فصل سوم
قسمت دوموقتی وارد اتاقش شد بی اختیار به خنده افتاد.احساس بدی از خیانت و دروغگویی داشت.مست نبود اما دوست داشت می بود تاجهیون موفق می شد!دلش به حال او میسوخت.قصدش را از همان لحظه که متوجه بطری شده بود, فهمیده بود و تلاشهای بی ثمرش را برای پیروزی درک می کرد و حالا از اینکه ناامید و خسته اش کرده بود احساس پشیمانی می کرد.همچنان لبخند بر لب به سوی تختش رفت و چراغ خوابش را روشن کرد.می دانست بازی با جهیون به اندازه بازی با آتش خطرناک بود اما دوست داشت سر به سرش بگذارد و او را در خلوتش گیر بیندازد!عشق او رویایی زیبا اما دست نیافتنی برایش بود...دفتر خاطراتش را از جای همیشگی اش بیرون کشید و نشست به نوشتن.(بهش گفتم عاشق شدم باور نکرد...)هنوز یک سطر پر نکرده بودکه احساس کرد شخصی به شیشه پنجره ضربه می زند.با نگرانی از جا بلند شد و پرده راکنار زد و از دیدن جونگوو با سر و روی زخمی وخونی آنچنان شوکه شد که سر جایش ماند.جونگوو بسیار عجول و مضطرب اشاره داد پنجره را باز کند و تیونگ باز کرد:”چی شده جونگوو؟”
جونگوو دستش را بلندکرد.یک دسته اسکناس در دست داشت: ”اینها رو بگیر!”
تیونگ هل کرد و گرفت:”چی شده جونگوو؟اینها چی اند؟”
واحساس کرد پولها به مایع لزجی آغشته است.نگاه کرد و از آنچه دید فریادش به هوا بلند شد :”خون! خدای من...این خونِ جونگوو؟!”جهیون که از خشم باختنش هنوز نتوانسته بود بخوابد صدا را شنید و از جایش پرید...
جونگوو مچ دست تیونگ راگرفت وگفت:”ببین من وقت زیادی ندارم پس گوش کن...این پول رو بگیر و برای عمل خودت پس اندازکن...از طرف من!”
نگاه ناباور تیونگ برچشمان پرشور جونگوو قفل شد و هزاران سوال در یک آن به مغزش هجوم آورد: “منظورت چیه؟تو...اینها رو ازکجا آوردی و...”
جونگوو او را رها کرد و عقب عقب رفت:”حالا وقت ندارم توضیح بدم...باید برم!”
تیونگ بیشتر وحشت کرد:”کجا؟”
“نمی دونم...هنوز تصمیم نگرفتم!”
“چی شده؟”
“یک جوری بعداً همه چیز رو برات توضیح می دم...شاید تلفن کردم وا نامه نوشتم...”و عقب عقب راه افتاد:”از بابت رستوران متاسفم دیگه نمی تونم پیشتون باشم!”
چشم تیونگ بر تن و لباس جونگوو افتاد پاره پاره و از خون رنگین بود.وحشت زانوهایش را لرزاند.جونگوو لبخند پرمهری زد:”امیدوارم حالت زود خوب بشه...”
و چرخید و به سوی پارک دوید.تیونگ بناگه به خود آمد و در پی اش داد زد:”صبرکن جونگوو...”
و از پنجره بیرون پرید.
جهیون تازه به سالن رسیده بودکه دویونگ بالای پله ها ظاهر شد:”چی بودجهیون؟”
در چهره جهیون نگرانی موج میزد:”نمی دونم...فکرکنم صدا از اتاق تیونگ بود...”
دویونگ سرازیر شد:”برو ببین چی بود؟”
جهیون دوان دوان خود را به اتاق تیونگ رساند و در نزده داخل شد و از آنچه دید وحشت کرد.پنجره باز بود و تیونگ در آن بیرون می پرید!
جونگوو که متوجه تعقیب تیونگ شد بناچار ایستاد و تیونگ خود را رساند:”چی شده جونگوو؟”
“برگرد تیونگ ...الان نمی تونم حرف بزنم!”
“چرا؟”
“شاید پلیس دنبالم باشه!”
تیونگ بیشتر ترسید:”چکار کردی پسر؟”
جونگوو شرمگین سر به زیر انداخت تیونگ غرید:”جواب بده!”
