s2(ep4)

17 9 0
                                    


فصل دوم
قسمت چهارم

دویونگ  تمام شب بیدار بود.با آنکه تیونگ با پتوهای اضافی,تخت موقتی اما راحتی برایش درست کرده بود اما شور و شوق آنجا بودن اجازه خواب به او نمی داد.بالاخره سقفی امین و همیشگی بالای سر داشت بدون ترس از غریبه ای که وقت و بی وقت پشت در اتاقش بیاید و با مشتهای محکم به در بکوبد و او را در مقابل بقیه ساکنین آپارتمان به باد کثیفترین فحشها بگیرد.چقدر عالی بود دانستن اینکه می تواند هر صبح با آرامش بیدار شود,بدون هیچ عجله ای چیزی بخورد,آنهم با بقیه,و بدون طی کردن مسیری طولانی سرکارش حاضر شود در حالی که نه تنها ذره ای از آبرویش نرفته بود بلکه طرز پیشنهاد دادن تیونگ او را فداکار و بی نیاز معرفی کرده بود و او بخاطر این لطف بی دریغ تیونگ خود را تا دم مرگ مدیون او حس می کرد.
جهیون هم بیدار بود.با آنکه تمام سعیش راکرده بود تا طرف دیگر تخت غلت نزند تا آینه شکسته را نبیند و یاد تیونگ نیفتد اما نتوانسته بود!این طرف تخت با آن طرفش هیچ فرقی نداشت فکر تیونگ در همه جا بود و او دیگر نمی توانست فرار کند و این جدی تر شدن مساله را نشان می داد.می دانست بخاطر ماندن دویونگ  حق ناراحت شدن نداشت اگر هم داشت حق عکس العمل نشان دادن نداشت!هر قدر هم از مورد محبت قرار گرفتن متنفر بود,تیونگ با او این کار راکرده بود و می کرد و او با آنکه نمی خواست اما خود را مدیون او احساس می کرد و شاید امیدوار بود او برای تیونگ تک باشد اما حالا می دید شخص دومی هم وجودیت پیداکرده یعنی همیشه بوده و او نمی دیده و حتی شاید سومی و چهارمی هم در کار باشد!پس این اخلاق او بود...خوب بودن!دست بر سینه اش کشید.انگار که درد سوزن را که مکرراً در پوستش فرو رفته و خارج شده بود,حس میکرد.یعنی دوست داشت برای تیونگ تک باشد؟ یعنی این درد رقابت بود؟درد حسادت؟درد عشق؟
تیونگ هم نخوابیده بود.حتی اگر می خواست,که میخواست,نمی توانست!دیگر شب برایش معنی نداشت,تخت هم,خواب هم!نشسته بود و مثل هر شب مینوشت. حرفهایی داشت که باید گفته می شد.حرفهایی که شنونده نداشت اما او دوست داشت بگوید تا آرام شود.از احساسات پردردش,امیدهای ویران شده اش و تنهایی تلخش بگوید تا آرام شود و کسی جز دفتر خاطراتش را نداشت.می نوشت"می دانم زمانم هر روز کمتر می شود و با این درآمد کم هیچوقت شانس پس انداز کردن نخواهم داشت..."
ساعت شش و نیم صبح بود.جونگوو در راهرو کفشهایش را می پوشیدکه نارا خود
را به او رساند:”بذار منم بیام جونگوو !”
جونگوو با عصبانیت به سویش چرخید:”برگرد و بگیر بخواب!”
نارا کودکانه از بازویش آویزان شد:”خواهش می کنم...”
جونگوو غرید:”نه!”
“بابا نمی فهمه می تونم به بهانه کمک درسی به هیوری ,بیام رستوران پیش تو کار کنم!”
“گفتم نه!”
نارا دلگیر رهایش کرد و جونگوو پشیمان و دلسوز به چشمان زیبای خواهرش خیره شد.انگار مقابل آینه ایستاده بود!زمزمه کرد:”گارسن استخدام کردیم!”
