Part 13

137 34 9
                                    

جین روبروی کتابخونه نگه داشت و رو کرد به جیمین که داشت

عینک افتابیشو دستکاری میکرد

_باهاش ور نرو اینقدر. خوبه!

دست از عینکش کشید، کیفش رو برداشت و پیاده شد.

_جیمینا حواست به خودت باشه! دو ساعت بعد میام دنبالت.
+حواسم هست. خدافظ هیونگ

_خدانگهدار

عصاش رو روی زمین زد و آروم از روی پله ها بالا رفت. از دو

راهرویی که با تابلوهای آبرنگ دیزاین شده بودن هم رد شد و به

محض اینکه خواست از در بره تو محکم با در برخورد کرد.

_اخخخخ

دستش رو دراز کرد و در کمال تعجب با در بسته روبرو شد.

_چرا بستننن

چند لحظه صبر کرد تا کسی کمکش کنه ولی کسی پیدا نشد.

_ولی نمیخوام خلاف کنم...
سالها رفت و آمد به کتابخونه باعث شده بود به مرور زمان راه

مخفی رو از در پشتی یاد بگیره. شبا که حوصلش سر میرفت با

تهیونگ قرار میذاشتن و از در مخفی وارد کتابخونه میشدن و از

تنهایی و سکوت لذت میبردن... ولی جیمین مطمئن نبود بتونه به

تنهایی از پسش بر بیاد... اونم با چشمایی که دیگه وجود نداشتن.

از سکوت اطرافش فهمید که دور و ورش خلوته. آروم عصاش رو

به سمت چپ کشید و با هر قدمش نوک عصا رو به چپ و راست

میکوبید.

_شت... اگه راهو اشتباه برم...
بارها براش پیش اومده بود که از کوچه های خلوت و تاریک سر

در میاورد و مورد تمسخر و آزار مردای بی خانمان قرار میگرفت.

ترس وجودش رو برداشت و باعث شد تندتر قدم برداره.

_اینجا رو یادمه...

برآمدگی بزرگ روی دیوار کنارش رو لمس کرد و به سمت چپش

پیچید.

_باید همین نزدیکا باشه...

به محض اینکه نوک انگشتاش در آهنی کوچیک رو لمس کردن

از خوشحالی خنده کوتاهی کرد و سنجاق کوچیکی رو از توی

جیبش در آورد و با قفل در ور رفت.
_یه حرکت کوچیک به راست... و یه چرخش تو جهت برعکس عقربه

های ساعت...

با صدای ترق قفل در از قابل اعتماد بودن روش های دزدی

Swan lakeWhere stories live. Discover now