s2(ep3)

20 10 0
                                    

فصل دوم
قسمت سوم

از مدتها قبل تیونگ متوجه شده بود زن ثروتمندی هر روز بخاطر جونگوو به غذاخوری می آید,زیاد سفارش می دهد و هر بار جونگوو سر میز او می رسد, معطلش می کند,او را به حرف می کشد و با او شوخی  می کند و متوجه شده بود پیشنهادات مختلفی به او می دهد و او را برای قبولشان مورد فشار قرار می دهد. تیونگ اوایل باور نمی کرد زن قصد بدی داشته باشد اما کم کم با سماجت و پافشاری کردن در آمدن و نگاه کردن و طول دادن وعده های غذا,صحبت و شوخی و تکرار درخواستها و اصرار برای قبول,بالاخره در حدسش مطمئن  شد و مطمئن  بود جونگوو به رد کردن او ادامه خواهد داد و حتی امیدوار بود روزی با یک جواب سخت و دندان شکن او را برای همیشه از غذاخوری بیرون اندازد اما این اطمینان و امیدش به زودی بر باد رفت!آنروز مشتری زیاد داشتندکه یکی هم همان زن بود و شاید جونگوو فکر می کرد به علت پر بودن جلوی پیشخوان,تیونگ متوجه نخواهد شد که اینبارکاغذی راکه زن هر بار می نوشت تا به او بدهد,گرفت!تیونگ احساس کرد زیر پاهایش خالی شد.زن با شادی و رضایت آنجا را ترک کرد و جونگوو هیجان زده و عجول کاغذ رادر جیب شلوارش فرو کرد و راهی آشپزخانه شد.تیونگ آنچنان ناراحت و عصبانی شدکه پیشخوان را با تمام افرادی که برای خرید نوشیدنی پشتش صف بسته بودند,رها کرد و در پی جونگوو به آشپزخانه دوید.جونگوو لیست یکی از مشتری ها را برای دویونگ  می خواند که صدای تیونگ حرف او را قطع کرد:”اون چی بود گرفتی؟”
جونگوو با وحشت سر برگرداند.دویونگ  و جهیون هم...”چی شده تیونگ ؟”
ولی نگاه پر خشم تیونگ فقط بر روی جونگوو بود.دوباره و اینبار کلمه کلمه تکرار کرد:”اون...چی...بود گرفتی؟” 
جونگوو آب دهانش را باترس قورت داد:”هیچ...چی رو می گی؟”
ناگهان تیونگ به سویش حمله ور شد,با یک حرکت به کمربند او چنگ انداخت و او را به سوی خود کشید.جونگوو فرصت ممانعت کردن پیدا نکرد.تیونگ به همان چابکی دست در جیب او کرد و تکه کاغذ را بیرون کشید.همانطورکه حدس می زد شماره تلفن و آدرس بود!سعی کردآرام برخورد کند اما نتوانست! داد زد:”اینو برای چی گرفتی؟”
جونگوو که هنوز نتوانسته بود علت خشم تیونگ را درک کند با صدای لرزانی گفت:”همین طوری...داد منم گرفتم!”
تیونگ با تمسخر خندید:”این شغل جدیدته؟...خودفروشی؟!”
جونگوو خشکید.دویونگ  هم!جهیون که برای اولین بار این روی ناشناخته و غیر منتظره تیونگ را می دید وحشت کرده بود.تیونگ کاغذ را در مشتش مچاله کرد و به صورت جونگوو کوبید:”اینقدر به پول احتیاج داری؟”
جونگوو ناباورانه زمزمه کرد:”محض رضای خدا...تو چی داری می گی تیونگ؟”
تیونگ از او فاصله گرفت:”کمک می خواهی؟باشه!من کمکت میکنم!”و به سوی پیشبند اضافی آویزان بر دیوار رفت:”دویونگ ...می تونی تنها کارکنی؟”
دویونگ  هم ترسیده بود:”می تونم!”
تیونگ پیشبند را بست:”تو جهیون ...برو پشت پیشخوان,جای من!”
جهیون هم جرات مخالفت کردن نداشت:”باشه!”
و زود شیرآب را بست و پیشبندش را باز کرد.تیونگ به سوی میز رفت و مشغول پر کردن سینی شد.جونگوو هنوزمنگ و هراسان بود:”لطفاً تیونگ...این کار رو نکن!”
تیونگ سینی را برداشت و راه افتاد اما جونگوو جلویش راگرفت:”تو در مورد من داری اشتباه فکر می کنی...”
تیونگ سر به زیر انداخت تا به صورتش نگاه نکند:”برو کنار!”
جونگوو ملتمسانه گفت:”اجازه بده توضیح بدم...”
