فصل دوم
قسمت دومجهیون به پیشخوان نزدیک شد.تیونگ سر بر میزگذاشته بود و خوابیده بود.در آن شرایط بسیار معصوم و دوست داشتنی و راحت دیده می شد.آهسته صدایش کرد اما بیدار نشد.آخرین مشتری منتظر بود. بناچار خود جهیون پشت پیشخوان رفت و صورتحساب درآورد و مشتری را راهی کرد.جونگوو کاپشن به دست وارد سالن شد: ”قرارمون که یادت نرفته تیونگ ؟”
جهیون از پشت پیشخوان خارج شد:”هیش...تیونگ خوابه!”
جونگوو که خود رابرای بازجویی مجدد آماده کرده بود بادیدن این صحنه عصبانی شد:”چرا روزها می خوابه؟مگه شبها نمی تونه؟”
جهیون با تمسخرگفت:”ساعت داره ده می شه!اگه حالا روزه پس شب کی؟”
جونگوو که بهانه ای برای خالی کردن دق دلی اش پیداکرده بود به سوی او رفت: ”شب وقتیه که همه می خوابند اما تو که نمی فهمی!”
جهیون هم مشتاقانه راهش رابه سوی اوکج کرد:”تااونجایی که یادمه تو هم نمیفهمی!”
جونگوو روبرویش دست به کمر زد:”من فقط یکبار نفهمیدم!”
“منم همینطور!”
“دروغ می گی!”
“تو هم همینطور!”
دویونگ هم وارد سالن شد:”تیونگ می تونم یک دقیقه باهات حرف بزنم؟”
اینبار هر دو غریدند:”خوابه!”
دویونگ با تعجب به ساعت دیواری نگاه کرد:”به این زودی؟!”
جونگوو خندید:”بفرما!”
جهیون غرید:”چی رو می خواهی اثبات کنی؟”
دویونگ متوجه آندو شد:”شما دارید دعوا می کنید؟”
جهیون گفت:”نه!”
جونگوو گفت:”آره!”
و لحظه ای حرفهایشان را عوض کردند:”آره...”
“نه!”
دویونگ نگران پیش رفت:”سر چی؟”
دوباره هر دو غریدند:”گفتیم نه!”
دویونگ با ترس چند قدم عقب رفت:”خیلی خوب...فهمیدم!”و با خود غر زد:”چرا با من
دعوا می کنید؟”
جونگوو رو به جهیون کرد:”حالا مجبورم برم قرارمون فردا!”
و به سوی در رفت.جهیون از رو نمی رفت:”چرا امشب عجله داری بری برعکس شبهای قبلی؟”
“می خوام قبل از رسیدن بابا به خونه با نارا حرف بزنم!”
“یک ساعت بعد می بینمت!”
“گفتم بمونه فردا!”
دویونگ متوجه آندو نبود به فکر خودش بود.ناامیدانه به پیشخوان نزدیک شد و سر خم کرد تا در مورد خواب بودن تیونگ مطمئن شودکه چنگال جهیون از عقب یقه او را گرفت:”توحرف حالیت نمی شه؟”
دویونگ عقب دوید:”چرا فقط...فکر کردم شاید...”
جهیون پشیمان شد و با ملایمت گفت:”اگه کار مهمی نداری بمونه فردا!”
دویونگ خنده تلخی کرد.چرا مهم نبود؟می خواست آن شب را لااقل آن یک شب را از دست صاحب خانه و خطر بیرون شدنش در امان بماند.غیر از مساله رئیس بودن تیونگ,به نوعی احساس می کرد با آن اخلاق نرم و ملایم و لبخندگرم و همیشگی اش قابل اعتمادترین است:”نه مهم نیست...بمونه فردا!”
جونگوو برای لحظه ای نسبت به او احساس ترحم کرد وگفت:”دویونگ اگه میخواهی بیا تا اونجایی که مسیرمون می خوره با هم بریم”
دویونگ از این بدشانسی به خنده افتاد.هر شب آن چهار ماه آرزو کرده بود با او برود تا بلکه در طول مسیر حرفی از نارا به میان بیاید هر شب آن چهار ماه آرزو کرده بود غیر از آن شب!”باشه بریم!”
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...