s6(the end)

25 9 0
                                    

فصل اخر
قسمت اخر

  از همان لحظه ی اول که فهمید او هم ذره ای شانس برای نجات جان تیونگ دارد خود را به بیمارستان رساند و آزمایش داد.لحظات سختی بود.هر دو در سالن به انتظار جواب قدم می زدند.جهیون با وجود امیدواری و شادی برای تیونگ ,برای جان دویونگ  هم نگران بود و دویونگ  فقط دعا میکرد خدا فرصت جبران کردن به او بدهد تا اینکه بالاخره جوابها آمد.خود هان آورد و بدون هیچ حرفی ورقه ها را به دویونگ  داد.جهیون از تفاوت رفتار هان پی به جواب برد و هیجان تلخی قلبش را فرا گرفت.دویونگ  دقایقی سریع و گیج ورقه ها را نگاه کرد و بناگه بی حرکت شد!هان لبخند به لب داشت. فرصت داده بود دویونگ  آزادانه تصمیمش را بگیرد.جهیون هم که تا حدودی جواب را حدس زده بود نمی خواست چیزی بپرسد تا اگر دویونگ  ترسیده و پشیمان شده باشد با سوال او خود را در اجبار احساس نکند که نگاه دویونگ  آرام آرام بالا آمد و جهیون و هان  با دیدن چشمان مرطوب اوشوکه شدند:”می تونم جهیون...من می تونم نجاتش بدم...”
جهیون گیج و ناباور از این برخورد فداکارانه دویونگ  زمزمه کرد:”اما این عمل خیلی خطرناکه تو مطمئنی که...”
دویونگ  مجال نداد جمله اش را تمام کند همچنان گریان پیش رفت و خود را در آغوش جهیون انداخت: “خدا بهم فرصت داد...اوه من خیلی خوشحالم!”
جهیون او را بخود فشرد.احساس می کرد گنج دنیا را درآغوش دارد.یعنی دویونگ  چنین شخصیتی داشت و او اینقدر کم دویونگ  را می شناخت؟یعنی می توانست دوباره چشمان قشنگ تیونگ را ببیند و صدای شیرین خنده هایش را بشنود؟یعنی خدا واقعاً شانس دوباره به آنها داده بود؟هان گفت:”به شما تبریک میگم,قلب بزرگ و زیبا و پاکی دارید”
دویونگ  از آغوش جهیون خارج شد:”نه...اون مشخصات قلب تیونگ !”
هان لبخند زد:”خوشحالم که می تونیم چنین قلبی رو نجات بدیم!”
دویونگ  با عجله گفت:”ساعت عمل کی؟”
“هر وقت تو آماده باشی!”
“من آماده ام”
“پس بریم!”
تا ساعت یک ظهر همه چیز آماده شد.جراحها,اتاق عمل,بانک خون,تیونگ و دویونگ . جهیون می دانست بهترین و یا بدترین روزش را در پیش دارد.یا هر دو را بدست  می آورد و یا از دست می داد.خود دویونگ  هم می دانست احتمال دوباره دیدن جهیون پنجاه پنجاه است.وقتی برروی تخت به سوی اتاق عمل می رفت دستش را برای خداحافظی بلند کرد اما جهیون گرفت و بوسید:”متشکرم!”
این کار دویونگ  را به گریه انداخت.یعنی جهیون چنین شخصیتی داشت و او اینقدر کم جهیون را میشناخت؟ زمزمه کرد:”برامون دعاکن...”
“حتماً...”
“اگه برنگشتم به جونگوو بگو چقدر دوستش داشتم...”
جهیون به زحمت بغض گلویش را فرو برد:”تو سعی کن برگردی  وگرنه خودم میام خفت میکنم”
دویونگ بلندتر خندید و همزمان اشکهایش برگیجگاهش رها شد:”اوه...دوستت دارم پسر!”
و به در جدایی رسیدند.جهیون ایستاد:”منم تو رو دوست دارم...”
                                                      ***
عمل قرار بود تخمیناً ده ساعت طول بکشد.تمام آن مدت جهیون و هان دم در اتاق منتظر بودند.ساعات اولیه را با صحبت با هم گذراندند اما باگذشت زمان و زیاد شدن رفت و آمدهای مکرر پزشکان و پرستارها,نگرانی به اوج خود رسید و همه ساکت و چشم به در منتظر شدند.از جای جای بیمارستان پزشکان جوان و دانشجوها و پرستارها و حتی بیماران که خبر انجام شدن چنین عمل جراحی بزرگی را در بیمارستان شنیده بودند در سالن گردآمده بودند.جهیون از شدت نگرانی و هیجان دو بار استفراغ کرده بود و حالا با بی حالی خود رابر نیمکت انداخته بود.هفتمین ساعت عمل رو به اتمام بود که اولین جراح با سر و روی آغشته به خون از اتاق خارج شد.جمعیت با دیدن شرایط وحشتناک او از ترس ناله ای کردند و باعث عصبانیت جراح شدند :”چه خبره؟برید پی کارتون!”
