Part 14

132 29 0
                                    

_گفتی حومه شهره؟
+بله قربان، اگه بخوان کسی بهشون شک نکنه یه جای پرت رو انتخاب میکنن برای رفت و آمدشون.
نامجون پوزخندی زد.رو به الکس کرد و گفت: اتفاقا برعکس، اکثر جرم و جنایت ها توی جاهای پرت اتفاق میفته.کسی که میخواد توجه به خودش جلب نکنه سعی میکنه همرنگ مردم عادی باشه...
الکس شونه ای بالا انداخت و از پشت شیشه ماشین روبرو رو نشون
داد:از اون درختای سرو بپیچید سمت راست عمارت کاملا معلومه.
_هرکاری که میگه بکن هوبرت.
جاده صافی نبود و از هر دو دقیقه یه بار چرخای ماشین با سرعت از روی برامدگی های روی زمین عبور میکردن و نتیجش به غیر از بالا و پایین پریدن، فحش هایی بود که نامجون به هوبرت میداد.
_نمیگی اینجا جاده خاکیه و باید آروم تر برم؟
+منو ببخشید قربان، ولی همین دو دقیقه پیش گفتید که عجله دارید.
نامجون اخمی کرد و حرف نزد.از حرف کم آوردن متنفر بود ولی حق با هوبرت بود.باید قبل ازهر اتفاق دیگه ای پرونده رو حل میکرد یا لااقل به یه سرنخ درست حسابی میرسید.
+قربان رسیدیم.
الکس مثل بچه ها شونه نامجونو تکون داد و به روبروش اشاره کرد.
از پشت قامت بلند سروها، ساختمون قدیمی و بزرگی بیرون اومده بود و خودنمایی میکرد. فقط یه چیز اشتباه بود...
_ا... اینجا آتیش گرفته؟
دیوارهای عمارت که زمانی آجری بودن الان خاکستری شده بودن.پنجره ها شکسته بود و روی چارچوبشون خاکستر نشسته بود.
تقریبا نیمی از عمارت ریخته بود و به کلی خراب شده بود. صدای بلند الکس توی گوش نامجون پیچید:
+م..من همین چند روز پیش از اینجا اومدم... کاملا سالم بود...
نامجون زیر لب لعنتی فرستاد و سریع از ماشین پیاده شد و سمت عمارت دویید.
پای ساختمون رو خاکستر برداشته بود.انگار از آسمون برف سیاه باریده بود و همه جا رو پوشونده بود.به نظر حداقل 3 روز از آتیش گرفتنش میگذشت ولی با این حال هنوزم بوی چوب سوخته توی
فضا پخش بود.
امکان نداشت این آتیش سوزی از روی عمد نباشه... قطعا کسی از نقششون با خبر شده بود.اخم وحشتناکی کرد و دوباره سمت ماشین رفت.
یقه ی الکس رو گرفت و از ماشین کشیدش بیرون.
_پسره ی عوضی چیکار کردی؟
+م... من... من کاری نکردم... باور کنید من چیزی بهشون نگفتم...
_یه دلیل منطقی بهم بده... یه دلیل بده که باور کنم... فقط من و تو و ستوان هوبرت از این ماجرا خبر داشتیم. غیر از تو کی میتونه باشه؟ نکنه میخوای بگی من بودم؟
+قربان باور کنید من کاری نکردم... من قسم خوردم که به شما خیانت نکنم... اون خانواده کم بدی در حقم نکردن چطور میتونم بر علیه شما بهشون کمک کنم... در ضمن من تمام مدت توی سلول
زندانی بودم... چطور ممکنه... اخه چطور ممکنه چیزی گفته باشم؟
هوبرت از ماشین پیاده شد و دست نامجون رو کشید تا الکس رو ول کنه:
+قربان مطمئنم دروغ نمیگه... من بهترین نگهبانا رو براش به کار گذاشتم...
نامجون یقه الکس رو ول کرد و به چشماش خیره شد:
_فقط اگه دروغ گفته باشی... کاری میکنم آرزو کنی که ایکاش تا ابد تو زیرزمین اون خونه می پوسیدی! هوبرت!
