فصل چهارم
قسمت اولبعداز صد و شصت روز کار بی وقفه,آنروز برای اولین بار در غذاخوری را بسته بودند جهیون ناراضی از شرایط،پشت یكی از پنجره ها ایستاده بود و بیرون را تماشا میكرد. گاهی یكی می آمد لحظه ای جلوی در غذاخوری توقف می كرد و وقتی مطمئن میشد بسته است بدون آنكه متوجه جهیون شود راهش را می گرفت و می رفت و جهیون باز هم،بیشتر از قبل عصبانی بود اینبار بخاطر فداكاری بی مفهوم جونگوو! می توانست حدس بزند او چیزی فهمیده كه دست به چنین كاری زده اما چه علتی می توانست آنقدر جدی باشد؟اصلاً چرا باید بخاطر یك بیگانه چنین خطر بزرگی را به چشم می خرید؟یا آن پول هنگفت؟پنج میلیون برای كسی مثل جونگوو كه بخاطر صد وون هر روز جلوی مردم دولا و راست می شد و طعنه های پدرش را تحمل می كرد خیلی لازم تر و با ارزش تر بود اما او بدون هیچ چشم داشتی،بدون هیچ كم و كسری زحمت یك ساله خود را در اختیار تیونگ قرار داده بود چرا؟یعنی دوستش داشت آنهم اینقدر زیاد اما چرا؟كم كم این چراها بزرگتر و مهمتر می شد و او را دیوانه تر می كردند.صدای تیونگ از پشت سرش او را بخودآورد:”بیا برای هر دومون ناهار پختم”
سر برگرداند.تیونگ سینی به دست پشت نزدیكترین میز به او نشست جهیون دوباره رو به بیرون برگرداند: “اینطوری نمی شه تیونگ !در عرض دو روز تمام مشتری هامون رو از دست می دیم ...شاید دویونگ دیر برگشت؟”
تیونگ به میز تكیه زد:”می گی چكار كنیم؟ما دو تا كه نمی تونیم از عهده تمام كارها بر بیاییم؟”
“می تونیم موقتاً یك آشپز استخدام كنیم!”
تیونگ كه متوجه جدی تر شدن بیماری و كمتر شدن توانایی و زمانش شده بود با خستگی گفت:”خیلی ضروریه؟”
جهیون با طعنه گفت:”بنظر میاد برای تو دیگه ضروری نیست!"
“تو هر قدر پول لازم داری بگو بدم!”
جهیون شرمگین شد:”من بخاطر خودت می گم...خیلی طول كشید اعتبار اینجا رو بدست بیاریم!”
تیونگ لبخند زد:”حق با توئه،معذرت می خوام!”
شرم جهیون به اوج خود رسید.این پسر چرا اینقدر نازنین بود؟”بعداً فكرش رو میكنیم”
و راه افتاد كه برود تیونگ با عجله گفت:”كجا؟ناهار نمی خوری؟”
“میل ندارم!”
“اما من بخاطر تو زیاد پختم!”
جهیون باز احساس گیر افتادن كرد.دلش می خواست داد بزند.تیونگ متوجه نارضایتی او شد و به منظور بر هم زدن جو حرف را عوض كرد:”تو آشپز مناسبی سراغ داری؟”
جهیون وانمودكرد برای جواب دادن برمی گردد:”رستوران بالایی دو روزه كه بسته شده و آشپزی كه اونجا كار می كرد حالا بیكاره!”
تیونگ سهم غذای او را جدا می كرد:”چرا بسته شده؟”
جهیون روبرویش نشست:”صاحبش بخاطر بدهی رفته زندان و به پول اونجا برای آزادی احتیاج داره!”
تیونگ به شوخی گفت:”پس رقیب رفته كنار!”
جهیون نگاهش نمی كرد:”تقریباً...به شرطی كه كس دیگه ای اونجا رو برای ادامه كار نخره!”
و مشغول خوردن شد.تیونگ هم سر به زیر انداخت:”موقعیت اونجا عالیه،هم سر چهار راهه هم خیلی بزرگ و مشهوره”
جهیون با دهان پرگفت:”خوش بحال خریدارش!”
بناگه دست گرم و ظریف تیونگ بر روی مچش قفل شد:”اوه جهیون یك فكری كردم!”