                                                 ***
اولین روز برای جهیون به سختی شروع شد.هر سه می توانستند ببینند دهانی که اکثراً بسته بود و از این بسته بودن رضایت کامل داشت حالا به زور مشتری ها باز می شد. این تک موردی بود که تیونگ را از عذاب وجدان می رهاند!چون می دانست روبرو شدن با انسانهای متفاوت و متعدد بر روح گوشه گیر و ایرادگیر جهیون تاثیر خواهد گذاشت!جونگوو هم بخاطر داشتن بهانه برای زود خارج شدن از خانه,قبل از بیدار شدن پدرش و قبل از شنیدن ناله و توهین و شکایتهایش,خوشحال بود و هم بخاطر کمک جهیون و سبک شدن کارهایش!دویونگ  هم بخاطر شروع زندگی بی دغدغه در آنجا آنقدر خوشحال بودکه سنگینی کارهای اضافی جهیون راکه بر او محول شده بود,حس نکند.
یکهفته به همین منوال گذشت.اوضاع همانطورکه تخمین زده شده بود رو به بهبودی می رفت.حالا دیگر اکثر میزها پر می شد و چند دلاری بیشتر,غیر از حقوق و هذینه خرید,به پس انداز می رفت.آخر هفته سرشان آنقدر شلوغ بود که تا ساعت چهار بعد از ظهر وقت نکردند ناهار بخورند.وقتی بالاخره سالن خالی شد,جونگوو و جهیون خسته وگرسنه برگشتند و دویونگ  باقی مانده غذا را بر روی میز چید.هنوز شروع نکرده بودند که تیونگ درچهارچوب در ظاهر شد.پالتوی سبز رنگش را بتن داشت و مضطرب بنظر می آمد:”بچه ها...من یک جایی می رم,زود برمی گردم فقط...”
دویونگ  با تعجب وسط حرفش پرید:”حالا؟اما ناهار...”
“میل ندارم!”
“دیشب شام نخوردی!”
جونگوو هم شوکه شده بود:”صبح هم فقط یک فنجون قهوه خوردی!”
تیونگ جدی تر و عجولتر از آن بودکه جوابشان را بدهد:”اگه دیر کردم ممکنه یکیتون موقتاً جای منو بگیره تا من برگردم؟”
جهیون زمزمه کرد:”خیلی خوب!”
“پس فعلاً خداحافظ!”
و به سرعت خارج شد.دویونگ  با خشم به سوی در دوید:”بیا بشین تیونگ ...مسخره بازی در نیار!”
و حرفش با بسته شدن در نصفه ماند.تا دقایقی هیچکدام نه حرف زدند نه کاری کردند تا اینکه دویونگ  سکوت را شکست:”اون یک چیزی اش شده مگه نه؟”
هیچکدام جواب ندادند فقط جونگوو خنده تلخی کرد و سر به زیر انداخت. دویونگ  که تازه متوجه قطعات پازل می شد,نگرانتر پرسید:”شماها چیزی می دونید؟”
باز هیچکدام حرف نزدند.پس می دانستند!دویونگ  عصبانی شد:”اون چشه؟”
بالاخره جهیون هم غرید:”هیچکدوم نمی دونیم!حالا می شه غذاتو نو بخورید؟مشتری میاد می مونیم!”
و برای خود کمی برنج کشید.دویونگ  نگرانتر از آن شده بود که دست بردارد:”یعنی هیچکدوم نپرسیدید؟”
نهایتاً جونگوو هم عصبانی شد:”اون نمی خواد ما چیزی بدونیم!...مگه نمی بینی چطور قایم می کنه؟تو فکر میکنی اگه بپرسیم جواب می ده؟”
دویونگ  داد زد:”اما یکی باید بپرسه!”
جهیون به تندی سر بلندکرد:”چرا باید بپرسیم؟مگه به ما مربوطه؟”
انگارکه به خودش می گفت و از دیگران جواب می خواست و دویونگ  جوابش را داد: ”لعنت به شما!معلومه که مربوطه!ما زندگی مونو مدیون اون هستیم و اون دوست ماست و ما دوستش داریم!”
بله دوست داشتن!حقیقت هر قدر هم تلخ و ناپسند بود این بود!دویونگ  کم مانده بود بگرید:”و اون باید به ما بگه!”
جونگوو زیر لب گفت:”من سعیم روکردم اما...”
نگاه جهیون و دویونگ   به سوی او چرخید و او با خشم کامل کرد:”اما اون فرارکرد!”
