s2(ep1)

20 13 0
                                    


فصل دوم
قسمت اول

عصر شده بود.دویونگ خوشحال از پیشنهاد تیونگ، یک صفحه اعلان نوشته بود و به شیشه چسبانده بود اما خود جونگوو برعکس انتظار,عصبی و کم حرف و متفکر شده بود.تمام روز وقتی به سفارشات می رسید چشم بر تیونگ داشت و دور و نزدیک او را می پایید!تیونگ هم مشغول در پشت پیشخوان,قهوه دم میکرد,نوشابه میریخت و صورتحساب در می آورد.جهیون متوجه غریب شدن فضای آنروز غذاخوری شده بود. می توانست احساس کند جونگوو به نوعی در شکش نسبت به تیونگ مطمئنتر شده و می دید که  تیونگ هم بی خبر از همه چیز,با قاطی کردن سفارشات و صورت حسابها خشم مشتری ها را بر می انگیزد و خود را بیشتر از همیشه لو میدهد و دویونگ ،غیر از تعجبش بخاطر بی اعتنایی جونگوو در مورد قبول شدن پیشنهادش, بخاطر چیز دیگری آشفته و نگران است!دویونگ  تمام روز بفکر کرایه اتاقش بود.اگر صاحب خانه پیدایش می کرد از خانه بیرونش می کرد.آنوقت چکار باید میکرد؟حتی ذره ای پول در دست نداشت!هر چه پس انداز داشت همه را برای مادر مریضش فرستاده بود.شاید بهتر بود از کسی کمک می گرفت و لااقل کرایه این دو ماهش را می داد بلکه وضع غذاخوری ماههای دیگر بهتر می شد اما از چه کسی میتوانست کمک مالی بگیرد؟شرایط بقیه هم مثل او بود.آنروز برای جونگوو شروع بدی داشت.غیر از مشکلات خانه و رودررویی غیر منتظره اش باجهیون ,از اینکه می دید حدسش در مورد بدحالی تیونگ به واقعیت تبدیل شده عصبانی بود.چرا به آنها چیزی نمی گفت؟یعنی اعتماد نمی کرد یا علت جدی تری برای مخفی کردن حقیقت وجود داشت؟شاید هم مشکل آنقدرها هم جدی نبود اما یا خون؟
تیونگ گیج تر و بی حوصله تر و بی خبرتر از قبل سر در کار خود داشت. برخورد آنروزش با دویونگ  او را ترسانده بود نه بخاطر خطر فاش شدن رازش بلکه بخاطر فراموش کردن قولش و مساله مهمی چون استخدام گارسن!و این ترس,او را بی عرضه ترکرده بود.تازه متوجه می شد تمام معادلات ریاضی دوره دانشگاه را از یاد برده و حتی در ضرب کردن دو عدد دو رقمی هم دچار اشتباه می شود و میترسید چون میدانست شاید تا تمام شدن وقتش بتواند بدحالی و سرگیجه و قرص خوردن وکم خوابی و بی اشتهایی و استفراغ را مخفی نگه دارد اما این یکی را نمی تواند چون این کارش بود و جلوی چشم همه!برعکس او,جهیون سعی می کرد تمام حواسش را به کارش بدهد. سعی می کرد به خود قول بدهد دیگر آنشب سراغ تیونگ نخواهد رفت.وقتی شب از راه می رسید این سر زدنها برایش ساده و منطقی و حتی لازم و مثل اعتیاد,غیرقابل تحمل می شد اما وقتی صبح از راه می رسید,بیاد عمل احمقانه اش می افتاد و تا شب از خود شرم می کرد!حالا دیگر پی گیر یافتن علتش نبود.از پی گیری و تلاش برای درک خود خسته شده بود حالا فقط می خواست فرارکند هر علتی که داشت.