تماس تن او حال جهیون را بطور ناگهانی آنقدر منقلب كرد كه نتوانست حركت بكند انگار كه جادو شده بود.چاب استیک ها از دستش رها شدند و نگاهش بر انگشتان نرم و سفید تیونگ خیره ماند.تیونگ متوجه نبود. ادامه میداد:”ما می تونیم با پول جونگوو اونجا رو بخریم اونوقت كلی پیشرفت می كنیم،می تونیم گارسنهای اونجا رو هم دوباره استخدام كنیم و از شهرت اونجا برای ادامه ی كار استفاده كنیم...”
نگاه جهیون بالا آمد.چهره زیبا و هیجان زده تیونگ را میدید اما نمی توانست صدایش را بشنود لبهای براقش تكان می خوردند و دست گرمش همچنان مچ او را میفشرد احساسی غریب و لذتی عجیب تمام وجودش را در برگرفت او در طی پنج سال تمام دستهایی را كه با او تماس پیدا كرده بودند وحشیانه عقب زده بود اما این دست...چقدر احساس نیاز می كرد.دلش می خواست تا ابد در آن حال بماند،در آن لذت مورد توجه و محبت قرار گرفتن بدون هیچ منظور بدی و در مقابل نگاه معصوم و پرمهر یكی بودن بدون هیچ ترس و نفرتی...خودش را فراموش كرده بود انگار كه تمام عالم در سكوت مست كننده ای فرو رفته و او غرق آرامشی توصیف نشدنی از خود بی خود شده بود...”نظر تو چیه جهیون؟عالی نمی شه؟”
جهیون هیچ چیز نفهمیده بود حتی یك كلمه اش را!”چیزی شده؟...تو حالت خوبه؟”
نگاه و چهره ناگهان سرد شده تیونگ دنیای او را شكست.چیزی مثل سقوط با سر بر ته چاه بود.بخود آمد.در غذاخوری بودند روبروی هم سر میز ناهار و دست تیونگ
هنوز بر روی دستش...”جهیون با توام چت شد پسر؟”
و فشار انگشتانش را بیشتر كرد.ضربه تلخ و وحشتناكی بود.بعد از پنج سال حفظ توبه،آنروز شكسته بود. چطور فراموش كرده بود او جانگ جهیون بود!گرمای سوزنده خشم را از پیشانی تا روی چشمان و گونه ها و لبهایش حس كرد.مغزش فریاد كشید (چت شده لعنتی؟همه چیزو فراموش كردی؟)از جا پرید و دست او را با تمام نیرو پرت كرد.نفهمید اما میز را هم همراهش پرت كرد!همه چیز از رویش فرو ریخت و صداهای ناراحت كننده ای ایجاد كرد.میز بعد از یك دور چرخ زدن آنطرف تر بر زمین افتاد و سكوت دردناكی حكمفرما شد.خشم و ترسش به همان سرعت از بین رفت. نگاهش بی اختیار به سوی تیونگ برگشت.هنوز بر صندلی خود نشسته بود و آنچنان شوكه شده بودكه حتی دستهایش را هم در همان حالت قبلی بالا نگه داشته بود!هیچ حرفی رد و بدل نشد,فقط نگاه ناباور و پرسشگر تیونگ بود و سكوت بی جواب و شرمگین جهیون!لحظه دیگر او در اتاقش بود.باز هم مثل یك ترسو,مثل یك احمق فرار كرده بود و حالا مقابل آینه شكسته اتاق خود بود.حالا دیگر شخص هزار تكه داخل آینه را نمی شناخت.چه بلایی سرش آمده بود؟چه بلایی سر خود آورده بود؟قلبش میكوبید و تنش می لرزید.خود را بر تخت انداخت و سعی کرد نفسش را تحت كنترل بگیرد اما نتوانست!چشمانش را بست و سعی كرد فكرش را خالی كند اما نه... نمیتوانست آرامش از دست رفته اش را بازیابد.به خود نهیب زد چیزی نشده بود.چرا اینقدر جدی می گرفت؟فقط یك تماس بود و او كه در طی سالها با هیچ كس تماس فیزیكی نداشت و حالا انتظار و آمادگی اش را نداشت كمی،فقط كمی تحت تاثیر قرار گرفته و هل كرده بود.همین!دوباره چند نفس پیاپی كشید و دستش را بالا آورد تا موهایش را از جلوی چشمانش كنار بزند كه گرما و فشار انگشتان تیونگ را قوی تر و شدیدتر در مچش حس كرد.وحشیانه ماساژ داد و نشست!به كف دستهایش نگاه كرد.رسماً می لرزید.از روی ناچاری چرخید وكشوی كمدش را بازكرد.باید سیگاری نیمه سوخته درآنجا می بود.خرت و پرتهایش راكنار زد و پیداكرد.آن نیمه مانده هم در كشو له شده و از وسط شكسته بوداهمیت نداد.برداشت و روشن كرد و یك پك عمیق زد و به خود تلقین كرد كه آرامتر شده ناگهان در به صدا درآمد:”جهیون؟”
به سختی تشخیص داد,تیونگ بود!حالا دیگر صدایش را جور دیگری می شنید!”جهیون تو حالت خوبه؟”
لرزش بیشتر شد.بایدكاری می كرد.باید او را خفه می كرد وگرنه نمی دانست چكار ممكن است با او بكند! “جهیون می تونم بیام تو؟”
بی اختیار نعره زد:”نه!”