جونگوو نفس عمیقی کشید و سر بلندکرد:”لی سونگ هه روکشتم!”
تیونگ نالید:”چی...چکار کردی؟تو...تو آدم کشتی؟”و به بازوی جونگوو چنگ انداخت و در حالی که وحشیانه تکانش می داد,فریاد زد:”چرا؟...لعنت به تو جونگوو چرا؟”
اشک در چشمان جونگوو حلقه زد:”بخاطر تو!”
دویونگ هم مثل جهیون می توانست هیکل آندو را وسط پارک روبرویی ببیند اماجهیون طوری جلوی پنجره ایستاده بودکه اجازه نمی داد او هم بیرون برود.جهیون هم کنجکاو ماجرا بود اما جرات دانستن نداشت چون تلخی اش را حس می کرد.دست تیونگ از بازوی جونگوو افتاد و اسکناسها از دست دیگرش بر چمن خیس ریخت.جونگوو دستپاچه شد:”نمی خواستم بکشمش درگیری کوچیک شد من هلش دادم و اون افتاد و سرش به میز خورد...”
تیونگ نمی خواست چیز بیشتری بشنود.باگیجی چرخید و پشت به او راه افتاد.جونگوو وحشت کرد.خم شد،اسکناسها را از زمین جمع کرد و دنبال او دوید:”اینها رو بگیر من برم!”
و رسید و از پهلو دسته پول را به بازوی تیونگ زد.تیونگ انگارکه چیز منفوری است با
خشونت به دست او ضربه زد و باز اسکناسها بر چمن پخش شد!
جهیون که متوجه شد تیونگ دارد برمی گردد از پنجره فاصله گرفت.دویونگ گفت:”بنظرت بهتر نیست قایم بشیم؟شاید اونها نمی خواند ما چیزی بدونیم؟”
جهیون غرید:”چرا نباید؟این حق ماست!”
جونگوو فرصت نداد تیونگ دورتر برود.خشم و کناره گیری تیونگ مرگ او بود. دیوانه وار در پی اش دوید, خود را رساند و از عقب او را بغل کرد!تیونگ آنچنان شوکه شدکه نتوانست حرکتی بکند و میان بازوهای او قفل ماند.جونگوو زمزمه کرد:”لطفاً تیونگ ...من نمی تونم دردکشیدن تو رو ببینم...نمی تونم اجازه بدم بمیری!”
و آهی کشید و صورتش را لای موهای او فرو کرد:”دوستت دارم...درکم کن!”
لبخندی ناباورانه بر لبهای تیونگ نقش بست...
قلب جهیون از شدت خشم لرزید!بالاخره جونگوو او را شکست داده بود! دویونگ احساساتی اما نگران به پنجره نزدیک شد:”صحنه عجیبیه...یعنی چی شده؟”
جهیون غرید:”به ما چه؟”
و برگشت و در مقابل چشمان حیرت زده دویونگ از اتاق بیرون دوید!
***
جونگوو در حمام بود.تیونگ و دویونگ پشت یکی از میزهای سالن نشسته بودند و جهیون که با وجود نارضایتی وارد جمع شده بود,سر پا قدم میزد و همراه دویونگ ماجرا را از زبان تیونگ می شنید.سالن محض احتیاط همچنان نیمه تاریک بود.”و زده و فرارکرده!”
“طرف مُرده؟”
“خودش که اینطور می گه!”
دویونگ با تمسخر گفت:”اگه اون خونها مال طرف باشه زنده موندنش محاله!”
جهیون متعجب بود:”از جونگوو بعیده...آخه چرا اونو زده؟”
تیونگ احساس شرم می کرد:”بخاطر پولش...پول خودش!”
دویونگ گفت:”آره به منم یه بارگفته بود,ظاهراً بهش بدهکار بوده!”
“آخه چرا؟یعنی امروز و...اینقدر به پول احتیاج داشت؟”
تیونگ سکوت کرد وجهیون بیشتر شک کرد و باطعنه پرسید:”تو نمی دونی چرا؟”
تیونگ زمزمه کرد:”حالا مشکل این نیست...علت هر چی که بوده اون حالا توی
دردسر افتاده و ما باید کمکش کنیم!”