ترسید در مورد استفراغ خون حرفی بزند و آنها را نگران تر کند.دویونگ  با نگرانی پرسید: ”هیچی نگفت؟”
جونگوو سرش را به علامت نه تکان داد.زمزمه جهیون هر دو را ترساند:”اگه میتونست حتماً می گفت!”
جونگوو سر بلندکرد:”منظورت چیه؟”
جهیون با تمسخر گفت:”احمق نباشید!اگه می دونست می تونیم کاری بکنیم حتماً از ما کمک می خواست معلومه کاری از کسی ساخته نیست!”
و یک لحظه متوجه شد هیچوقت از این جهت فکر نکرده!جونگوو هم وحشت کرد.یعنی ممکن بود علت فرار تیونگ این باشد نه اعتماد نکردن؟بغض گلوی دویونگ  باد
کرده بود:”این...این فقط...یک احتماله مگه نه؟”
و سکوت جواب او بود!
                                                 ***
دم پنجره ایستاده بود و سگ کوچکی را که همراه صاحبش از خیابان میگذشت نگاه می کرد. باز آن جملات لعنتی درگوشش طنین انداخت"اگه نمی خواهی شاهد مردنش باشی بده ببرم یک جای دور,یک جای قشنگ,اونجا با آرامش می میره!"یک جای دور...یک جای قشنگ!"باز هم خواست بخود  بخندد اما درد وادارش کرد دندان بر هم بفشارد و در دل بخندد!با باز شدن ناگهانی در,از تفکراتش خارج شد.هان بود.روپوش پزشکی به تن و چند صفحه ورقه بدست داشت:”مطبم رو پسندیدی؟”
تیونگ ازپنجره فاصله گرفت:”آره کوچیک امانورگیره...فقط بیمارستان از نظر بهداشت کمبود داره!”
هان خود را به میزش رساند و درحالی که کاغذها را زیرکلاسورش فرو میکرد گفت: ”منم متوجه شدم اما چون تازه واردم نمی تونم به این زودی انتقاد کنم!”
نگاه تیونگ متوجه ورقه ها بود:”چطور شد اومدی اینجا؟”
هان به صندلی ها اشاره کرد:”نمی دونم...انتقالی دادند!”
تیونگ نشست:”از پوسان درست به سئول!انتظار داری باور کنم؟”
هان هم روبرویش نشست.لبخند شرمگینی به لب داشت:”لوس نشو!خودت میدونی برای چی اومدم!”
تیونگ هم با خجالت خندید:”باورم نمی شه!”
“منم!”
و هر دو خندیدند.مدتی به سکوت گذشت.نگاهشان بر هم بود.لبخند تیونگ کمرنگ تر شد:”خیلی خوب جواب چیه؟”
هان به شوخی گفت:”باید فکر کنم!”
تیونگ هم به خشکی خندید:”اونکه چه بخواهی چه نخواهی مال منی!”
“اینطور بنظر میادکه تو مال منی!”
تیونگ منظورش را نفهمید و هان سعی کرد خونسرد باشد تا بتواند این آرامش را به او انتقال بدهد: “برات برگه صادر کردند...باید بستری بشی!”
لبخند تیونگ بجای خشک شدن عمیق تر شد:”پس وضعم اینقدر خرابه؟”
“باید هر چه زودتر عمل بشی تیونگ ...شانست هر روز کمتر می شه!”
“من کی شانس داشتم که حالاکمتر بشه؟”
“ببین تیونگ ...من امروز فقط بخاطر آزمایش دادن تو رو اینجا نکشوندم...”
“می دونم چی می خواهی بگی...”
“خوب؟قبول می کنی؟”
“درکم کن هان من نمی تونم!”
بناگه هان داد زد:”چرا؟لعنت به تو چرا؟”
تیونگ سر به زیر انداخت و سکوت کرد.هان با همان شدت خشم ادامه داد:”اینجا مساله مرگ و زندگی در میونه پول چه ارزشی داره؟”
“من دارم با شرایطم کنار میام!”
“مرگ کنار اومدنی نیست تیونگ ...بذار کمکت کنم”
“تو تنها نیستی هان , ویکی هم هست,اون حالا دیگه همسرته...شریک زندگی ات...”
“تو هم دوستمی...ازم انتظار داری بشینم و شاهد مردنت باشم؟”
تیونگ جواب نداد و هان اضافه کرد:”تو جای من بودی چکار می کردی؟”
تیونگ از جا بلند شد:”من دیگه باید برم!”