تیونگ ملایمتر پرسید:”چی شده؟”
آرامتر جواب داد:”هیچی...برو!”
“توی حرفهام چیزی بودكه نباید می گفتم؟”
وای چقدر صدایش جذاب و کُشنده بود!هر دو دستش را بر روی گوشهایش گذاشت:”نه...فقط برو،خواهش می كنم!”
و احساس كرد اشك پلكهایش را فشرد.مدتی در همان حال ماند.چیزی نمی شنید فقط صدای قلب خودش كه محكمتر و تندتر از همیشه می زد و بعد بوی سوختگی آمد.ته مانده سیگار بر روی پتویش افتاده بود و سوراخ می كرد.وقتی برای برداشتنش دست دراز كرد متوجه سكوت شد.تیونگ رفته بود.
***
باز بر روی تخت مچاله شده و درد می كشید.نمی دانست ساعت چند بود.ظرفها را جمع كرده و شسته و خود را به اتاقش رسانده بود و...حالاكه چشم می گشود میدید كه تاریكی همه جا را فرا گرفته!احساس تهوع داشت و گرسنه بود اما دیگر روحیه و حال و حوصله کافی نداشت تا به آشپزخانه برگردد و برای خود چیزی درست كند. ناهاری راكه باشوق وعشق جهیون و هزار زحمت درست كرده بود,بدون ذره ای مزه مزه كردن دور ریخته بود.هنوز نمی دانست چه گفته بودكه جهیون را عصبانی كرده بود.بارها و بارها حرفهایش را مروركرده بود و موردی پیدا نكرده بود و حالاكه ظلمت و سكوت شب فرا رسیده بود,ترس مثل شبهای قبل سراغش آمد با این تفاوت كه حالا علت داشت و شدیدتر شده بود.او حالا تنهاتر بود و مورد خشم یك بیگانه ی مجرم قرار گرفته بود!خستگی و ناامیدی را بیش از شبهای گذشته حس می كرد و بیش از همیشه آماده و مشتاق مرگ بود.برای اولین بار فكری احمقانه به ذهنش خطور كرد! حالا كه خانواده تركش كرده بود و او تنها بود،حالاكه هر روز در اوج ناامیدی درد را تحمل می كرد،حالاكه نه پول جونگوو كافی بود و نه امكان بدست آوردن بیشتر داشت،حالاكه زمانش كمتر شده بود،حالاكه درمان تاثیری نداشت و حالا كه برای خود دشمنی آفریده بود و باید به انتظار حمله او می ماند,چرا خودش زودتر به این مسخره بازی خاتمه نمی داد؟اینطور جان خودش،خیال مادرش و كار جهیون راحت تر میشد! عرق سردی بر تنش نشست و پلكهایش را بر هم فشرد و سعی كرد به این تصمیم تمركز بگیرد.چرا اینقدر دیر به ذهنش زده بود؟خودكشی بهترین كار و تنهاترین راه بود!لبخندش باز بی اختیار بر لبهای سردش نقش بست یك مرگ سریع به راحتی می توانست او را از تمام سختی ها و مشكلات و نگرانی ها و دردها رها كند...