عصر همان روز یک نفر برای اعلان آمد.خواهر دوقلوی جونگوو ,نارا!اولین کسی که او را دید تیونگ بود.برایش سخت بود باور کند آنکه با پالتوی زرد زنانه و موهای دم اسبی و آرایش خفیف وارد غذاخوری شده بود جونگوو نیست!دخترک به پیشخوان نزدیک شد:”برای اعلان اومدم!”صدایش ظریف و دخترانه بود.
قبل از آنکه تیونگ بتواند حرفی بزند جونگوو با سینی سفارشات در دست,وارد سالن شد و او را دید:”نارا؟!...تو اینجا چکار می کنی؟”و با نگرانی به پیشخوان نزدیک شد:”برای بابا اتفاقی افتاده؟”
تیونگ موضوع را فهمید و برای لحظه ای از این شباهت عظیم بخنده افتاد.نارا جواب برادرش را داد:”نه, داشتم می رفتم خرید,اعلان رو دیدم و اومدم!”
جونگوو با خشم غرید:”دیونه شدی؟برگرد خونه!”
نارا شرمگین گفت:”منم می خوام کار کنم!”
یکی از مشتری ها دستش را بلندکرد و جونگوو راه افتاد:”الان برمی گردم...”
و برای پخش کردن سفارشات دور شد.نارا جونگوو بود با همان زیبایی و ظرافت و شیرینی اما در هیکل و تیپ زنانه!به پیشخوان چسبید:”شرایطتون چیه؟”
تیونگ که انتظار هر نوع شخصی را داشت جز یکی از آشنایان همکارش,کمی آواره ماند:”خوب راستش ما به گارسن احتیاج داریم اما...”
دخترک بسیار مشتاق و نیازمند بنظر می آمد بطوری که مجال تمام کردن حرفش را به تیونگ نداد:”من حاضرم شرایطتون هر چی باشه قبول کنم!”
تیونگ متوجه نیاز دخترک شد و با دلسوزی گفت:”ما فقط بخاطرکمک به جونگوو تصمیم به استخدام گارسن گرفتیم...”
دخترک ناامید شد:”پس مشکل برادرمه؟!”
“باید ببینیم نظر اون چیه؟”
و جونگوو برگشت.بسیار عجول و عصبی بازوی خواهرش راگرفت و بدون هیچ حرفی به سوی آشپزخانه برد.دویونگ  داشت همبرگر سرخ می کردکه یکی سلام داد.با ناباوری سر برگرداند.خودش بود!نارا درهمان زیبایی که دفعه اول دیده بود.جهیون هم شیر آب را بست و متعجب از آنچه شاهد بود,ایستاد.جونگوو ناراحت تر از آن بود که آنها را به هم معرفی کند:”همین حالا میری خونه!”
نارا با خجالت از حضور در مقابل دو مرد بیگانه صدایش را پایین آورد:”چرا؟”
“چرا؟!تو بگو چرا!”
“منم می خوام کار کنم!”
“اینجا؟”
“مگه اشکالی داره؟”
“همینمون مونده بابا تو رو هم به کتک بگیره!”
جهیون با تعجب به دویونگ  نگاه کرد.یعنی دلیل کبودی گیجگاه جونگوو این بود؟ حواس دویونگ  در هیچ چیز نبود جز در زیبایی نامحدود آندو!حواس جونگوو هم در خود نبود.عصبانی تر ازآن بودکه متوجه باشد دارد خرابکاری می کند:”اگه بفهمه اومدی اینجا,می کشدت!”
“من باهاش حرف می زنم...”
“حرف؟بنظرت بابا حرف حالیش می شه؟”
“بالاخره که من باید کار کنم!”
“نه مجبور نیستی!”
نارا بدون کنترل غرید:”چرا مجبورم...می دونی که احتیاج داریم!”
و زیرچشمی نگاه پرشرمی به دویونگ  انداخت.دویونگ  دستپاچه شد اما باز نتوانست نگاهش را از او بگیرد.جهیون بجای او خجالت کشید و سر ظرف شستن برگشت.جونگوو ملایم تر زمزمه کرد:”تو هر چی احتیاج داری به من بگو من برات فراهم کنم...”
نارا احساساتی شد:”من به تو احتیاج دارم...می خوام کمکت کنم...”