جهیون برای گرفتن جواب پیش دوید اما فرصت نکرد چیزی بپرسد.بقیه کادر هم در همان شرایط ترسناک خارج شدند.در چهره همیشان خستگی و خشم موج می زد.تمام عوامل جواب را به جهیون می فهماند.عمل قرار بود ده ساعت طول بکشد اما زودتر تمام شده بود و این تابلوی خونین و ناامیدی در نگاهها...او نباید به این زودی خوشبختی را باور می کرد!دیگر از جا بلند نشد.چشم بر هم گذاشت تا لااقل رنگ خون آندو عزیزش را نبیند.با بستن چشم انگار که کر هم شد.در یک دنیای ساکت و نرم و ثابت فرو رفت...بناگه ضربه ای برگوشش حس کرد و دنیایش به حرکت و دوران افتاد و سکوت با صدای هان شکست:”جهیون؟پسر چت شد؟...جهیون ...”
چشم گشود و چهره متعجب و نگران هان را دیدکه تمام وسع دیدش راگرفته بود: ”حالت خوبه؟آب می خوای؟”
همه ساکت بودند.هیچکس شاد نبودخدایا...یعنی دیگر نمی توانست چهره شیرین آندو را ببیند و صدای گرمشان را بشنود؟تیونگ؟! بدون تیونگ زندگی مرگ بود...
اشکهای ناگهانی جلوی دیدش راگرفتند.هان شوکه شد:”خدای من!پسر چت شده؟” و شانه های او راگرفت و تکان داد:”اونها زنده اندجهیون !عمل موفقیت آمیز بوده!”
پلک زد و قطرات اشک بر روی گونه هایش رها شد و صدای کف زدن به هوا برخاست.
                                                     ***
دو ساعت بعد دویونگ  بهوش آمد وقتی جهیون وارد اتاقش شد دویونگ  آخرین هذیانهایش را زمزمه می کرد.جهیون پیش رفت و دقایقی ساکت ایستاد و به چهره فداکارترین انسانی که شناخته بود,نگاه کرد.چقدر به او افتخار میکرد.چقدر احساس خوش شانسی میکرد که چنین دوستی داشت,چقدر خوشحال بودکه بالاخره دویونگ  به خواسته اش رسیده و جبران محبتهای تیونگ را کرده بود.بناگه متوجه چشمان نیمه باز دویونگ  شد که بر او قفل شده بود.با شوق لب تخت نشست و دست او را بدست گرفت:”سلام دویونگ ... حالت خوبه؟”
لبهای خشک شده دویونگ  تکانی خورد.جهیون چیزی نشنید.سر پیش برد:”چی گفتی؟”
دویونگ  با خستگی زمزمه کرد:”تونستم؟”
جهیون به چشمان خمار او خیره شد:”آره تونستی!”
لبخند پر شوری با بی حالی بر لبهای دویونگ  نقش بست.پلک بر هم گذاشت و نفس عمیقی از آسودگی کشید.جهیون دست او را نوازش کرد:”کار بزرگی کردی دویونگ ,بهت افتخار می کنم...”
