحتی می دید حتی همان لبخند همیشگی اش از زیر رنگ سبز ماسک اکسیژن,خشک شده بر لبهای خوش فرمش قابل روئیت بود. انگار که زیباترین رویای زندگی اش را میدید!جهیون با وجود شرم و ترس دست دراز کرد و به آرامی گونه سرد او را نوازش کرد.دیگر نه تنها از لمس کردن او نمی ترسید بلکه لذت هم می برد.بی اختیار زمزمه کرد :”دلم برات تنگ شده...”
و متوجه شد نیاز به صحبت دارد حتی با وجود اینکه می دانست نمی شنید.بر چهار پایه کنار تخت نشست و دست سرد او را با وجود سوزن درشت سرم بر رویش,میان دستان گرم خود گرفت وآهی کشید:“لطفاً منو ببخش تیونگ می دونستم چیزی ازم مخفی می کنی باید زودتر اقدام می کردم باید اصرار می کردم و تو گوشه گیرت می انداختم و تا جوابم رو نگرفته بودم ولت نمی کردم...راستش حدس میزدم موضوع جدی و ناراحت کننده ای باشه اما جرات نکردم بپرسم بهت گفتم که,من توی زندگی روزها و شبهای سختی داشتم و نمی تونستم یک سختی رو هم از طرف تو تحمل کنم چون ...چون تو برام ارزش داشتی من نمی دونستم اما دوستت داشتم...خیلی زیاد!تنها چیزی که حس می کردم این بود که نمی تونم بدون تو زندگی بکنم برای همون هر شب بهت سر می زدم و با دیدن حرکت سینه ات,با شنیدن صدای نفسهات آروم میشدم و تو باید زنده بمونی چون زندگی منم به تو وابسته است...”
باد بی رحمانه ای در بیرون می وزید و قطرات درشت باران را به شیشه می کوبید. نگاهش به نقطه سبز رنگی که بر صفحه ی رادار می رقصید و نشان دهنده زنده بودن قلب تیونگ بود,چرخید و قلبش لرزید مثل صدای تاک تاک ساعت بود.زمان داشت از دست می رفت سرخم کرد و لبهایش را برروی انگشتان سرد تیونگ گذاشت. ضربان قلبش اوج گرفت.اوجی زیبا و لذت بخش...دیگر نمیتوانست لبهایش را جدا کند.درون قلبش دادزد:“عاشقتم تیونگ...بیدار شو”.با گشوده شدن ناگهانی در از جا پرید.هان بود.
***
در رستوران باز مانده بود و لوسترها روشن.چه خوب که بخاطر نیمه شب بودن کسی وارد غذاخوری نشده بود.داخل شد و در را پشت سرش قفل کرد.چراغها را خاموش کرد و در تاریکی قبل از طلوع راه اتاقش را در پیش گرفت.بغضی که با گرفتن جواب منفی آزمایش در گلویش ایجاد شده بود بر دل و پلکهایش فشار می آورد.وارد اتاقش شد و در را پشت سرش کوبید و ناتوان از گریستن همانجا پشت در نشست.تاریکی اتاق همچون دود خفه اش می کرد.خلوت خانه همچون گور فشارش می داد.باید کاری می کرد.باید کاری می بودکه بتواند بکند!چقدر دلش برای جمع و شادی قبلی تنگ شده بود.برای دویونگ و جونگوو ,برای کار و وظایف,شوخی ها, شکایتها, صحبتها ...چقدر دیر می فهمید که زندگی همان بود.حالا که داشت از دست میداد می فهمید خوشبخت بود.یک لقمه غذاخوردن,هر چه که بود,بر سر یک میز با دوستان,یک سقف امین بالای سر داشتن و یک کار شیرین دوشادوش کسانی که دوست داشت خوشبختی بود که او همیشه دنبالش بود و حالا چقدر تلخ بود درک کردن تنهایی! احتیاج به دعاکردن داشت.از جا بلند شد و به سوی پنجره رفت.باد بیرون غوغا میکرد اما اهمیت نداد.شیشه را بالا کشید هوای سرد به صورتش کوبید و در اتاق پر شد اما از رو نرفت و حتی سر به بیرون دراز کرد و داد زد :”لطفاً خدا...یک فرصت دیگه, فقط یک فرصت دیگه به من بده قول می دم شکرگذار باشم...”
نگاهش بر درختان رقصان پارک چرخید.اول از همه به پول نیاز بود اما چطور میتوانست آنهمه پول را چنین زمان کمی بدست بیاورد؟هیچ راه مثبتی یک شبه او را به میلیونها وون نمی رساند اما شاید راه منفی؟در دل به خود خندید.او بخاطر درست بودن مورد خیانت قرارگرفته و حبس و مجازات شده بود و حالا داشت مثل پدرش فکر می کرد و کاری را که پدرش پنج سال قبل کرده بود برای او منطقی بنظر می آمد و میدانست این حق را داشت چون اینجا مساله سر مرگ و زندگی بود چه ارزشی داشت گردنبند های چند صد میلیونی که شاید روزها و هفته ها در جعبه های جواهرات می ماند و فقط چند بار در مراسم برای فخر فروشی بر تن آویخته می شد در حالی که با هر یک از آنها می شد زندگی جوان زیبایی چون تیونگ را خرید؟از این طرز فکرش بیشتر بخنده افتاد.دزدی آخرین کاری بودکه او همیشه فکر می کرد در مقابل مشکلات زندگی انجام خواهد داد و حالا اولین انتخابش میشد.بله چاره ای جز دزدی نمی دید اما یا اگر گیر می افتاد؟او دوباره به زندان می رفت و تیونگ به گورستان!این ریسک بزرگ و جدی بود. باد چیزهایی را با سر و صدا در اتاقش بهم می ریخت بناچار خود را داخل کشید تا پنجره را ببندد که از روی کنجکاوی نگاهی به اتاق انداخت و یک لحظه از آنچه دید شوکه شد.صدها ورق سبز اسکناس در اتاقش پرواز میکرد!چطور ممکن بود؟آنهمه پول از کجا آمده بود؟مثل یک معجزه! قدرت نداشت پنجره را ببندد.ایستاده بود و به رقص دلارها بر روی تخت و کف اتاقش نظاره می کرد و بی خبر از خود بعد از سالها می خندید!اولین بار بود تا این حد در عمرش ذوق می کرد باید یک جواب منطقی می بود!نگاهش قدم به قدم اتاقش را پیمود و متوجه قفسه کتابهایش شد.یک دسته کوچک اسکناس در قفسه دوم بر روی ردیف کتابها قرار داشت که با هر وزش باد بالاترین ها می ریختند و به زمین نرسیده توسط باد به پرواز در می آمدند.آن دسته اسکناس سوا بود.پولی که از طرف پدرش آورده بود.
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...