فصل اول
قسمت چهارمهنوز هوا روشن نشده بودکه ساعت بالای سرش زنگ زد اما او بیدار بود. ساعتها بودکه بیدار بود اما نای بلند شدن نداشت و می دانست مجبور است برای خوردن قرص خود را به آشپزخانه برساند.پس تکانی به خود داد و به سختی نشست.کمربند شلوار جینش باز شده بود و رد دردناکی بر پوست شکمش انداخته بود.دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و یقه بلوزش را درست کرد.باز هم شب قبل را بیاد نداشت!
خسته از خرید برگشته بود و...؟اینبار ساعت سالن دانگ دانگ زنگ زد.با بی میلی کشوی کمدش را بیرون کشید و از میان بسته های انباشته شده دارو,آنراکه باید، پیدا کرد و برداشت.دست به پهلویش گذاشت و با احتیاط از جا بلند شد.سرش گیج رفت اما او با سماجت راه افتاد و به کمک دیوار خود را به در رساند.به محض خروج,جهیون را بالای پله ها دید! با همان تی شرت و شلوار سیاه دیروزی نشسته بود و سر به نرده ها تکیه داده بود.هر دو از دیدن هم شوکه شدند: “جهیون؟اتفاقی افتاده؟”
جهیون با عجله از جا بلند شد:”نه...من فقط...”
و نگاهش بی اختیار به سمت دست تیونگ چرخید.تیونگ به تندی مشتش را بست و پرسید:”تو چرا زود بیدار شدی؟”
به زبان جهیون آمد حقیقت را بگوید,بگوید من اصلاً نخوابیده بودم که!اما به زحمت جلوی خود را گرفت و به دروغ گفت:”خواب بودم احساس کردم صدایی از پایین اومد...”
تیونگ قانع نشده بود وحتی نگرانتر از قبل شده بود.یعنی جهیون او را میپایید؟تمام شب!؟جهیون متوجه ترس او نبود متوجه دست او بود!از زبانش پرید:”تو حالت خوبه؟”
تیونگ دست از دیوار برداشت:”مسلمه...چطور؟”
جهیون در دل اول به او بخاطر دروغگویی اش فحش داد و بعد به خود! چرا این سوال را پرسید؟چرا اهمیت میداد؟چرا او را می پایید؟آنهم تمام شب!مگر او چه کسی بود؟فقط چهار ماه از آشنایی یشان میگذشت
صدای تیونگ او را به خود آورد:”جهیون؟”
جهیون نمی خواست مکالمه به جاهای باریک بکشد:”می ری صبحانه بخوری؟”
“آره...خوابیده بودم گرسنگی بیدارم کرد!”
جهیون عاجز از لبخندزدن در دل غرید"برای همون ساعت کوک کرده بودی؟"تیونگ
هم نمی خواست مکالمه ادامه پیداکند:”اگه تو هم می خوری بیا!”
جهیون می دانست اگر برود شاید بتواند جوابش را بدست بیاورد و بالاخره برنده شود و از این ناآرامی افکارخلاص شود اما نمی خواست چرا باید می خواست که؟مگر به او مربوط بود؟نه!به تندی گفت:”من هنوز خوابم میاد!”و برگشت و از پله ها بالارفت.آشپزخانه همانطور بودکه دیشب ترک کرده بود.سرد و نامرتب.به سوی یخچال رفت و با وجودآنکه اشتها نداشت فقط بخاطر دارو,تکه ای از سهم پیتزای خودش راکه از شام دیشب مانده و سفت و سردشده بود,کند و خورد و باز حالت تهوع پیداکرد.یک لیوان آب پرکرد و سر میز نشست.دقایقی فقط به بسته قرص نگاه کرد و مثل هر صبح مردد شد. تا کی قصد داشت به این مسخره بازی ادامه بدهد؟تا وقتی امیدش بمیرد؟ مگر نمرده بود؟حالت تهوعش شدت گرفت.بناچار قرص را خورد.مجبور بود, امیدوار بود قرصها کمی از دردهای روزانه اش را قابل تحمل بکنند.پس هنوز امید داشت!با خستگی بسته را بر روی میز پرت کرد و سرش را میان دو دست گرفت و مثل هر صبح دوباره فکر کرد آیا باید به بچه ها می گفت؟اگر می گفت از این قایم موشک بازی ها خلاص می شد و...فقط همین!اگر گفتن جنبه مثبتی داشت فقط همین بود اما کلی جنبه منفی داشت از جمله اینکه شاید در مورد آینده خودشان و غذاخوری نگران می شدند,شاید بخاطر اعتماد نکردنش ترکش می کردند,شاید ترحم میکردند و او از ترحم متنفر بود!شاید در صدد کمک بر می آمدند و از آنجایی که وضع مالی همیشان از او هم خرابتر بود کاری نمی توانستند بکنند و فقط ناراحت میشدند.شاید هم هیچکدام از این عکس العملها را نشان نمی دادند و سرسری از کنارش می گذشتند.تلخترین درس زندگی به او نشان داده بود کسی که باید نگران و ناراحت می شد,ترحم و همدردی می کرد و درصدد کمک برمی آمد,او را رهاکرده بود حالاچطور از سه جوان بیگانه انتظار داشت بفکر او باشند؟باز بی حالی شدید به او روی آورد. سر بر روی میز گذاشت و چشمانش را بست.باز همان نتیجه دیروزی و صبح روزهای قبل را گرفته بود.حقیقت ممکن بود به قیمت از دست دادن آنها تمام شود و او نمی خواست این ریسک را بکند.
YOU ARE READING
𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠
Fanfictionمعرفی: یک غذاخوری کوچک اما باصفا که به کمک چهار دوست جدید اداره میشود ، چهار جوان فقیر،غریب و تنها ولی مهربان ،دلسوز و فداکار ،چندماهی مهمان این دوستان میشویم واز اسرار زندگیشان باخبر میشویم به همراهشان زندگی کرده خوشحال و ناراحت میشویم و دوستی را د...