اما تیونگ او را دور زد و خارج شد.
                                                     ***
عصر شده بود اما تیونگ بدون لحظه ای وقفه و یا کاهلی,کارکرده بود.نه حرف میزد و نه کسی جرات میکرد با او حرف بزند و جونگوو دلگیرتر و متفکرتر از همیشه, سعی می کرد پا به پای او به کارش ادامه بدهد.دویونگ  و جهیون هم ساکت و نگران آندو را با نگاه تعقیب می کردند تا اینکه بالاخره سالن از مشتری خالی شد و فرصتی برای استراحت پیش آمد.تیونگ در اتاق خودش بود که جونگوو سراغش رفت.چند بار در زد.می دانست تیونگ جوابش را نخواهد داد پس بی اجازه داخل رفت.تیونگ بر روی تختش نشسته بود و بر دفتر ضخیمی چیزهایی می نوشت.جونگوو تا نیمه  اتاق رفت:”تیونگ بنظرم وقتشه با هم حرف  بزنیم!”
تیونگ همچنان سر به زیر می نوشت:”فکر نکنم لزومی داشته باشه!”
جونگوو عصبانی شد:”نه...لازمه!تو باید به حرفهام گوش کنی!”
“خوب بگو!”
“اول به من نگاه کن!”
تیونگ اهمیت نداد.جونگوو جدی تر تکرارکرد:”به صورتم نگاه کن تیونگ!”
تیونگ نگاهش نکرد:”حرفت رو بگو و برو!”
قهر او داشت جونگوو را بگریه می انداخت:”چرا بهم نگاه نمی کنی؟منکه کار
بدی نکردم!”
تیونگ به سردی گفت:”اما داشتی می کردی!”
“نه تو داری در مورد من اشتباه فکر می کنی!”
تیونگ دیگر نتوانست تحمل کند و سر بلندکرد و بالاخره به چهره شرمگین وعصبی اما شیرین او نگاه کرد:”از یک زن متاهل بدکاره شماره وآدرس گرفتی تو جای من بودی چطور فکر می کردی؟”
جونگوو از نگاه جذاب و جدی او دستپاچه شد:”اون فقط پیشنهاد شراکت داد منم فکر کردم چون زن  ثروتمند و...”
تیونگ با خشم حرفش را برید:”فقط شراکت؟...فقط!؟احمق نباش جونگوو چنین زنهایی به خواسته های کثیفشون اینطور می رسند اول چیزی که تو می خواهی بعد که بدستت آورد...”
“اوه خدای من!تو واقعاً فکر کردی من اجازه می دم یکی منو بخره؟”
“منم اجازه نمیدم حتی اگه تو هم بخواهی!”
جونگوو در هجوم ناگهانی احساسات قوی بخنده افتاد:”جداً؟یعنی اینقدر متوجه و مواظب من هستی؟”
تیونگ دفتر را بست و بر روی تخت گذاشت:”نه فقط تو اگه جهیون و دویونگ  هم بخواند یک قدم غلط بردارند با من طرفند!”
بغضی ناگهانی گلوی جونگوو را بدردآورد.دویونگ  راست می گفت,آنها با داشتن هم خوشبخت بودند!زمزمه کرد:”لطفاً منو ببخش...نمی خواستم ناراحتت کنم!”
تیونگ از جا بلند شد:”ناراحت شدن من مهم نیست من بخاطر خودت گفتم!”
جونگوو بغضش را فرو خورد:”نه برای من مهمه!”
تیونگ لحظاتی ساکت و متعجب به چشمان پراشک و زیبای او خیره شد و بعد لبخند زد:”اگه اینطوره می بخشمت!”
                                                 ***
جونگوو فکر می کرد با آن صحبت و معذرت خواهی همه چیز به جای اولش بر خواهد گشت.دویونگ  و جهیون هم که از آشتی کردن آندو باخبر شده بودند همین حدس را می زدند اما ساعتی بعدکه برای شام مشتری آمد باز تیونگ پیشبندش را بست و به سالن رفت.جونگوو آنچنان شوکه و ناراحت شدکه در پی اش دوید و او را وسط سالن نگه داشت:”پس تو دروغ گفتی و منو نبخشیدی!”
تیونگ گفت:”این مساله سوای مساله توئه‌!”
جونگوو عصبانی شد:”چطورممکنه؟من بودم که از دست تنها بودن شکایت کردم, من بودم که پیشنهاد شریک پیدا کردن رو دادم و امروز با این مساله زن ناراحتت کردم!”
“حالا نمی شه حرف زد بمونه شب!”
جونگوو ناگهان بیاد آورد:”اوه نه!دفعه قبل وعده دادی اما زیرش زدی ایندفعه نمی تونی فرار کنی!”
