فصل اول
قسمت دومچیزی که می ترسیدند خیلی زودتر از آنچه انتظارش را داشتند,سراغشان آمد. ظهر سوم ژانویه بود.مشتری نداشتند.جونگوو روی میزها را جمع می کرد.تیونگ در اتاقش بود و جهیون و دویونگ باقی مانده غذاها را برای ناهار خودشان آماده میکردند که صدای فریاد جونگوو را شنیدند.آن پنج نفر پیدایشان کرده بودند...
ده دقیقه از خروج آنها می گذشت.غذاخوری تماماً بهم ریخته بود.اکثر میز و صندلی ها شکسته و بی مصرف شده بودند و اشیای زیادی تا حد از بین رفتن خورد شده بودند.هر چهار تا در هرگوشه ای که افتاده بودند همانطور مانده بودند و هیچکدام از شدت درد توانایی حرکت کردن نداشتند.تیونگ صدمه زیادی ندیده بود فقط چند لگد و همان چند لگد دردهای روزانه اش را آنقدر شدت داده بودکه قدرت راست کردن کمرش را نداشت.نزدیک در دست بر شکم نشسته بود به انتظار بهبودی! جهیون هم سالم بنظر می آمد.در اصل به سینه و بازوی راستش چاقو خورده بود اما به روی خود نمی آورد.نزدیک دیوار نشسته بود و تکیه داده بود اما حال دویونگ و جونگوو بدتر از آندو بود.آنها حسابی کتک خورده بودند.بر سر دویونگ صندلی کوبیده بودند و به سر و صورت جونگوو از بس مشت زده بودند به کلی از قیافه درآمده بود.هر دو موازی هم برکف سالن افتاده بودند و ناله می کردند.یک مشتری آمد و با دیدن صحنه آنقدر وحشت کردکه پا به فرارگذاشت.تیونگ بناچار هر طوری بود به خود حرکتی داد,از جا بلند شد و تابلوی "بسته است"را چرخاند.جهیون با دیدن حرکت کردن او پرسید:”تو حالت خوبه؟”
تیونگ به سختی دولا شد,یکی از صندلها را بلندکرد و خود را بر رویش انداخت:”آره خوبم...تو چی؟”
جهیون به خود نگاهی انداخت.رنگ سیاه تی شرت رنگ قرمز خون را مخفی کرده بود اما شدت سوزش عمق زخمهایش را می فهماند:”چیزی ام نشده!”
تیونگ باورکرد و اینبار رو به جونگوو کرد:”تو چی جونگوو؟”
جونگوو سر جا به خود می پیچید:”لیست امروز رنگین تر و متنوع تر از همیشه است آقا,چشم,دندون,دماغ,سینه,شکم,زانو,حتی باسن!شما چی میل دارید؟”
تیونگ خندید:”توی لیستتون عقل دارید؟”
جهیون با تمسخرگفت:”اگه داشت که حالش این نبود!”
تیونگ اینبار رو به دویونگ کرد:”دویونگ تو در چه وضعی هستی؟”
جوابی نیامد!تیونگ با نگرانی دوباره صدایش کرد.جهیون نگاهی به دویونگ انداخت: ”نترس ...هنوز نفس می کشه!”
جونگوو به حرف او به خنده افتاد وجهیون بناگه عصبانی شد:”تو به چی میخندی نکبت؟ببین چه بلایی سرمون آوردی رستوران رو نگاه کن...سه برابر اون شامپاینی که کوفت کردی ضرر زدی!”
جونگوو غرید:”اما تو هم کوفت کردی!”
جهیون عصبانی تر شد:”خوب کردم...تا چشت درآد!”
تیونگ گفت:”لطفاً بچه ها تازه دعوا تموم شده!”
جونگوو به زحمت سعی کرد خود را بالا بکشد و درآن حین اطرافش را از نظر گذراند.حق باجهیون بود.حداقل نیمی از میز صندلها شکسته بود,رومیزی ها پاره و کثیف شده بودند و چند دست سرویس غذاخوری که او برای جمع کردنشان وقت نکرده بود,خورد و بدرد نخور شده بودند.پشیمانی و شرم شدید آنقدر او را ناراحت کرد که به گریه افتاد:”اوه خدای من...اینجا رو ببین...من یک احمقم!”
جهیون با طعنه گفت:”چیه می خواهی به حالمون گریه کنی؟”
و جونگوو گریه کرد!تیونگ آنچنان شوکه شد که خندید:”هی پسرگنده!چکار داری می کنی؟”
و با وجود درد شدید از جا بلند شد,خود را به او رساند و با یک حرکت پرمهر او را به آغوش کشید.جونگوو خود را به او فشرد:”لطفاً منو ببخش...”
تیونگ موهای او را بوسید:”بسه...بسه...خواهش می کنم...”
“قول می دم همشو جبران کنم...پولشو می دم...برات کار می کنم...”
تیونگ غرید:”هیس...هیچ می فهمی چی می گی؟”و سر او را از سینه جداکرد و به چشمان مرطوبش خیره شد:”چیزی نشده که!فقط چند تا خرت و پرت...”وگونه او را نوازش کرد:”اشکهای تو برام با ارزش تر هستند!”
جهیون نعره پرتمسخری کشید:”اوه خدای من!”
جونگوو شیفته مانده به برخورد پردرک تیونگ ,او را بغل کرد:”متشکرم تیونگ ,تو یک الهه هستی!”
جهیون باز غرید:”نه خدای من...یکی دیگه!”
جونگوو به خنده افتاد و به لج بیشتر او اضافه کرد:”و دوستت دارم!”