“بشین تیونگ !”
“حرفی نمونده هان !من جوابم رو دادم!”
“اگه از ویکی رضایت بگیرم چی؟”
“نمی خوام مجبورش کنی!”
“اگه قراره اون درکم نکنه اگه اون همون انسان فداکاری نباشه که من می خوام پس لایق من نیست!”
“حالا هم ازم انتظارداری اجازه بدم زندگی تو ویران کنی؟اونم بخاطر یک احتمال پنجاه درصدی؟”
“می ارزی تیونگ ...بخدا بیشتر از اینها می ارزی!”
و اشک در چشمانش حلقه زد.تیونگ شوکه شد اما خود را نباخت:”خداحافظ!”
و با یک جهش خود را به میز رساند و ورقه ها را از زیرکلاسوربیرون کشید.هان از جا پرید:”نه,به اونها دست نزن!”
اما تیونگ جا خالی داد و میز را دور زد تا خود را به در برساند.هان هم از این طرف دور زد و خود را  جلویش انداخت:”نمی تونم اجازه بدم بری...تو که منو می شناسی!”
تیونگ زمزمه کرد:”بر می گردم هان ...”
“دروغ می گی!”
“می دونی که تو هم نمی تونی منو نگه داری....تو هم منو می شناسی!”
بله می شناخت!”پس قول بده برمی گردی!”
تیونگ راه افتاد.هان غرید:”قول بده تیونگ !”
اما تیونگ به سرعت خارج شد.
                                                    ***
جهیون پشت پیشخوان بود و در سالن غیر از سه نفرکه پشت یک میز نشسته بودند و
سفارشهایشان داده شده بود مشتری دیگری نداشتند.دویونگ هم درآشپزخانه بود.به ساعت نگاه کرد.شش و نیم بود.شاید هنوز وقت داشت.مخفیانه وارد راهرو شد و خود را به اتاق او رساند.قبلاً هم آنجا را دیده بود.مکان کوچک و گرم و ساده که غیر از یک تخت خواب و میز سر تخت و یک کمد رنگ و رو رفته,چیز دیگری نداشت.بی معطلی خود را به کمد رساند و درهایش را یکی پس از دیگری بازکرد و گشت.غیر از لباس چیز دیگری نبود.یک لحظه پشیمان و دودل شد.این کار بد و اشتباهی بود اما مگر چاره دیگری داشت؟او باید حقیقت را می فهمید.نگرانی بقدرکافی خسته اش کرده بود.به سوی میز سر تخت رفت و تک کشواش را بیرون کشید و برای لحظه ای از دیدن آنهمه دارو و شربت وحشت کرد!پس حقیقتی وجود داشت!چند بسته را برداشت و بررسی کرد.اسم هیچکدام را نشنیده بود!قلبش شروع به لرزیدن کرد. صدای زنگ ساعت سالن او را بیادکمی وقتش انداخت.با عجله قرصها را سر جایش ریخت وکشو را بست.نگاهش را چرخاند.غیر از تخت چیز دیگری نمانده بود.خم شد رو تختی راکنار زد و بالش را بلندکرد.بله آنجا بود.خودش بود.همان سالنامه ای که هفته قبل در دستش در حال نوشتن دیده بود!با تردید برداشت وگشود تمام صفحات تا نیمه با خط درشت و خوانایی پرشده بود.صفحات اول را رد کرد.نمیتوانست به خود اجازه دهد در مورد زندگی خصوصی اش فضولی کند.فقط در مورد این مخفی کاری های اواخر!به اکتبر رسید و یک سطر از روزهای اول را خواند(نمی دانم درکدام شهر است فقط می دانم میلیاردها وون پول دارد اگر می توانستم پیدایش کنم شاید می توانستم از او کمک بگیرم اما او اصلاً سراغم را نمی گیرد.میدانم دیگر نمی خواهد مرا ببیند.خدایا چقدر درد قلب شکسته بزرگ است...)نفسش را نگه داشت آن درد را او هم احساس می کرد.چند صفحه ورق زد به نوامبر رسید(امروز برای رستوران مشتری آمد.