“چه وعده ای؟”
“خودت رو نزن به اون راه!با من بیا...باید همین الان این مساله رو حل کنیم!”
و بازوی او را گرفت و به آشپزخانه برد.دویونگ  نشسته بود و سالاد خورد می کرد.جونگوو به محض ورود تیونگ را به سوی خود چرخاند:”من نمیخوام تو گارسن باشی تیونگ!”
تیونگ با محبت لبخند زد:”ببین جونگوو ,پیداکردن یک گارسن مناسب شاید خیلی طول بکشه تا اونوقت یکی باید فداکاری بکنه!”
“من می کنم تیونگ ...قول می دم از این بهتر کار کنم و دیگه شکایت نکنم!”
“لزومی به فداکاری تو نیست,من می تونم این کار رو بکنم!”
جونگوو با خشم گفت:”نه نمی تونی!”
تیونگ منظورش را نفهمید و جونگوو بدون احتیاط ادامه داد:”امروز تو رو زیر نظر داشتم...”
دویونگ   بی خبر بود:”نکنه تو رو هم انگولک کردند؟”
بناگه صدای جهیون از سمت در شنیده شد:”من گارسن می شم!”
هر سه ناباور از حضور و حرف او نگاهش کردند و او بسیار جدی داخل شد,به سوی تیونگ رفت,دستش راپشت تیونگ برد و بندهای پیشبندش را باز کرد!تیونگ نمیتوانست چیزی بگوید.هر سه می دانستند بحث دیگر تمام شده!اگر جهیون تصمیمی می گرفت و حرفی می زد محال بود کسی بتواند تغییرش بدهد.
جهیون پیشبند را به دور کمر خود بست و راهی سالن شد.در چهره جونگوو و دویونگ  رضایت درخشیدن گرفت اما تیونگ ناراحت شده بود.پس بدون هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد و به جای قبلی اش,پشت پیشخوان رفت.
                                                  ***
شب شده بود و یک روز دیگر رو به پایان بود.همه آخرین کارها را می کردند.دویونگ   ظرفها را می شست.جونگوو در کمک به او خشک می کرد.تیونگ در سالن بود و روی پیشخوان را جمع می کرد و جهیون قبل از تی کشی صندلی ها را بر روی میزها برمی گرداند.تیونگ زیر چشمی او را می پایید.از وقتی استخدامش کرده بود هزاران سوال داشت که هر روز برتعدادشان افزوده می شد و تنها چیزی که از او می دانست
مجرم بودنش بود!”جهیون !”
“بله؟”
نمی دانست چطور شروع کند:”من می دونم تو از کار جونگوو خوشت نمیاد...”
جهیون به کارش ادامه می داد:”اما یکی باید فداکاری بکنه!”
“این انتخاب من بود و نمی خواستم تو رو مجبور کنم...”
“می دونم!”
“پس؟”
جهیون دست از کار کشید و به او نگاه کرد:”خیلی وقته فداکاری نکردم تیونگ ...بذار یادم بیفته چطور  احساسیه!”
تیر نگاه جذاب و حرف پرتاثیرش تا اعماق قلب تیونگ رفت و لبخند پردرکی بر لبهایش آوردکه جهیون را  هیجان زده و خجالت کرد.ورود ناگهانی جونگوو مسیر نگاه آندو را قطع کرد:”من دارم می رم...کاری  ندارید؟”
جهیون سرکارش برگشت و تیونگ به جونگوو اشاره داد برود و تشکر کند و جونگوو با وجود نارضایتی به سوی جهیون رفت.دویونگ  کت به دست میان چهارچوب در منتظر بود.منتظر درخواست جونگوو برای راهی شدن و یا درخواست تیونگ برای ماندن!ساکش را داخل وان حمام مخفی کرده بود چون نمی خواست مقابل جهیون و جونگوو هم آبرویش برود و از طرفی مطمئن  بود بعد از مسایلی که آنروز پیش آمده بود, تیونگ دیشب و بی خانه ماندن او را فراموش کرده است و او نیاز شدید و مبرم به کمک تیونگ داشت.باآنکه آنروز مخفیانه برای پیداکردن اتاق با چند جا تماس گرفته بود اما نتیجه ای نگرفته بود.از طرفی صاحب خانه تمام اثاثیه دست سوم او را به حساب کرایه عقب افتاده او برداشته بود و اگر تیونگ کاری نمی کرد او جایی برای رفتن نداشت و مجبور بود شب را در پارک روبرویی بگذراند.تنها چیزی که او را دو دل و نگران می کرد شرمنده شدن در حضور جونگوو وجهیون بود!جونگوو تا یک قدمی جهیون رفت و ایستاد:”متشکرم!”