جهیون فرصت نکرد باز هم مسخره کند.ناله پردرد دویونگ حواسها را به خود جلب کرد. چشم گشوده بود:”آه سرم...آه,من چه ام شده؟کجام؟من کی ام؟”
تیونگ و جونگوو به سویش رفتند.چشم دویونگ در اول به جونگوو افتاد و با وحشت پرسید:”تو دیگه کی هستی؟”
جونگوو خندید:”یعنی اونقدر خوشگل شدم که نشناختی؟”
دویونگ به شوخی کردن ادامه می داد:”آقای دکتر راستش رو بگید...بازم می تونم آواز بخونم؟”
جهیون ازآن طرف گفت:”امیدوارم نه!”
جونگوو بر روی دویونگ خم شد:”منو نشناختی؟جونگوو...سکسی ترین پسر شهر!”
دویونگ به او دقیق شد:”نه دروغ می گی...دماغ جونگوو اینقدر بزرگ و قرمز نبود!”
تیونگ در حالی که کمک می کرد بنشیند,به باسن جونگوو اشاره کرد:”اینو چی؟ نگاه کن ببین اینو می شناسی؟”
دویونگ نشست:”جونگوو؟!تویی پسر؟چه بلایی سرت آوردند؟”
تیونگ و جونگوو خود دویونگ به خنده افتادند اما طبق معمول جهیون نمی خندید:" کی اول از دستشویی استفاده می کنه؟”
دویونگ به مزه ریختن ادامه می داد:”من کمی ادرار خون دارم!”
جهیون بی حوصله به شوخی های آنها از جا بلند شد و به سوی دستشویی رفت. بر عکس جونگوو,دویونگ با دیدن شدت خسارت وارده به خنده افتاد:”وای مثل فیلمهای وسترن شدیم!”
جونگوو هنوز هم شرم میکرد اما تیونگ هم خندید:”یک روز خاطره انگیزدرسته؟”
دویونگ دست بر روی قلبش گذاشت:”تا باشه از این روزها باشه,آمین!”
جونگوو از جا بلند شد:”خیلی خوب... بهتره دیگه جمع و جور کنیم”
تیونگ هم بلند شد:”قبل از هر چیز تو برو روی چشمت یک چیز سرد بذار داره ورم می کنه!”
جونگوو انگشتش را داخل دهانش کرد:”یکی از دندونهام هم شکسته!”
دویونگ هم به کمک تیونگ بلند شد:”من می تونم کمکت کنم!”
تیونگ به شوخی گفت:”یکی هم باید به خود تو کمک کنه!”
دویونگ به دنبال جونگوو راه افتاد:”من حالم خوبه!”
جونگوو لنگان لنگان و غرزنان به سوی آشپزخانه راه افتاد:”هر قدر شامپاین خورده بودم همونقدر هم کتک خوردم”
با ورودآندو به آشپزخانه,تیونگ متوجه تاخیرجهیون شد.اگر آنطور که می گفت حالش خوب بود چرا داشت از دستشویی استفاده می کرد؟چرا اینقدر طولش می داد؟با نگرانی به در دستشویی نزدیک شد و گوش کرد.صدای آب بصورت مداوم می آمد. آهسته در زد:”جهیون؟”
“الان میام”
“تو حالت خوبه؟”
“البته!”
“می تونم بیام تو؟”
“نه!”
تیونگ کمی هم منتظر شد.دلش گواه بد می داد.اینبار صداهای دیگری به گوشش رسید.باز و بسته شدن آینه,خش خش پلاستیک,برخورد شیشه به هم!دیگر نتوانست تحمل کند,بی اجازه در را بازکرد و داخل شد.جهیون مقابل آینه ایستاده بود,آستین تی شرتش را بالا زده بود و با مشتی پنبه بازویش را می مالید.
ورود ناگهانی تیونگ او را دستپاچه کرد.سریع پنبه را داخل ظرف آشغالی پرت کرد و آستینش را پایین کشید.تیونگ قبل از بازوی او متوجه پنبه های خون آلود انباشته در ظرف آشغال شد و با خشم گفت:”تو به من دروغ گفتی!؟”
جهیون خونسردانه شیرآب را بست:”تو به من نگفتی؟”
تیونگ منظورش را ازکنایه نفهمید اما اهمیتی هم نداد.در را بست و پیش رفت:”چی شده؟ببینم...”
جهیون از دستشویی فاصله گرفت:”چیزی نیست...یک خراش معمولی...”
“زخم چاقوست؟”
“شاید!”
“فقط بازوته؟”
“آره”
“بازم داری دروغ می گی؟”
جهیون جواب نداد.تیونگ دست انداخت آستین تی شرت او را بالا بزند اما جهیون جا خالی داد:”گفتم چیزی نشده!”
“بچگی نکن جهیون بذار ببینم شاید مساله جدی باشه؟!”
جهیون بجای جواب دادن دست به دستگیره در انداخت تا خارج شودکه تیونگ به خیال آنکه اجازه رسیدگی می دهد ساق دستش را گرفت اما جهیون با چنان وحشت و خشمی خود را عقب کشید که تیونگ ترسید:”چی شد؟دردت آوردم؟”
جهیون بی اختیار داد زد:”به من دست نزن!”
تیونگ شوکه شد و جهیون از نگاه خشکیده او ناگهان متوجه طرز برخورد و حرفش شد و از خود متنفر شد.تیونگ ناباور از آنچه شنیده بود و حقیقت تلخی که گسترده بود قدمی عقب گذاشت و جهیون به تندی خود را از دستشویی بیرون انداخت.
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...