دویونگ پرسید:”چکار می تونیم بکنیم؟”
جهیون با خشم از نگرفتن جوابش,دوباره شروع به قدم زدن کرد:”چکار می تونیم بکنیم که؟قایمش کنیم...؟”
حرف جهیون تمام نشده جونگوو با یک حوله کوتاه بدور کمر وارد سالن شد.دویونگ از
دیدن غیر منتظره سفیدی تن و ظرافت اندامش بیاد نارا افتاد و هیجان زده شد!جهیون با دیدن او داد زد:”می شه بگی چه غلطی کردی؟”
جونگوو می دانست بخاطر ناراحت کردن همه مقصر است پس با ملایمت گفت: ”بخدا قسم چنین قصدی نداشتم,شب بعد از اینکه از اینجا دراومدم سراغش رفتم, خواهش والتماس کردم تا پولم رو بده...بهم گفت ساعت دوازده برم تا اونوقت پولم رو جور می کنه,می دونستم داره اون صد برابر پول منو داره اون لعنتی عتیقه فروشه!اما خوب چاره ای نداشتم منتظر شدم و ساعت دوازده سراغش رفتم.تنها بود یعنی وانمود می کرد تنهاست.درگاوصندوقش رو بازکرد و پولهاشو نشونم دادگفت سه برابرش رو می ده,ده برابرش رو,گفت هر قدر بخوام می تونم بردارم به شرطی که...تا ابد مال اون باشم!”
آه پر وحشتی از گلوی دویونگ خارج شد و جهیون زیرلب غرید:”لعنتی!”
جونگوو دلگرم شد و ادامه داد:”من هیچ کاری نکردم حتی فحش هم ندادم بر عکس خودمو کنترل کردم وخیلی مودبانه گفتم"نمی تونم لی جانگ...پولم رو بده برم!" اما اون گفت"قبول کن وگرنه مجبورت می کنم!"حرفش تموم نشده در باز شد و دو مردگردن کلفت پریدند تو!نترسیدم اما حوصله جروبحث و درگیری رو هم نداشتم به طرف گاوصندوق رفتم تا حق خودم رو بردارم که لی سونگ هه جلوم پرید و به اون دو نفر گفت"بگیریدش!"و اونها حمله کردند و درگیری شدیدی بین ما افتاد اما من کوتاه نیومدم من اون پول رو باید بدست می آوردم...!”
تیونگ بی اختیار لبخند پرمهری به لب آوردکه از چشم تیز جهیون دور نماند!جونگوو ادامه میداد:”چند تا من زدم چند تا هم اونها تا اینکه یه فرصتی بدست من افتاد و تونستم از زیر چنگشون در برم و خودمو به گاوصندوق برسونم,لی سونگ هه هنوز نگهبان ایستاده بود فقط یه مشت بهش زدم و طرفی پرتش کردم و بدون وقت تلف کردن دسته اسکناسم رو برداشتم تا از در دیگه فرار کنم که یکی از اون دو نفر نالید "چکار کردی پسر؟"به حرف اون متوجه لی سونگ هه شدم که زمین افتاده بود و حرکتی نمی کرد هر سه با نگرانی جلو رفتیم و من خم شدم و بلندش کردم که متوجه خونریزی سرش شدم.اون دو نفر با دیدن خون وحشت کردند و سرم داد زدند "کُشتی...تو اونو کشتی!"و پا به فرار گذاشتند منم هُل کردم, ولش کردم و فرارکردم!”
هر سه به نشانه درک او سکوت کردند.جونگوو قدمزنان نزدیکتر شد:”بنظرتون
چکار باید می کردم؟”
دویونگ به شوخی گفت:”باید می زدیش و فرار می کردی!”
تیونگ گفت:”شاید نمرده باشه؟”
جونگوو باگیجی سرتکان داد وجهیون بجای اوگفت:”ضرب و شتم و دزدی و فرار کافی نیست؟”
دویونگ رو به جونگوو کرد:”و می خوای فرار کنی!”
جونگوو با تمسخرگفت:”پس چکار کنم؟برم تسلیم بشم؟”
“آره!”
“که سالها توی زندان بمونم؟”
“از فرار خیلی بهتره!فرار یعنی تا آخر عمر آوارگی و پستی و دلهره!”
“و اگه لی سونگ هه مرده باشه به اعدام محکوم می شم!”
“قتل تو غیر عمد بوده!”