جونگوو با علاقه و ترحم گونه خواهرش رانوازش کرد:”تو در حال حاضر هم کمکم میکنی,به کارهای خونه می رسی,از بابا مواظبت می کنی...”
کسی از سالن داد زد:”گارسن...”
جونگوو با عجله به سوی میز برگشت تا سینی اش را پرکند:”تو برو خونه شب میام حرف می زنیم”
نگاه نارا بر دویونگ  چرخید و قفل شد و دویونگ  آنچنان هیجان زده شدکه بی اختیار لبخند زد.نارا فرصت عکس العمل نشان دادن پیدا نکرد.جونگوو مثل برق از کنارش رد شد. نارا در پی اش ملتمسانه گفت:”بذار کمکت کنم جونگوو ...”
اما جونگوو رفته بود!بناگه جهیون داد زد:”دویونگ وووو غذا سوخت!”
نارا با وحشت سربرگرداند و همزمان دویونگ  به سوی گاز چرخید.جهیون آخرین ظرف را هم شست و نشست تا خشک کند.کمبود بودجه کمبود امکانات را هم به همراه داشت و او مجبور بود همان چند دست ظرف را مرتب,حاضرکند.نارا بجای دویونگ   به او لبخند زد و تا دویونگ  تابه را بردارد و برگردد,از آشپزخانه خارج شد.تیونگ هم متوجه رفتن نارا نشد.صورتحساب آخرین مشتری پشت پیشخوان را حساب می کردکه جونگوو راکنارش دید:”تیونگ لطفاً اگه خواهرم برگشت ردش کن!من نمی خوام اون اینجا کار بکنه”
“چرا؟”
جونگوو احساس خجالت کرد:”موضوع پدرمه...اون...ببخش اینو می گم اما اون از کارکردن من توی اینجا ناراضیه!”
“از چی ناراضیه؟”
“داستانش طولانیه!”
تیونگ به سالن نگاه کرد.فقط یک میز با سه مشتری مانده بود:”بنظر میاد وقت داریم!”
جونگوو به پیشخوان نزدیکتر شد:”خوب شاید تو نمی دونی اما من قبل از اینجا پیش یک نفر دیگه کار می کردم.اسمش لی سونگ هه بود و توی کار عتیقه بود.یه مدت حقوق خوبی بهم می داد و پدرم کارم رو تصویب می کرد اما من راضی نبودم  لی سونگ هه مرد فاسدی بود و ازم انتظار داشت مثل اون باشم و کمکش کنم اما من هر دفعه ردش می کردم و مخالفت میکردم تا اینکه یکروز بعد از چهارماه که ازم بیگاری کشیده بود و به بهانه های مختلف حقوقم رو عقب انداخته بود,منو با یک تهمت بزرگ بیرون کرد بابا انتظار داشت به کار پیش اون در هر صورت ادامه میدادم و خواسته ها شو قبول می کردم چون پول خوبی می داد اما من نمی تونستم چون...”
لبخند پرشور و غروری بر لبهای تیونگ نقش بست که جونگوو را دستپاچه کرد: ”می دونم چرا نتونستی و به تو افتخار می کنم!”
جونگوو هم خندید:”تا اینکه توی اون سوپرمارکت تو رو دیدم و این کارو انتخاب کردم...”
تیونگ اضافه کرد:”با حقوق کمتر!”
“اما با عشق بیشتر!”
“و این پدرت رو راضی نمی کنه!”
جونگوو چند ثانیه به چشمان زیبای تیونگ خیره ماند و بعد سر به زیر انداخت. تیونگ نفس عمیقی کشید:”اما پدرت حق داره!”
جونگوو با تعجب سر بلندکرد:”یعنی به نظر تو باید پیش لی سونگ هه می موندم؟”
تیونگ خندید:”نه,در اون مورد نه...در مورد حقوق و درآمدکم رستوران!”
جونگوو چیزی برای گفتن نداشت:”متاسفم!”
“نه من متاسفم!”
