Part1

522 59 15
                                    

فلش بک، 3 اکتبر 1975

صدای ضجه ویالون سکوت سالن رو در هم شکست.
نوت ها به ارومی روی گوش مهمانان می نشست و اونها رو مبهوت رقصیدن آرشه
روی سیم های رنگ پریده میکرد.
انگار عشق و غم در هم آمیخته شده بودند و حاصلش نوای غم انگیزی بود که دل سنگ رو هم آب میکرد،سیاهی لباس های پسر اونو به قوی سیاهی تشبیه کرده بود که در انتظار جفتش جانسوز ترین ملودی دنیا رو میزنه به این امید که اونو از سرنوشت پس بگیره.
طلسم عمل کرد. ملودی ویالون اسم پسر دیگه ای رو فریاد زد و از گوشه سالن،پسر ریز جثه ای روی صحنه ظاهر شد. با یک حرکت مهمانان میخکوبش شدن. پوست برفی و بدن ظریف و انعطاف پذیرش با لباس ساتن سفیدش مدام در جنگ بود...مثل اینکه قوی سیاه و
سفید به هم رسیده بودن. نگاه ها روی هماهنگی دو پسر دوخته شده بود...
اولین چرخش... چشم ها مجذوب شد!
اولین قدم...کسی عاشق شد!
اولین حرکت...طلسم جادو عمل کرد!
حالا قوی سیاه میتونست قسم بخوره که سیم های ویالون خود بخود حرکت میکردن. طلسم عشق به سرتاسر وجود کیم تهیونگ پاشیده شد و قطعا تلفیق سیاهی و سفیدیش با جیمین سرنوشت سیاه و سفیدی رو براش رقم زده بود...
_پارک جیمین تو واقعا درخشیدی
+ نوت های تو بدنم رو حرکت میدادن. من کاره ای نبودم.
کیم تهیونگ روی زمین زانو زد، بی مقدمه دست جیمین رو گرفت
و گفت: خوشحال میشم از این به بعد بیشتر همو ببینیم قوی سفید.
جیمین خنده ریزی کرد و گفت: قوی سفید؟ به خاطر لباسمه؟
_روی صحنه نحوه حرکت، سفیدی پوست و لباس ساتنت و رقص
فوق العاده ای انجام دادی بی شباهت به یه قو نبود،دیدی قو ها همیشه خرامان خرامان راه میرن؟
گونه های جیمین سرخ شده بود جواب داد:فکر کنم به عنوان دو تا آرتیست بهتره که بیشتر همو بشناسیم.
تهیونگ که راضی به نظر میرسید دستی به لای موهاش کشید و
گفت: خب پس امیدوارم بازم ببینمت او غوواغ(:revoir au
خداحافظ)پارک جیمین.
جیمین دستی تکون داد و با نگاهش بدرقه کرد. عشق؟ بالاخره؟
پایان فلش بک
*****
سردرد ها دوباره شروع شد. چشم از دختر بچه هایی که در مدهوش کننده ترین حالت ممکن باله میرقصیدن برداشت و از جاش بلند شد.
+کجا موسیو
خانم مسن کنار دستش که انگار نگران حالش شده بود با بی تابی نگاهش میکرد.
_من من میرم بیرون هوای اینجا خیلی خفهست.
+میخواید کمکتون کنم؟ شما با این وضعیتتون...
جیمین لحظه ای توقف کرد. قلبش آتیش گرفته بود.
_وضعیتم... اینکه مثل شما نمیتونم ببینم وقفه ای توی زندگی من ایجاد نمیکنه. به امید دیدار مادام.
عصای سفیدش رو روی پله ها کشید و بالا رفت.
وضعیتش؟ مشکل اون درد چشمش نبود اون فقط دلتنگ بود همین...دلتنگ قوی
سیاهش بود...بدون اون زندگی از هر سیاهی تاریک تر بود.
از تالار بیرون اومد و اروم سمت خونه راه افتاد،نزدیکی خونه نسبت به اونجا بهش این اجازه رو داده بود که بتونه تنها و بدون هیچ
همراهی رفت و آمد داشته باشه،به خاطر بیش از حد نگران بودن
خواهرش نمیتونست تنها بره و این اذیتش میکرد،از کناره های پارک کوچیکی که با خونشون فاصله زیادی نداشت
حرکت کرد و در عین حال آهنگ مالیمی رو زیر لب زمزمه کرد:
Donne-moi, donne-moi
بهم بده، بهم بده
Encore un peu de tes mots
بیشتر از حرفای قشنگت بده
De ton cul, de tes bras
از بدنت، از آغوشت
Encore un peu de toi
کمی بیشتر از خودت بهم بده
T'en vas pas, t'en vas pas
از کنارم نرو، از کنارم نرو
J'aimerais que dure les heures
ایکاش زمان متوقف میشد و این ساعات ادامه پیدا میکرد
Que les aiguilles retiennent le son de nos voix
نمیدونم بدون تو چیکار باید بکنم