“اما بخاطر پول بوده این یعنی دزدی!”
“فقط محکومیتت زیادتر می شه نترس اعدام نمیشی!”
“اما زندگی و جوونی و آبرو و آینده ام هدر می ره اونم بخاطر گرفتن حق خودم اونم بخاطر کشتن غیر عمد یه آدم پست و شیطان صفت...یعنی بخاطر هیچ و پوچ!”
“بازم از فرار بهتره!”
جونگوو عصبانی شده بود:”نمی ارزه پسر!خانواده ام رو چکارکنم؟پدر مریض و خواهر بیچاره ام رو تنها بذارم؟”
دویونگ هم عصبانی شده بود:”مگه فرقی هم می کنه؟فرارکنی هم اونها تنها می مونند!”
“اما اجازه نمی دم سختی بکشند.هر کجا که باشم می تونم کمکشون کنم,کار می کنم و براشون پول می فرستم...”
“ما هستیم جونگوو,قول می دم نذارم سختی بکشند!”
جونگوو با خستگی فوت کرد:”خدای من,تو می خوای منو دستی دستی بفرستی زندان!”
تیونگ از جا بلند شد.پالتوی خودش را از آویز در آورد و به سوی او پرت کرد:”فعلاً اینو بپوش,سرما می خوری!”
جونگوو پالتو را در هواگرفت و بتن کرد.دویونگ هم خسته و شرمگین از رنجاندن جونگوو رو به آندو کرد:”نظر شماها چیه؟”
جهیون رفت و پشت همان میزی که تیونگ و دویونگ نشسته بودند,نشست:”نباید اجازه بدیم بره زندان!”
جونگوو خوشحال و دویونگ ناراحت شد:”چرا؟”
جهیون به جونگوو نگاه می کرد:”محیط اونجا وحشتناکه...غذاها,محل خواب, حمام
...وحشتناکه!شخصیت مامورها و رفتارشون با محکومین وحشتناکه,فقط یه ماه اونجا موندن کافیه ازت یه انسان دیگه بسازند...یه انسان با افکار مریض,روح وحشی و جسمی ناپاک!”
دویونگ با خشم خندید:”زیاد فیلم نگاه می کنی پسر!”
بناگه جهیون از کوره در رفت.کف دستش را بر روی میز کوبید و داد زد:”من اونجا
بودم لعنتی اونم چهار سال تمام...کی می تونه بهتر از من بدونه اونجا چه خبره؟!”
جونگوو شوکه نشد.از دفتر خاطرات تیونگ پی به این موضوع برده بود اما دویونگ خشکید!جهیون آرامتر ادامه داد:”زندان برای گناهکارها هم زیادی ظالمانه است وای اگر بی گناه باشی!”
دویونگ از نگاه او درد بی گناهی اش را حس کرد و قلبش تیر کشید.مدت طولانی سکوت برقرار شد.جونگوو قدمزنان به سوی پنجره رفت وگفت:”از اتفاقی که افتاده ناراحت و پشیمون نیستم اون پول حق من بود و لی سونگ هه باید خیلی زودتر از اینها می مُرد...من فقط برای پدر و نارا نگرانم اگه بفهمند خیلی ناراحت می شند و شاید منو...”
بناگه تیونگ حرفش را برید:”مجبور نیستند فعلاً چیزی بفهمند!”
جونگوو سر برگرداند.هیچکدام منظورش را نفهمیده بودند.تیونگ ادامه داد:”ما بی خودی می ترسیم!اگه لی سونگ هه مرده باشه اون دو نفر شاهد می مونندکه محاله به پلیس برند!”
جونگوو با شوق پیش آمد:”چطور؟”
تیونگ پرسید:”تو بادی گاردلی سونگ هه رو می شناسی؟”
“البته!”
“امشب اونجا بود؟”
“نه...اون دو نفر تازه وارد بودند!”
“که شاید برای آزار و یا تهدید و کشتن تو کرایه شده بودند!”
بازهیچکدام درک نکردند.تیونگ کامل ترکرد:”اگه اونها پیش پلیس برند چطور میتونند آشنایی با لی سونگ هه و درچنین شبین اونجا بودنشون رو توجیه کنند؟”
نور شوق و امید برچشمان هر سه درخشید.تیونگ اضافه کرد:”و همینطور اگه لی سونگ هه زنده باشه چطور می تونه نبودبادی گارش رو...و وجود اون دو بیگانه رو در استخدام خودش توجیه کنه؟”
جونگوو با شادی خندید:”درسته...خودشه!”