چشمانش داغ شد.می دانست توانایی گریستن ندارد.از شش ماه قبل این عكس العمل جایش را به لبخند زشتی داده بود پس باز هم خندید.اینبار تلختر و ترسناكتر از همیشه بطوری كه خودش هم ترسید.صدایی از راهرو شنید و تپش قلبش سریعتر شد.جهیون بود.باز هم داشت می آمد به او سر بزند.مثل داستان قلب رازگو!آن داستان لعنتی را خوانده بود و حالا شباهتها را درك می كرد فقط روش جهیون را نمی دانست! اگر آن شب را به او فرصت می داد فردا شبی در كار نخواهد بود!صدا نزدیكتر شد و پشت در ثابت شد! تیونگ چشمانش را بست و نفسش را تحت كنترل گرفت تا مثل هر شب وانمودكند در خواب است.زیر لب دعا می كرد تصمیم او باآن حادثه بی دلیل به آن شب موكول نشده باشد!دو ضربه آرام مثل هر شب...و جرجر در..دقایقی گذشت.طولانی تر از هر شب و بعد وارد اتاقش شد.تپش قلب تیونگ شدیدتر شد.او هیچوقت وارد اتاقش نمی شد؟!”تیونگ ؟”تیونگ نفسش را نگه داشت.چرا صدایش می كرد؟”تیونگ می دونم بیداری!”
لبخند با تمام دلسردی بر لبهایش بازگشت.با خستگی سر برگرداند.نور ماه تا سینه نیمه لخت جهیون می افتاد اما صورتش قابل روئیت نبود:”چی می گی؟”
“اومدم معذرت بخوام!”
تیونگ باور نكرد.حتماً این بهانه اش بود وگرنه چراآستین هایش را بالا زده بود و در دست راستش چیزی نگه داشته بود؟به سردی زمزمه كرد:”مهم نیست...من ناراحت نشدم!”
و در عین حال كه وانمود می كرد به چهره اش نگاه می كند از گوشه چشم مواظب دستش بود.جهیون با صدایی متفاوت تر ازآنچه همیشه شنیده می شد,گفت:”دروغ نگو...می دونم ناراحتت كردم لطفاً منو ببخش!”
برای اولین بار دیگر از مرگ نمی ترسید.او هم با حالتی متفاوت تر از آنچه از خودش انتظار داشت غرید: “فهمیدم...حالا می شه تنهام بذاری؟”
جهیون با خجالت حركتی كرد و نزدیكتر شد.تیونگ بی اختیار خود را عقب كشید و تقریباً نیم خیز شد. جهیون ادامه نداد.خشم و ترس او را از وقتی وارد اتاق شده بود حس میكرد.در دل به او حق میداد و به خود فحش!”من فكر كردم گرسنه باشی،برات ساندویچ درست كردم!”
و دستش را به آرامی بالا آورد.تیونگ ناباورانه دقیق شد.بله یک چیز گرد و درشتی در دستش بود.چند نفس پیاپی و عمیق كشید تا اعصابش را آرام كند كه بویش را حس كرد.بوی همبرگر و سالاد!باورش نشد .با ناامیدی دست پیش برد وگرفت.نان بود سرد اما نرم:”من...من متشكرم!”
“در مورد آشپز هم صبح تصمیم می گیریم باشه؟”
تیونگ هنوز متعجب بود.فقط سر تكان داد یعنی باشه!جهیون برگشت و به سوی در رفت.تیونگ میدانست اگر خارج شود او بخاطر برخورد سردش پشیمان خواهد شد پس صدایش كرد:”جهیون...می تونم یك چیزی بپرسم؟”
جهیون پشت به او ایستاد:”می دونم چی می خوای بپرسی!”
تیونگ زمزمه كرد:”جوابم رو می دی؟”
جهیون نفسش را با یك آه بیرون داد:”نمی دونم تیونگ...خودم هم جوابم رو نمیدونم!”
تیونگ متعجب شد و جهیون آرام به سویش برگشت:”توی این سالها روزهای خیلی سختی گذروندم اما...شبها سخت تر بود!”