اما جوابی از دویونگ  نیامد.جهیون با نگرانی صدایش کرد اما دویونگ  هیچ عکس العملی نشان نمی داد بناچار بیرون دوید تا دکتر را صدا کندکه هان  را در راهرو پیداکرد.هان  از تقلای جهیون به خنده افتاد:”نترس,چون خون زیادی از دست داده فشار خونش پایین افتاده کامل بهوش اومدنش ممکنه تا صبح طول بکشه”
                                                     ***
تیونگ هنوز درکما بود.دکترها تخمین می زدند حداقل یک روز طول بکشد تا بدن او کبد را قبول کند وارد کار شده و او را از کما خارج کند اما باز هم جهیون دوست داشت پیش او بماند.غیر از مساله هیجان و عشق,علتی برای بازگشت به غذاخوری نداشت.سه نفر باقی مانده غایب بودند و غذاخوری در هر صورت بسته بود.غیر ازآن اگر برای خواب می رفت صد در صد از شدت نگرانی نمی توانست بخوابد اما پیش تیونگ هم اجازه ماندن نداشت.او در اتاق مراقبتهای ویژه تحت نظر متخصصان بود بطوری که حتی اجازه یک نظر نگاه کردن هم به جهیون نمی دادند.هان که شیفت شب بود,دفترش را در اختیار او قرار داد تا استراحت کند.تازه اشعه های خورشید صبحگاهی از لای پرده های عمودی اتاق به داخل شروع به تابش کرده بودکه هان  وارد شد و او را بیدار کرد:”تیونگ علایم بیداری نشون داده... زود بیا”
جهیون دیوانه وار دنبال هان راه افتاد.قلبش همچون قلب گنجشک می زد.تیونگ نجات پیداکرده بود و داشت به زندگی باز می گشت.بالاخره احساس پیروزی میکرد. بله او برتیونگ وعشق او پیروز شده بود!مقابل در با پزشک مخصوصش مواجه شدند. مرد مسن و جدی بود.پرسید:”کی هستید؟”
“دوستاشیم”
“اول یکیتون می ره تو در میاد اون یکی می ره...فقط دو دقیقه وقت دارید به پرستارش هم گفتم بیشتر از دو دقیقه بمونید بیرونتون کنه و حق ندارید باهاش حرف بزنید!”
جهیون به هان نگاه کرد:”کی اول بره؟”
هان به شانه او زد:”این موفقیت مال توئه...تو برو!”
جهیون مشتاق تر از آن بود که رد کند.دم در به او روپوش بلند و کفشهای نایلونی پوشاندند و با اشاره های جدی به سکوت,او را داخل راهنمایی کردند.داخل فقط توسط یک مهتابی سبز که بر بالای تخت روشن بود,قابل روئیت بود.یک پرستار جوان کنار تخت نشسته بود و تیونگ با تنی لخت و رنگ پریده,همچنان استتار شده توسط شلنگ اکسیژن و سرم و سیمهای رادار قلب به پشت بر تخت خوابیده بود اما دیگر اینها جهیون را نمی ترساند.تیونگ برای بازگشت بهتر به زندگی به اینها نیاز داشت. صدای زنگ یکنواخت دستگاه قلب و خش خش مداوم دستگاه کنترل تنفس همچون صدای موسیقی دلنواز بود. جهیون تا پای تخت آمد اما نتوانست جلوتر برود. هنوز آنقدر جسارت و رو نداشت پس پشت نرده های پای تخت ایستاد و با علاقه به چهره زیبای او نگاه کرد.نمی توانست چشمانش را کامل باز کند پلکهایش می لرزید و نگاه رویایی اش آرام آرام می چرخید.جهیون از شدت شوق کم مانده بود داد بزند.با عجله دستش را تکان داد تا لااقل دو دقیقه اش تمام نشده حواس او را بخود جلب کند و بالاخره نگاه آواره تیونگ بر او چرخید و قفل شد.جهیون بی اختیار لبخند زد.تیونگ انگار که هنوز او را نشناخته بود فقط به نگاه کردن ادامه داد.لبخند جهیون عمیق تر شد.دیگر نمی توانست خود را کنترل کند.این آخرین و بزرگترین آرزویش بود.دوباره دیدن چشمان زیبای تیونگ!تیونگ چیزی از حال خود نمی فهمید فقط می دید که زنده است و جهیون روبرویش ایستاده و می خندد!بالاخره لبخندش را می دید. چقدر زیبا بود و چقدر حیف که اینهمه مدت از آنها دریغ کرده بود!اما چرا می خندید؟ هزاران جمله بر زبان جهیون می چرخید اما می دانست حق حرف زدن ندارد.هیجان زده منتظر بود تیونگ یک عکس العملی نشان بدهد اما او فقط نگاه می کرد!پرستار به ساعت مچی خود نگاه کرد و به او اشاره داد برود.جهیون ملتمسانه کف دستهایش را بهم چسباند پرستار اخم کرد و از جا بلند شد.جهیون به علامت تسلیم دستهایش را بالا برد اما قبل از خروج برای آخرین بار به تیونگ نگاه کرد و از آنچه دید سرجا خشکید.اشک براق در چشمان مست تیونگ می رقصید.او می گریست!اولین بار بود جهیون اشکهای او را میدید چقدر زیبا و بجا و رویایی بود...بی اختیار لبخند جهیون تبدیل به قهقهه شد و همراه اوگریه تیونگ تبدیل به هق هق! او فهمیده بود زندگی اش را مدیون کسی بود که آنجا ایستاده و به او لبخند می زند!

𝐎𝐮𝐭𝐜𝐚𝐬𝐭𝐬, 𝐣𝐚𝐞𝐲𝐨𝐧𝐠Where stories live. Discover now