فین فین کرد و به راهش ادامه داد. چند قدم برنداشته بود که صدای خنده های بلندی رو شنید،سعی کرد اهمیتی نده و سریعتر قدم هاشو برداره ولی با شنیدن حرفی که از دهن یکی از مردهای اون اطراف در اومد سر جاش خشک موند.
+هی چشم بادومی! کجا رفته بودی بدون اجازه آبجی جونت؟
بغض کرد و قدماشو تندتر کرد تا از شرشون خلاص بشه ولی به خاطر عصبانیتش استفاده از عصا رو فراموش کرد و توی یه چشم به
هم زدن پای راستش به جدول کنار خیابون گیر کرد و افتاد زمین.
+اووو نگا کنید بازم کوریش کار دستش داد
صدای خنده ی زننده دخترا بلند شد،جیمین میدونست اونا دخترایی بودن که از خونوادشون فرار کرده بودن و حاضر بودن دار و ندارشون رو برای روسپی گری بدن...این چیزی بود که تو فرانسه یکی از طبیعی ترین چیزها بود و کسی اعتراض خاصی راجبش نمیکرد...بارها دیده بود پدر و مادرهایی رو که با نگرانی دنبالشون میگشتن...پوسترای "گم شده" که روی دیوارا دیده میشد...همه چیز یه تراژدی به ظاهر شیرین بود. یه شکلات تلخ که ظاهرش فریبنده بود ولی کسی که میخوردتش رو پشیمون میکرد. شاید فرانسه برای همین ساخته شده بود. برای اینکه جوونای بی خانمان یه جا برای رسیدن به آرزوهای پوچشون داشته باشن...

سعی کرد بغضش رو به گلوش فرو ببره و از جاش بلند بشه. دستش
رو به درخت کنارش تکیه داد و با درد بلند شد.
+اگه زخمی شدی ببریمت دکتر بچه؟ بپر بالا ماشین همینجاست.
با حس ترسی که بهش القا شده بود سریع عصاش رو از روی زمین
برداشت و با قدمهای سریع خودشو از کنار هیولا هایی مثل اونا دور
کرد.
تمام زندگیشون همین بود... همه دخترا همینطوری فریب خورده بودن...
+آخی ترسیدی مگه نه؟ فکر کردی میخوایم مثل خودمون تو رو هم گرفتار این چیزا کنیم؟ جوجه چینیا به درد این کارا نمیخورن بچه!
اشکاش رو پاک کرد و سمت خونه دوید. مهم نبود که باز هم زمین میخوره یا چی،زانوها و آرنج آسیب دیدش به این زمین خوردن ها
عادت داشتن...فقط میخواست هرچه زودتر از از شرشون خالص بشه.
صدای خنده ها و قهقهه زدناشون دنبالش بود. از زندگیش خسته شده بود...بعضی وقتا فقط دوست داشت به جای از دست دادن بیناییش،
شنواییش رو از دست میداد...
_____________________________
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید
اگر اشتباه تایپی وجود داشت بابتش متاسفم.

Swan lakeWhere stories live. Discover now