جهیون پشت به او به کارش ادامه داد:”من بخاطر تو نکردم!”
جونگوو آهسته و پرتمسخرگفت:”می دونم...عشق بد دردیه!”
جهیون قد راست کرد و به او زل زد.جونگوو با بی اعتنایی ادامه داد:”منم تیونگ مجبور کرد تشکر کنم وگرنه من...”
اینبار جهیون گستاخانه زمزمه کرد:”می دونم...عشق بد دردیه!”
لبخند شیطنت باری بر لبهای جونگوو نقش بست که جهیون را  شوکه کرد:”پس همدیگه رو خوب درک می کنیم نه؟!”و چشمکی زد و برگشت:”خوب بچه ها خداحافظ!”
دویونگ  نفسش را نگه داشت و به جونگوو خیره شد اما بجای او جهیون که از دیشب
به بعد نسبت به دویونگ  هم لج پیدا کرده بود,حرصش راسراو خالی کرد:”تو نمیری دویونگ ؟”
جونگوو ایستاد:”اگه می خواهی بیا با هم بریم؟”
دویونگ  در دل به جهیون فحش داد:”میام...”و کتش را پوشید:”شب بخیر بچه ها...”
و با دلسردی کشان کشان بطرف جونگوو راه افتاد.جهیون دست از کار کشیده بود و رفتنشان را با لذت تماشا می کردکه صدای تیونگ مانع خروجشان شد:”صبر کنید... یک چیزی یادم رفت...”
نور امیدی بر دل دویونگ  تابید.هر دو ایستادند و تیونگ خود را رساند:”می خواستم یک پیشنهادی بهت بدم دویونگ  ...”
دویونگ  به سختی خندید:”در چه موردی؟”
“جونگوو مجبوره بخاطر خانواده اش خونه بره اما تو تنهایی...چرا اینهمه راه رو بی خودی میری و برمی گردی؟چرا همینجا پیش ما نمی مونی؟حالا دیگه وظایفت سنگین تر شده اینطوری صبح هم می تونی به کارهات برسی از طرفی پول کرایه اتاق هم توی جیبت می مونه!بالا روبروی اتاق جهیون یک اتاق دیگه هست جای قشنگی نیست اما اگه بخواهی می تونی اونجا بمونی...خوب چی می گی؟”
دویونگ  از شدت شوق کم مانده بود بپرد تیونگ را ببوسد:”من...نمی دونم که...یعنی اگه تو می خواهی...”
و هیجانش را به زحمت کنترل کرد.تیونگ لبخند آشنایش را به لب آورد:”من میخوام!”
جهیون دیگر نتوانست تحمل کند.حالا می فهمید علت این درخواست تیونگ مربوط به نزدیکی بی مفهوم دیشب آندو بود.چقدر تیونگ زیرکانه و عاشقانه عمل کرده بود!محکم تی را به زمین کوبید و به سوی پله ها دوید.هر سه متعجب از این حرکتش به هم نگاه کردند.جونگوو که دیگر شدت علاقه و حسادت او را کشف کرده بود پیش خود خندید:”عشق بد دردیه!”
تیونگ با تعجب سر برگرداند:”تو با کی هستی؟”
جونگوو هل کرد:”با خودم!”
دویونگ  هم تعجب کرد:”تو عاشق شدی؟”
جونگوو لبخند زد:”چه جور هم!”و زیپ کاپشنش را بالاکشید:”اگه تو می مونی من برم؟”
دویونگ  جواب نداده تیونگ گفت:”آره فعلاً چند شب بمونه تا جهیون راه بیفته بعد...”و به شوخی به شانه دویونگ  چنگ زد:”این یک فداکاری رو هم دویونگ  بکنه!”
دویونگ  از شدت شرم و شوق خندید و سر تکان داد.جونگوو هم باشادی که هیچکدام علتش را نمی دانست دست دراز کرد:”پس کلید رو به من بدید...”
دویونگ  از جیبش بیرون کشید:”صبح می تونی زود بیایی؟”
جونگوو کلید را گرفت و خندید:”زودتر از همه شما!”
و خوشحال خارج شد.دویونگ  در حالی که به بسته شدن کرکره توسط جونگوو نگاه میکرد,به سختی لب گشود:”نمی دونم چی بگم تیونگ و چطوری ازت تشکر بکنم... امیدوارم یک روزی بتونم جبران کنم...”
جونگوو کرکره را هم قفل کرد و برایش دست تکان داد و رفت.دویونگ  متعجب از جواب ندادن تیونگ به پشت سرش نگاه کرد و او را در حال ورود به دستشویی دید!

𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠Where stories live. Discover now