“کاری نمی تونیم بکنیم؟”
“تا وقتی اون رستوران بزرگ بالای خیابون هست کار و بار ما کساد می مونه!”
“اما باید راهی باشه؟”
“مثلاً؟”
“نمی دونم...شاید بتونیم مثل اونها یک شریک خوب پیدا کنیم”
“تو کسی رو سراغ داری؟”
“نه اما اگه تبلیغات بزنیم و بگردیم حتماً پیدا می کنیم!”
“می دونی چقدر طول می کشه جونگوو ؟”
“خوب؟”
تیونگ بی اختیارگفت:”من اونقدر وقت ندارم!”
جونگوو وحشت کرد:”چرا؟”
تیونگ متوجه گند زدنش شد:”یعنی حالا وقت ندارم...”
نگاه تند و نافذ جونگوو بر او قفل شد:”چی شده تیونگ؟”
تیونگ به سختی لبخند زد:”باید برم دستشویی!”
و خواست ازکنار او رد شودکه جونگوو راهش را بست.اولین بار بود متوجه فرار جدی او می شد:”موضوع چیه؟”
تیونگ هم قصد تسلیم شدن نداشت وانمودکرد از رفتار او تعجب کرده است: ”هیچ! قراره موضوعی باشه؟”
و باز هم خواست او را دور بزندکه انگشتان جونگوو دور بازویش حلقه شد:”من یک سوالی ازت پرسیدم!”
تیونگ متعجب ترشد:”چکار می کنی جونگوو؟ولم کن!”
و دست انداخت تا بازویش را آزاد کندکه جونگوو مصمم تر و خشن تر مچ دست او را با دست دیگرش گرفت و باعث وحشت شدیدتر تیونگ شد:”تا جوابم رو ندی ولت نمی کنم!”
“چی رو می خواهی بدونی؟”
“تو بهتر می دونی...اونی که باید بدونم...هم من هم بقیه!”
تیونگ خیره در چشمان افسون کننده جونگوو داشت کم می آورد:”چیزی وجود نداره!”
جونگوو بر فشار دندانها و انگشتانش افزود:”داره دروغ نگو...تو رو دیدم!”
تیونگ متوجه منظورش نشد و جونگوو آهسته تر ادامه داد:”امروز صبح...از لای در دستشویی!”
رنگ تیونگ پرید:”تو...تو منو می پاییدی؟”
جونگوو میدان خالی نمی کرد:”آره و اگه نگی ادامه می دم!”
تیونگ لبخند خسته ای زد:”لطفاً جونگوو بذار برای خودم بمونه!”
جونگوو به لرز افتاد:”چرا؟اوه خدای من...چرا تیونگ؟”
تیونگ بیشتر گیر افتاد.دیگر چاره ای جز گفتن حقیقت نمی دید که سه مشتری وارد غذاخوری شدند و مستقیم سر پیشخوان آمدند.جونگوو زیرلب فحش داد و تیونگ نفس راحتی کشید:”بعداً حرف می زنیم!”
جونگوو رهایش کرد:”همین امشب...فهمیدی؟”
تیونگ هیجان زده از این توجه,سر تکان داد.یکی داد زد:”گارسن...”
جونگوو از پشت پیشخوان خارج شد و سر کارش رفت.

صدای ناله دویونگ  جهیون را ترساند:”چی شد؟”
دویونگ  از ماهی تا به فاصله گرفت:”دستم سوخت!”
جهیون به سویش رفت:”باید زود بشوری!”
دویونگ  خود را به ظرفشویی رساند و جهیون به کمکش رفت.کمی مایع ظرفشویی در دستش ریخت و با وجود بی میلی پرسید:”حواست کجاست؟”
دویونگ بدون حاشیه چینی یک کلام گفت:”از اولین روزی که دیدمش عاشقش شدم!”
جهیون خوشحال از این صراحت گفت:”منم فکر می کردم عاشق جونگوو هستی!”
