s4ep4

7 4 0
                                    


فصل چهارم
قسمت چهارم

آنروز هیاهوی وصف ناپذیری در خانه افتاده بود.از صبح زود تمام آشنایان و همسایه ها به خانه ی آنها هجوم آورده بودند تا برای آماده سازی هر چه سریعتر مراسم ازدواج آندو برنامه ریزی و كار كنند و او ایستاده درگوشه ایوان،از پنجره به هیجان و شور و تلاش شیرین مادرش نگاه میكرد و احساس شرم میكرد:”خیلی خطرناكه جونگوو!”
جونگوو با كمی فاصله از او با شلوار جین و تی شرت بلند دخترانه و موهای باز و آرایش مختصر بر نرده های چوبی نشسته بود و برعكس او به غروب خیره شده بود:”بی خیال شو پسر!ماكه تا اینجا اومدیم!”
“اما بقیه اش هم درد سره!كلیسا،مراسم،لباس عروس...”
جونگوو سر برگرداند و به او نگاه كرد.شرم سرخی قشنگی برگونه های دویونگ  انداخته بود:”مادر تو مادر خیلی  خوبیه و من می دونم خیلی دوستش داری و این به من دلگرمی میده چون حسرت تو رو می خورم اگر مادر منم مثل مادر تو بود حاضر بودم براش بمیرم دو روز نقش بازی كردن كه چیزی نیست!”
این حرف و نگاه پر درد جونگوو بغضی ناگهانی برگلوی دویونگ  انداخت:”تو خیلی خوبی پسر!می دونستی؟”
جونگوو  خندید:”می دونستم!”
دقایقی سكوت حكمفرما شد.در ذهن دویونگ  سوالات می چرخید.در مورد مادر او هیچ چیز نمی دانست و خیلی كنجكاو بود بداند و احساس می كردآن لحظه بهترین است:”جونگوو ...می تونم یك چیزی بپرسم؟”
جونگوو سر به زیر انداخت:”نه....هیچوقت نپرس!”
دویونگ  شوكه شد.یعنی منظورش را فهمیده بود؟جونگوو به تندی اضافه كرد:”تو فرض كن مُرده!”
پس فهمیده بود!ورود ناگهانی تاهی به ایوان همه چیز را بهم زد:”نارا شناسنامه تو آوردی؟”
جونگوو از آینده نگری تیونگ به خنده افتاد:”البته....الان احتیاج دارید؟”
تاهی از بس هیجان زده بود بی خودی می خندید:”برای تنظیم سند...پدر اومده...”
جونگوو از نرده ها پایین پرید اما تاهی مانع شد:”نه لازم نیست بیایی بگو كجاست بر می دارم!”و با شیطنت خندید:”شما خوش باشید!”
جونگوو هم با خستگی خندید:”توی جای زیپ دار ساكم!”
تاهی تشكر كرد وداخل رفت.دویونگ تازه متوجه وخامت اوضاع میشد:”خدای من!جونگوو!شناسنامه مال ناراست و اگه ما ازدواج كنیم به شناسنامه ی اون ثبت میشه!”
“خوب؟”
“خوب!؟پسر ما دیگه نمی تونیم ادامه بدیم...شاید یك لباس عروس و یك مراسم كوچولو و یك روز نقش بازی كردن رو بتونیم اداره كنیم اما اینجا زندگی و آینده نارا  به بازی گرفته می شه!”
“چطور؟”
دویونگ  از شدت تعجب خندید:”چطور!؟مگه نمی بینی اون داره زن من می شه!؟”
جونگوو هنوز خونسرد بود:”مگه دوستش نداری؟”
دویونگ  شرم كرد:”نه...یعنی...چرا اما آخه اون...”
ونتوانست ادامه بدهد.جونگوو آه كوتاهی كشید:”همیشه در مورد علت نگاههای عاشقانه ات به من شك می كردم اما این دو روز مطمئن  شدم...تو عاشق نارا هستی و تمام این مدت افسوس خوردی چرا من نارا نیستم!”
دویونگ  از فهمیدن او آنقدر شوكه و خجالت شد كه سر به زیر انداخت و جونگوو  ادامه داد:”پس حالا از اینكه همسر قانونی تو خواهد شد شاد باش!”
“اما اون؟”
“اونم شاد می شه!”
دویونگ  نمی توانست به راحتی بگوید:”اما...اما اونكه عاشق من نیست!”
“چرا هست!”
دویونگ  ناباورانه سر بلندكرد.چشمان زیبای جونگوو می درخشید:”اونم عاشق توئه اما نمیتونست ابراز كنه چون خودشو لایق تو نمی دید.زندگی ما كثیفه...فقر و بدنامی و بی كسی و آوارگی و...”
دویونگ  از شدت هیجان و خشم نالید:”نه بس كن!لطفاً!”