بناگه تیونگ متوجه شد:”اوه خدای من!من نباید بهت دست می زدم درسته؟موضوع این بود؟”
جهیون ازكشف او شرمگین تر شد:”متاسفم تیونگ اما...”
تیونگ با خشم گفت:”من منظوری نداشتم جهیون...لعنت به تو پسر!تو در مورد من چی فکرکردی؟!"
جهیون كم مانده بود بگرید:”نه تیونگ من نمی خواستم اینو بگم من تو رو می شناسم این مشكل منه من هنوز خودم رو نمی شناسم!”
مدتی سكوت برقرار شد.تیونگ هم نفس راحتی كشید:”ازم چه انتظاری داری؟”
“دركم كنی و كمكم كنی تا خودم رو بشناسم!”
تیونگ احساساتی شد:”البته...سعی می كنم!”
جهیون در راگشود:”متشكرم!”
“منم متشكرم!”پوسان:جولای 2015
به محض ورود به اتاق،خود را به تخت رساند و دراز كشید.قوطی انگشتر رانش را به درد آورد از جیبش بیرون كشید و باز كرد.برق الماس كوچك رویش چشمش را آزرد. نفرت از خودش و تصورات احمقانه اش آنچنان به او هجوم آورد كه بی اختیار قوطی را همانطور باز به دیوار روبرویی پرتاب كرد و غلت زد.قلبش همچون سنگ بر سینه سنگینی میكرد.چرا همه چیز خراب شده بود؟چرا رویاهایش را ویران كرده بودند؟ چرا در مورد انسانها اینقدر اشتباه فكر می كرد؟او فقط انتظار توجه و محبت داشت، انتظار سهیم شدنشان در شادی های او و این انتظار را از كسانی داشت كه دوستش داشتند پس انتظار بجایی بود!تنش بی قراری میكرد و درد پهلویش دوباره داشت شروع می شد اما او اهمیت نداد.چهره خندان سولی مقابل چشمانش آمد.ازدواج با کیم هیون او را آنقدر شاد كرده بود؟!صدای معشوقه پدرش در گوشش بود.پدرش در حمام بود و مادرش آن پایین در حال باختن زندگی!چقدر باید احمق باشدكه بیخیالی آنها را نبیند؟چطور می توانست انتظارداشته باشد و آنرا بجا بداند در حالی كه كسانی كه فكر می كرد دوستش دارند در حقیقت از او متنفر بودند!خشم ناگهانی وجودش را فرا گرفت و باز حالت تهوع به او دست داد و مجبورش كرد خود را به دستشویی برساند.چیزی نخورده بودكه استفراغ كند اما كرد.مایع قرمز رنگی داخل دستشویی ریخت.آنچنان وحشتزده شدكه بی اختیار عقب دوید و در آینه به خود نگاه كرد. دهانش پر از خون بود!یعنی بی خوابی وچند سرگیجه معمولی جواب جدی تری داشت؟افتان و خیزان به اتاق برگشت و موبایلش را از جیبش بیرون كشید و با دوستش تماس گرفت.او مسئول آزمایشگاه بود و ذاتاً به اصرار او بودكه آزمایش داده بود"الو..هان خودتی؟”
“سلام دوست عزیزم...حالت چطوره؟”
“هان موضوع چیه؟”
“من خوبم تو چطوری؟”
اصلاً متوجه شوخی او نشد.تمام تنش می لرزید:”می دونی برای چی زنگ زدم؟”
صدای هان سرد شد:”ورقه ها رو دیدی؟”
ورقه ها؟لحظه ای گیج شد او ورقه ای ندیده بود اما به دروغ گفت:”آره...اینها معنی اش چیه؟”
و به سوی اتاق مادرش دوید.هان حاشیه چینی می كرد اما او متوجه نبود.وارد اتاق شد و گشت. درها و كشوهای كمد را یكی پس از دیگری باز كرد،اطراف میز توالت و بالاخره كشوی میز توالت را بیرون كشید و ورقه های آزمایش راآنجا دید.هان لحظه ای مكث كرد و او با ترس پرسید:”هان...من چه ام شده؟”
ورقه ها را برداشت.هان ادامه می داد اما او خودش می توانست بخواند...”شصت در صد كبدت از كار افتاده!”
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...