Chapter 7: Eclipse (ماه گرفتگی)

310 37 9
                                    

کشوی میزش رو باز کرد و به مهر فلزی طلایی رنگ نگاهی


انداخت. حروف حک شده ی روش مدام به فکر فرو میبردش. چند


روزی میشد که بعد از بازرسی کامل عمارت سوخته دستور پلمپ


اونجا رو صادر کرده بودن. تا اطلاع بعدی کسی نباید نزدیک اونجا


میشد، اطلاعات و مدارکی که توی عمارت پیدا شده بود چیز کمی


نبود... در واقع نامجون احتمال میداد چیزهای بیشتری هم وجود


داشته باشه... ولی وقت کافی برای جستجو بین اون همه خاکستر


رو نداشت. به چند نفر از افرادش سپرده بود که با دقت تمام بررسی


کنن و در عین حال خودش در حال بررسی و تطابق دادن نامه


دختر آگوستین و اون مهر مرموز بود...


کراواتش رو شل کرد و نفسش رو بیرون داد. مهر رو توی دستش


گرفت و از جاش بلند شد:


_ستوان!
+بله قربان


_تونستی با جانگ هوسوک وقت ملاقات جور کنی؟


+قربان برای چند روز رفتن خارج از شهر. در واقع آقای کوچر یه


مسافرت اداری براشون پیش اومده بود و آقای جانگ رو هم با


خودشون بردن


_حیف شد...


حرفای هوسوک تو ذهنش بارها و بارها تکرار میشد...


حس میکنم این اسم رو جایی شنیدم


یعنی ممکن بود هوسوک ربطی به پرونده آگوستین داشته باشه؟


_الکس کجاست؟


+توی حیاطه قربان


_حیاط؟ اونجا چیکار میکنه؟
+مثل اینکه با بعضی از زندانیا گرم گرفته. کسی نمیدونه اون


بازداشت نیست وگرنه الان همه به پاش افتاده بودن تا بیادراضیتون


کنه آزادشون کنید...


_هوم... پسر خوبیه. با اینکه زیاد حرف میزنه و خیلی گستاخی


میکنه ولی به نظر خیلی صمیمی و صاف و سادست... حق دارن


باهاش گرم بگیرن


مهر رو توی جیب شلوارش جا داد و از اتاقش بیرون رفت.


نمیدونست با چه هدفی... فقط میخواست کمی از فضای گرم و


سرسام آور اتاق فاصله بگیره. قدم های بلندشو سمت حیاط کشید


و دم درش ایستاد. به پسر مو فرفری که مشغول گپ زدن با مرد


سالخورده ای بود خیره شد و بعد با صدای بلندی صداش کرد:
+چیزی شده موسیو؟

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Oct 31, 2021 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Swan lakeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt