Chapter 5: blocks(مانع ها)

137 33 2
                                    

رژ لب سرخش رو به ارومی روی لباش کشید و به چهره زیبا و
فریب دهنده ش توی آینه طلاکاری شده خیره شد.قدرت و سلطنت
چیزی بود که سالهای سال توی خانواده قدیمیش نسل به نسل
منتقل شده بود و حالا میشد اون رو توی چشمای نافذ قهوه ایش
به خوبی مشاهده کرد... تشنه قدرت بود و... عشق!
تنها نقطه ضعفش که بارها و بارها مورد هدف قرارش داده بود و
هنوز هم مثل تیغ سمجی توی بدنش گیر کرده بود... عطش خارق
العاده و بی انتهاش برای بدست آوردن کسایی که سالها انتظارشون
رو کشیده بود قابل مقایسه با افراد دیگه نبود و این خطرناک ترین
چیز راجبش بود...
اون به دست می آورد و هیچوقت هم توی این کار تردید نمیکرد...
به چهره ی منگ خواب مرد پشتش خیره شد و لبخند گرمی زد؛ گرمایی که به موقعش آتیش به پا میکرد!
. . . . . .
مطمئن بود خیلی وقته از رفتن جئون جونگکوک گذشته روی
زمین افتاده بود و نای ایستادن نداشت.تاریکی بیش از حد اطرافش
باعث شده بود بفهمه خیلی وقته که اونجاست... شب شده بود.
هقی زد و به قفسه های کتابخونه تکیه داد تا بلند شه.کورمال
کورمال دستشو روی زمین کشید تا عصاش رو پیدا کنه و وقتی
پیداش کرد اروم بلند شد.
ذهنش قفل بود. اجازه ورود و بدتر از اون هیچ خروجی رو به افکار
بی سر و تهش نمیداد و این دیوانش میکرد.اون پسر باهاش چیکار
کرده بود؟ چطور از زندگیش، از افسردگیش، از رابطش با تهیونگی
که دیگه وجود نداشت و از تموم رازایی که بینشون بود خبر داشت؟
نمیتونست باور کنه که تهیونگ به کس دیگه ای هم اون حرفا رو
گفته باشه... نه... امکان نداشت.
به کلمات اخرش فکر کرد... گودال؟ کسی نمیتونه جلوشو بگیره؟
چطور تونسته بود اینقدر نامفهوم حرف بزنه؟
نفسش هنوزهم تنگ بود.سرش گیج میرفت و حتی با وجود سیاهی
دیدش میتونست نورهای رنگی که به خاطر سرگیجه توی شبکیه ش ایجاد میشدن رو ببینه.
اوضاعش به قدری گیج کننده بود که تاب تحملش رو نداشت.
در عرض چند روز زندگیش به بدترین طرز ممکن به بازی گرفته
شده بود.مردی که حتی نمیدونست چه شکلیه طوری ذهنشو
تصاحب کرده بود که جیمین شبانه روز به حرفاش فکر میکرد و
متاسفانه... به نتیجه ای نمی رسید.با خودش فکر میکرد نکنه
تهیونگ ازش چیزی رو قایم میکرده...
دستش رو به میز گرفت تا تعادلش رو کنترل کنه.آرزو میکرد که
از دو ساعت بیشتر نشده باشه که توی کتابخونس وگرنه جین نگران
میشد و جیمین به هیچ وجه دلش نمیخواست جین چیزی از قضیه
امشب بفهمه...
_ج... جین هیونگ... !
با صدای ضعیفش داد زد تا توجه کسی جلب بشه ولی مثل اینکه
هنوزم توی کتابخونه کسی نبود.از خستگی و نگرانی چشماش رو
بست و پس افتاد، ولی صدای فریاد جین رو از کنارش شنید و حس
کرد که دستی زیر کمرشو گرفته و از افتادنش جلوگیری کرده.
_جین... جین هیونگ تویی؟
+ خودمم... چه بلایی سر خودت آوردی بچه...
جیمین که خیالش از اومدن جین راحت شده بود احساس کرد
ضربان قلبش کم کم نرمال میشه و به حالت عادیش برمیگرده...
_هیونگ... بریم خونه... خواهش میکنم
+ مطمئنی حالت خوبه؟ میخوای بریم بیمارستان؟
_نه... فقط منو ببر خونه.
جین از روی زمین بلندش کرد و سمت ماشین حرکت کرد.رنگ از
صورت جیمین پریده بود و انگار چند ثانیه بیشتر تا بیهوش شدنش
نمونده بود.سرعتشو بیشتر کرد تا هوای سرد شب داخل ریه هاش
نره.
سوار ماشین شدن و جین با بیشترین سرعتی که میتونست سمت
خونه حرکت کرد.نمیخواست بدن جیمین از اینی که هست ضعیف
تر بشه.
_هیونگ...
+جانم
_هیونگ از کجا فهمیدی من حالم خوب نیست؟
+جیمینا گفته بودم که بعد از دو ساعت میام دنبالت