دویونگ  لبخند زد:”خیلی شبیه اونه مگه نه؟”
جهیون بالاخره علت آن نگاه های عاشقانه بر جونگوو می فهمید:”اونها دو قلواند ... تو چه انتظاری داشتی؟”
دویونگ  راضی از خالی شدن دلش پرسید:”تا حالا عاشق شدی جهیون؟”
جهیون اول شوکه و بعد عصبانی شد:”دیگه روت باز نشه!”
و شیرآب را بست و سرکارش برگشت.














پوسون :جولای 2015

بر سکو کنار دوستان و همکلاسی هایش نشسته بود و چشمانش بجای تریبون بر جمعیت مهمان می چرخید.همه پدر و مادرها آمده بودند اما از پدر و مادر او خبری نبود.یعنی می توانستند تا رسیدن نوبت او بیایند؟خواندن اسمها ادامه داشت.با عجله موبایلش را از جیب شلوارش درآورد و با خانه تماس گرفت.در پیغام گیر بود. امیدوار شد حتماً مادرش در راه بود.اینبار به آپارتمان پدرش تلفن کرد.زنی گوشی را برداشت.برای لحظه ای شوکه شد اما خود راکنترل کرد و سراغ پدرش راگرفت.زن بعد از کمی من و من کردن گفت:”پدرت نمی تونه حرف بزنه!”
نگران شد:”اتفاقی براش افتاده؟”
زن خنده جلفی کرد:”اوه نه...فقط...”
و باز هم خندید!قلبش از شدت خشم بدردآمد.برای آخرین بار گفت:”براش پیغام گذاشته بودم؟”
زن با تمسخر گفت:”آره گرفته و به پسر خوشگلش تبریک می گه!”
با نفرت و دلتنگی تماس را قطع کرد.در تلفن کلی التماس کرده بود بیاید و مراسم او را ببیند و به او افتخار کند اما او...با یک زن دیگر؟به این زودی؟!پس علت طلاق این بود!اسمش خوانده شد و او باگیجی بلند شد و به سوی سکو راه افتاد.انگاردر هوا راه میرفت.پدرش به مراسم او,تک فرزندش نیامده بود!چرا؟ یعنی برایش مهم نبود فارغ التحصیل شدن پسرش را ببیند؟یعنی به او افتخار نمی کرد؟جلوی تریبون رسید استاد کاغذ لوله شده را به دستش داد و تبریک گفت.برای لحظه ای حتی استاد را هم نشناخت!سربرگرداند و نگاهش باز هم جستجوکرد.مادرش هم نیامده بود در چنین روز مهم و زیبایی برای او نیامده بود در حالی که بایدمثل همه پدر و مادرهای خوب و واقعی قبل از مراسم می آمد و برای خود صندلی انتخاب می کرد.او آنروز نتیجه چهار سال درس خواندن بی وقفه اش را می گرفت.یعنی مادرش هم به او افتخار نمیکرد؟اگر اینقدر ارزشش کم بود پس نقشه آشتی دادن پدر و مادرش از همان اول, حتی اگر می آمدند هم بباد رفته بود!از پله های سکو سرازیر می شدکه سولی را دید. جدا شده ازگروه خودش به سوی او می آمد.هیجان زده شد.گرچه قلب و فکرش بخاطر بی اعتنایی پدر و مادرش و خراب شدن تصمیم و آینده اش در درد و فشار بود اما می دانست آن روز یک قرار دیگر با خود داشت.دست در جیب کرد تا انگشتر را در بیاورد که سولی  مقابلش رسید:”به من تبریک نمی گی؟”
در شنل و کلاه آبی زیباتر از همیشه دیده می شد.لیسانسش را بلندکرد:”اما اول من گرفتم!”
سولی خندید:”اونو نمی گم..اینو میگم!”و دست چپش را بالا آورد.یک حلقه با نگین
سفید بر رویش,از همان انگشتری که او برایش خریده بود در انگشتش بود:”حالا دیگه میتونم اینجا بمونم,با کیم هیون نامزد شدم”








𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠Where stories live. Discover now