قیمت خوبی پیشنهاد داد اما چون بچه ها به اینجا وابسته اند دلم نیامد بفروشم. ظهر بانک رفتم اما آنها هم برای وام شرایطی گذاشتند که از توان من خارج بود پس آن تیرم هم به خطا رفت!)به صفحات آخر تر رفت.خط ریزتر و ناخواناتر شده بود(حداقل پانزده میلیون وون کم دارم و تنها پنج میلیون پس انداز دارم از طرفی وضع مالی همه خراب است و من چاره ای جز تسلیم و سکوت و انتظار ندارم.امشب باز هم جهیون به من سر زد.نمی دانم هدفش چیست؟شاید قصد کشتنم را دارد!علت اینطور فکر کردنم نه به مجرم بودن او مربوط است و نه به ترس و ناامیدی من.نمی دانم؟فقط امیدوارم واقعاً چنین قصدی بکند و من را از این زندگی  پر درد نجات بدهد)دستهای جونگوو به لرز افتاد.مجرم؟زندگی پر درد؟!باز ورق زد"می دانم زمانم هر روز کمتر می شود و با این درآمدکم هیچوقت شانس پس انداز کردن نخواهم داشت"جونگوو کم مانده بود دیوانه بشود.او پول را برای چه میخواست؟ آنهم اینقدر زیاد؟بناگه صدایی دراتاق طنین انداخت:”چیزی میخواهی جونگوو ؟”
تیونگ بود.جونگوو احساس کرد دنیا بر سرش خراب شد.آنچنان هل کرد که دفتر را
بر روی تخت پرت کرد و چند قدم عقب دوید:”اوه تیونگ!من فکرکردم...یعنی دنبال
یک چیزی می گشتم فکر کردم شاید تو داشته باشی...”
تیونگ خسته بنظر می آمد.در را بست و به سوی او راه افتاد.جونگوو دیگر قدرت نگاه کردن به صورت او را نداشت پس سر به زیر انداخت و منتظر تنبیه او ماند چون می دانست هیچ بهانه ای کارساز نبود و هر چه تیونگ می گفت و یا می کرد,حقش بود!تیونگ روبروی او رسید:”می دونم دنبال چی می گردی... بگیر!”
منظورش را نفهمید.سر بلند نکرده یک دسته ورقه به سویش دراز شد.نگرفت اما جرات کرد و به چهره تیونگ نگاه کرد.آرام اما غمگین بود.نیازی به نقش بازی کردن و دروغ بافتن نبود.ذاتاً همه چیز عریان بود.با شرم سر تکان داد:”من فقط جواب میخواستم...”
تیونگ لبخند خسته ای زد:”می دونم...بگیر!جوابت اینه!”
جونگوو هنوز مطمئن  نبود اما مجبور بود بگیرد وگرفت.تیونگ زمزمه کرد:”فقط
لطفاً بین ما بمونه!”
جونگوو نگاهی به ورقه ها انداخت.نتایج آزمایش بود.از روی شک و تعجب یک نگاه دیگر به تیونگ انداخت از چشمان معصوم و ساکتش خوانده می شد بر خلاف انتظار حتی ذره ای ته قلبش از دست او عصبانی نبود.پس ورقه ها را خواند.فقط چند لغت در همان صفحه اول به چشمش خورد و احساس بی هوشی کرد.بی اختیار لب تخت نشست و برای لحظه ای چشمانش را بست.حدسش را زده بود اما هیچ فکر نمی کرد مطمئن  شدن تا این حد او را بشکند.دقایق بسیار طولانی به سکوت گذشت. جونگوو قدرت نداشت ادامه نوشته را بخواند.دستهایش شل شده وسط زانوهایش آویزان بود و ورقه ها به زحمت لای انگشتان سرد شده اش مانده بود تا اینکه دست نوازشگر تیونگ را لای موهایش حس کرد:“جونگوو ...”
جونگوو به تندی و خشونت سرش را عقب کشید و با صدای زخمی زمزمه کرد: ”حالا اینو نشونم میدی؟حالاکه مجبورت کردم؟...حالاکه مجبور شدی؟”و نگاه پر خونش بالا آمد و بر نگاه پر درد تیونگ قفل شد:”من چقدر احمق بودم که فکر میکردم دوستمون داری!”
تیونگ با ناراحتی و تعجب گفت:”اما من دوستتون دارم!”
جونگوو از جا پرید و داد کشید:”دوستمون داری؟!اینه دوست داشتن تو؟!”