دویونگ هم هیجان زده گفت:”قسم می خورم اون دو نفر خلافکار بودند و محاله به پلیس برند!”
جهیون به ذوقشان زد:”اما اینجا لی سونگ هه که صدمه دیده و پولش دزدیده شده وآقای
جونگوو سالمه!”
تیونگ سرش را به علامت قبول تکان داد:”و فقط بخاطر همین مساله ما باید احتیاط لازم رو بکنیم...”
جونگوو پرسید:”یعنی چکار کنم؟”
تیونگ به جونگوو نگاه کرد:”باید یه مدت از سئول خارج بشی!”
“چطوری؟”
نگاه تیونگ به سوی دویونگ چرخید.دویونگ منظورش را فهمید:”اما تا اونجا شش ساعت راهه ...اگه پلیس راهمون رو بست چی؟”
“نترس من فکر اونو کردم!”
همه بی صبرانه به تیونگ چشم دوختند و تیونگ رو به جونگوو ادامه داد:”تغییر قیافه می دی!”
جهیون با تمسخرگفت:”تو هم ما روگرفتی ها!کی بشه؟بی رین؟هیورلی؟هیوک؟”
تیونگ خیره مانده بر زیبایی دخترانه چهره و اندام جونگوو,زمزمه کرد:”نارا!”گوانگجو:آگوست2013
تصمیم خود راگرفته بود.این حق پدرش بود تا همه چیز را بداند.همانطور عرق ریزان و گریان و خشمگین وارد ساختمان نیمه کاره شد.پدرش با دیدن او غرید:”کجا موندی پسر؟زود بیا کمک...”
می دانست غیر از آنها کس دیگری آنجا نبود پس آنجا بهترین جا بود:”بابا باید باهات حرف بزنم!”
پدرش سر در کار داشت:”بعداً عزیزم,حالا کارمون زیاده!”
بدحال تر از آن بودکه بتواند تا عصر تحمل کند:”نه من باید همین حالاحرفم روبگم و تو باید گوش کنی!”
بایدها پدرش را ترساند و تازه متوجه تفاوت حال پسرش شد و دست ازکارکشید:”چی شده؟”
نجویده گفت:”مادر داره بهت خیانت می کنه!”
پدرش با تعجب از جا بلند شد:”این چه حرفیه می زنی پسر؟خجالت بکش!”
بغض گلویش صدایش را دو رگه کرده بود:”یک ساله که با یه جوون همسن من رابطه داره ...خودم دیدمش و خودم با این گوشهام شنیدم!”
چهره پدرش در هم رفت و دستهایش مشت شد:”معذرت بخواه...زود معذرت بخواه وگرنه میکشمت!”
با خستگی خندید:”می دونستم باور نمی کنی اما...متاسفم بابا اون لایق تو نیست اون...اون یه فاحشه است و من نمیتونم اجازه بدم به دوست داشتن اون ادامه بدی!”
پدرش خم شد و از زمین آچار فرانسه را برداشت:”حرفت رو پس بگیر...بگو غلط کردم,دروغ گفتم, تهمت زدم...”
نمی ترسید,می توانست پدرش را درک کند.او هم شوکه و خشمگین شده بود.اشک دوباره در چشمانش حلقه زد:”اما این واقعیته بابا...”
و پدرش نعره زنان به سویش حمله ور شد.حرکت نکرد,دفاع نکرد,فرار نکرد,پدرش باید آرام می شد و او حاضر بود این فداکاری را در حقش بکند...
نمی دانست چقدر گذشته بود و ساعت چند بود پدرش بدون آنکه کار آنروزش را تمام کند و یا ابزارهاش را جمع کند,رفته بود و او با سر و صورت خون آلود و کبود و تن پر درد و زخمی,در گوشه اتاق بی در و پیکر افتاده بود و می گریست.پدرش برای اولین بار دست روی او بلندکرده بود و او برای اولین بار اینچنین درد میکشید و اینچنین می گریست.درد قلبی که بخاطر نفرت از مادرش شکسته بود و اشکی که بخاطر ویران شدن زندگی شیرینشان سرازیرمی شد.
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...