_پس چطوری از در تونستی بیای تو؟ اونجا که قفل بود.
+یه نفر خبر تو رو بهم داد دم در که بودم.گفت حالت بده و به کمک نیاز داری؛ بعدم درو باز کرد و خودش از اونجا رفت.چون شب
بود نتونستم چهرشو خوب ببینم...
برای سومین بار توی یه روز دوباره از ترس یخ زد.غیر از جونگکوک
کسی جیمینو اونجا ندیده بود و از حالش با خبر نبود... یعنی اون
بود که به جین اطلاع داده بود؟
زیر لب گفت :لعنت بهت جئون جونگکوک... معلوم نیست قصدت از
نزدیک شدن بهم خوبه یا بد...
+چیزی گفتی؟
_چی... ؟ نه...
+رسیدیم... من تا بالای پله ها می برمت و خودم بر میگردم.
_هیونگ میشه امشب خونه ما بمونی؟
+چی؟ برای چی؟
_حس میکنم دلم میخواد با یه نفر حرف بزنم و اون قطعا می سو نیست...
+خب... من که تو خونه خودم کاری ندارم ولی اگر خانم پارک
احساس راحتی نکنه چی؟
_نونا به احتمال زیاد امشب نمیاد خونه.گفت تا نیمه شب تو دفترش کار داره و بعدشم میره خونه دوستش بمونه چون بچش
تازه بدنیا اومده.
+چی از این بهتر؟ بزن بریم بچه جون.
جیمینو روی کولش گرفت و از پله ها بالا برد.
+کلید داری؟
_توی جیب راستمه.
وارد خونه شدن و روی تخت دراز کشیدن.
+راستی... اون پسره که بهم گفت تو اینجایی... تو قطعا دیده بودیش نه؟ وگرنه از کجا میدونست که اونجایی و حالت بده؟
_اره... دیدمش.اون وقتی سرم گیج میرفت کمکم کرد بشینم...
نمیتونست حقیقت رو به جین بگه... چیزی بود که قلبش اجازه
خروج ازش رو نمیداد... انگار چیزای زیادی بودن که توی اون قلب
شکسته جمع شده بودن و زندانی بودن... تشنه آزاد شدن... جیمین تشنه کسی بود که درکش کنه... سرزنشش نکنه و بفهمتش... اون
موقع بود که میتونست رازهای توی قلبش رو آزاد کنه...
+خبب حالا چیکار کنیم؟
_من فقط میخوام بخوابم...
+خواب که نمیشه... به نظرم الان حوصله تمرین کردن نداری.
_حرفشم نزن هیونگ!!! من تقریبا بلدم... دیگه نمیخوام... حوصله ندارم...
+پس یه پیشنهاد شگفت انگیز کیم سوکجینی
جیمین پقی زد زیر خنده و گفت :چی؟
+پیشنهادای مخصوص منن... حالا میدونی چیز باحال راجبشون
چیه؟
_چیه؟
+اینکه هیچکس از شنیدنش و انجام دادنش پشیمون نمیشه.
شاید به نظر جیمین، جین یه مرد بزرگسال بود که کودک درونش
فعال بود... ولی اینطور نبود... جین هم آسیب دیده بود؛ فقط نمیخواست ببینه کس دیگه ای آسیب ببینه؛ اونم وقتی میتونه
کمکش کنه.جیمین داشت از دست میرفت و این تنها فرصتش بود
که به اون بچه کمک کنه... وگرنه زندگیش برای همیشه نابود میشد.
+بیا بریم یه سری به آشپزخونه بزنیم.همیشه چیزای جالبی توش
پیدا میشه.
_من بلد نیستم غذا بپزم
+من بلدم نگران نباش... یه غذای خوشمزه میشناسم که فرانسویا
زیاد میخورن... ببینم اگر اینجا موادش بود که عالی میشه... اگرم نه
که باید به همون کیمچی یا جاجانگمیون خودمون رضایت بدی
_هیونگگگ تازه کیمچی خوردممم
+ببین... گوشت میخوایم، کره، پیاز، قارچ، آبلیمو، ادویه و تخم مرغ
_من نمیدونم کدومشو داریم.
+تخم مرغ که دارین... گوشت و ادویه هم تو هر خونه ای هست...
نگاهی به لب و لوچه آویزون جیمین انداخت و با صدای بلند
خندید.
+چته بچه؟
_آشپزی کار من نیست... میشه برم؟
+باشه برو به کارت برس... .یه ساعت بعد شام حاضره، صدات میکنم
که بیای.فقط حواست باشه خودتو کبود نکنی.
با اخم جیمین تک خنده ای کرد و گفت: باشه باشه دیگه از این
حرفا نمیزنم.برو بچه دیر میشه الان.
جیمین قدمای بی حوصلش رو سمت اتاق کشید و درو بست.
نمیخواست جین مزاحم افکارش بشه.اون مرد مهربون بود و بهش
اهمیت میداد ولی برای درک احساساتش مناسب نبود...

Swan lakeWhere stories live. Discover now