و ورقه را به طرفش پرت کرد.تیونگ چشم در چشمان پر اشک جونگوو لبخند خسته ای زد:”چون دوستتون دارم نخواستم ناراحتتون کنم...”
اینبار جونگوو شوکه شد!تیونگ با علاقه دست درازکرد و گونه جونگوو رانوازش کرد:”اینه دوست داشتن من!”
جونگوو با خشم به مچ دست او چنگ انداخت اما نتوانست کنار بزند.اشک شرم و غم و عشق برای سرازیر شدن در پلکهایش تقلا میکرد اما او نمی توانست به چشمانش اجازه ناراحت کردن عزیزترین دوستش را بدهد.گر چه دیر بود اما بالاخره دوست داشتن را یادگرفته بود.وحشیانه دست او را به سوی دهانش کشید و بوسه ای محکم بر انگشتان سرد و سفیدش زد.لبخند بر لبهای تیونگ منجمد شد. جونگوو به سرعت رهایش کرد و از اتاق بیرون دوید.


























یئوسو:جولای 2015

تقریباً یک ماه گذشته بود اما نه هیوجو دست از او برمی داشت و نه دوستش اینهیوک.هیوجو از آن طرف با نامه ها,تلفنها و آمدنهای مکرر به داروخانه او را مورد فشار قرار می داد و اینهیوک از این طرف با اصرار کردنها و هیجان آوردنها و نصایح عاشقانه او را وادار به قبول عشق هیوجو می کرد و او با هر چه در توان داشت مقابله و مبارزه می کرد.تا آنجا که خودش را می شناخت برنده این بازی شیطان بود و شاید دوستش هم به این شخصیت او اطمینان وآشنایی داشت که به همدستی شیطان برایش دام انداخت.صبح آنروز بر خلاف همیشه اینهیوک زود به داروخانه آمد.لبخند به لب داشت:”امروز کار تعطیله!”
تعجب کرد:”خبر خوشیه؟”
“حاضر شو بریم...ناهار مهمون منی!”
“چی رو جشن می گیریم؟”
“خونه تازه منو!”
باور نکرد:”مگه تو با مادر و پدرت زندگی نمی کنی؟”
اینهیوک دست انداخت تا روپوش را از تن او در بیاورد:”نه دیگه!دیشب اسباب کشی کردم و حالا میایی کمک!”
باهم خارج شدند.هنوزشوکه بود:”خیلی ناگهانی شد اینهیوک...چرا بهم نگفته بودی؟”
اینهیوک او را سوار ماشین کرد:”خواستم سورپرایز بشه!”
واقعاً سورپرایز شده بود!
خانه بزرگتر و مجلل تر ازآن بودکه اینهیوک توان خریدش را داشته باشد.وقتی داخل رفتندتعجبش بیشتر شد.خانه دکور شده بود وکاری برای انجام دادن نمانده بود.عجیب تر اینکه کم وکسری وجود نداشت.اشیاء بسیارگرانبها و زیبا در نهایت سلیقه چیده شده بودند.اینهیوک هیجان زده بود:”نظرت چیه؟فکر میکنی حالاخواهرت با من ازدواج می کنه؟”
به شوخی گفت:”خواهرم هم ازدواج نکنه من حاضرم باهات ازدواج کنم!”
اینهیوک دست او راگرفت و راه افتاد:”خوب چه می شه کرد...شاید اندام اونو نداشته باشی اما به اندازه اون خوشگل هستی!”
خندید:”منو کجا می بری؟”
“یک سورپرایز دیگه برات دارم”
برای لحظه ای دلش فرو ریخت.اینهیوک او را از پله ها بالابرد و جلوی در اتاقی رساند:”حالا چشماتو ببند!”
نگران شد:”نه...تانگی چیه نمی رم تو!”
اینهیوک خندان در راگشود:”اما من برای این کار پول زیادی گرفتم!”
و او را قبل از آنکه چیزی ببیند,داخل اتاق هل داد!همانطورکه حدس زده بودهیوجو  نیمه لخت بر تخت نشسته بود!برگشت و خشمگین و وحشتزده به سوی در حمله ور شد اما نرسیده اینهیوک در را بست و از عقب قفل کرد.

𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠Where stories live. Discover now