“اما واقعیته دویونگ ...تو در مورد ما هیچی نمی دونی!”
اشك شوق در چشمان دویونگ  می رقصید:”نمی تونم بدونم...من عاشقم وآدم عاشق چیزی نمی بینه...تو كه می دونی!”
جونگوو لبخند شیرینی زد:”درسته...می دونم!”
                                                   ***
آخرین شبی بود كه آنجا بودند.همه کارها بخاطر خطر سلامتی مادر خانه، همانروز سریعاً انجام و تمام شده و قرار شده بود صبح به كلیسا بروند و از آنجا عروس و داماد یكراست عازم ماه عسل بشوند كه در اصل فرار مجدد آندو بود.در طول روز كه دویونگ  چند بار مجبور شده بود برای خرید و یا انجام وظایف دامادی از خانه خارج شود، چشمش به همان ماشین و همان دو مرد افتاده بود اما به جونگوو  چیزی نگفته بود تا نگران نشود.جونگوو تمام روز برای دور نگه داشتن دست و نگاه زنها تقلا كرده بود و لباسها را به بهانه خجالت كشیدن در اتاقش پروكرده بود.آنروز برای هر دوی آنها روزجالب و شیرین و متفاوتی بود.دویونگ  كه در مورد عشق نارا با خبر شده بود به مراسم جدی تر و پر شورتر نگاه می کرد و جونگوو با وجود تمام سختی های دختر بودن,از دیدن شور و شوق و سلامتی موقتی مادر جونگوو انرژی میگرفت و به خود افتخار  می كرد.
آنشب فضای شام جور دیگری بود.حرفها و نگاهها همه مالامال از عشق و شادی بود. جامها یكی پس از دیگری به سلامتی عروس و داماد پر می شد و صدای خنده در فضا موج می زد.دویونگ  انگار كه در آسمانها بود.مادرش سالم و شاداب بر سر میز بود و مثل قدیمها همه بودند،خواهرها،برادرش،بچه ها...و جونگوو به ضمانت خواهرش, دوشادوشش بدون هیچ مخالفت و نارضایتی در لباس آبی و براقی كه خواهرها برایش دوخته بودند,نشسته بود و با او جام می زد.برای جونگوو همه چیز مثل خواب و رویا بود.بعد ازسالها بی كسی و سكوت برای اولین بار در جمع بزرگ وگرم خانوادگی بود و برای نارا خوشحال بود.او داشت خوشبخت می شد!
تا ساعتی از شب همه چیز بی نقص و زیبا بود تا اینكه دویونگ  متوجه مست شدن جونگوو شد.دیگر نمیتوانست صدایش را تحت كنترل بگیرد و حركاتش كم كم به اصلیتش بر می گشت!دویونگ  به او حق می داد چون سوجوی روستایی بسیار غلیظ بود و می دیدكه مجبور است او را از جلوی چشمها دوركند وگرنه همه چیز لو خواهد رفت پس به بهانه خستگی از همه عذر خواست و جونگوو را از سر میز بلند كرد. تاهی هم بلند شد:”ببر اتاق من،می تونه با من بخوابه”
دویونگ  متعجب شد:”مگه اتاق ما چشه؟”
همه خندیدند و جونگوو قاطی صداها قهقهه ی زد.مادر از سر میز جواب داد:”حتماً یادش رفته كه امشب شب آخره!”
دویونگ  متوجه شد و عرق سردی بر پیشانی اش نشست:”نه نمی شه!ما نمی تونیم جدا بخوابیم!”
همه هوی كشیدند و جونگوو بلندتر خندید.دویونگ  با عجله درست كرد:”یعنی ما اینطور راحتیم...راستش توی سئول هیچكس به این مراسم اعتقاد نداره!”
مادرش عصبانی شد:”اما اینجا سئول نیست!”
دویونگ  آواره و دست بسته مانده بود و حال جونگوو  بدتر ازآن بودكه بتواند سر پا بماند.تاهی راه افتاد: “بیارش!”
جونگوو مستانه زمزمه كرد:”من اهل سئول نیستم!”
دویونگ  به سرعت تصمیم گرفت.او را بغل كرد و روی دو دست بلندكرد:”روی تخت خودمون می خوابه منم هال روی كاناپه!”
همه تعجب كردند و تاهی بیشتر:”چرا؟می ترسی زنت رو بخورم؟”
دویونگ  راه افتاد:”نه اما زنم ممكنه تو رو بخوره!”
هیچكس منظورش را نفهمید و در جونگوو هم حال خندیدن نمانده بود!

𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠Where stories live. Discover now