+بله قربان
_از آلبرت خبری نشد؟
+قربان آخرین دفعه توی پایگاه بهشون زنگ زدم.گفتن یه ذره دیرتر از ما میرسن. الاناست که پیداشون بشه.
_باشه... میریم داخلو بگردیم.
+و... ولی قربان ممکنه هنوز خاکسترا روشن باشن...
_منو از یه مشت خاکستر میترسونی؟ ممکنه هنوزم چیزی اونجا باشه که بتونیم ازش به عنوان سرنخ استفاده کنیم.
به محض اینکه خواستن از ماشین فاصله بگیرن، جیپ نوک مدادی رنگی سمتشون پیچید و درست پشت ماشین هوبرت پارک کرد.
نامجون اخمشو باز کرد و با خوشرویی سمت ماشین رفت:
_آلبرت!!!خیلی وقته ندیدمت دوست قدیمی...
مرد مسن رو توی آغوشش گرفت و چند ضربه به پشتش زد.آلبرت کوچر، مرد 57 ساله ای بود که نامجون رو از بچگی به خاطر کار پدرش توی پایگاه های نظامی فرانسه میشناخت و توی دوران کارآموزیش هم نقش بزرگی داشت.در واقع نامجون اکثر فوت و فن های تجسسی رو از آلبرت یاد گرفته بود و این باعث شده بود تا آخر عمر قدردانش باشه و البته هنوز هم بتونه روی کمکش حساب کنه.
نامجون به پشت سر آلبرت نگاه کرد.پسر جوونی پشت سرش ایستاده بود که به نظر کره ای میومد و این باعث تعجب بیش از حد نامجون شده بود.
_شاگردت کره ایه؟
+شاگردم که نیست... یه جورایی نقش پسرمو داره... و آره، شیش سال پیش برای ادامه تحصیلش اومد فرانسه و طی ملاقات پیچیده ای باهاش آشنا شدم و الان پیش من زندگی میکنه.
پسر جلو اومد و خم شد:
+هوسوک هستم، جانگ هوسوک. از دیدارتون خوشوقتم. آقای کوچر تعریفتونو زیاد کرده.
_شنیدم تو کارای تجسسی خوبی... چند سالته؟
+ 27 سالمه قربان
_اونقدرام با هم فاصله نداریم. آماده ای؟
+راهنمایی میکنید؟ دقیقا باید دنبال چجور چیزایی باشم؟
_کاغذ، پول یا قرارداد و از اینجور چیزا که به احتمال زیاد توی آتیش سوخته... ببین چیز بدرد بخوری مربوط به یه خرید و فروش اجناس یا یه قرارداد که توش پول هنگفتی رد و بدل شده باشه پیدا
میکنی یا نه.
+بله
سمت ساختمون سوخته حرکت کردن. با هر قدم خاکستر به هوا می پاشید و بوی زننده سوختگی توی بینیشون پیچیده بود. از در اصلی وارد ساختمون شدن.در هر صورت احتمال فرو ریختن ساختمون وجود داشت ولی انگار مصمم تر از این حرفا بودن.
نامجون رو به چهار نفر پشتش کرد و گفت:
_من طبقه های بالاترو میگردم، اونجاها بیشتر سوخته؛ انگار آتش سوزی از طبقه بالا شروع شده.اگه چیزی پیدا نکردم میام همینجا.مواظب باشید.
+ولی قربان خیلی خطرناکه... ممکنه هر لحظه دیوارا بریزن.
_طبقه بالا همین الانشم ریخته. اینجا هم به نظر نمیاد فرسوده شده باشه. نگران نباشید.
با احتیاط پاشو روی پله ها گذاشت و از روی خاکسترا که روی چوب های سوخته نقش بسته بودن به طبقه بالا رفت. بین راه هر از گاهی با پاش خاکسترا رو جابجا میکرد تا شاید چیزی از زیرشون پیدا شه ولی چیز خاصی نبود.
طبقه بالا تماما بدون سقف بود و میشد آسمون ابری بالاش رو به خوبی دید. نامجون وارد یکی از اتاق ها شد و با یه نگاه فهمید چیز خاصی توش پیدا نمیشه. تیکه پاره های پرده ها و روتختی ها روی زمین افتاده بود. از روی رنگ دیوار معلوم بود اتاق متعلق به یه دختره.
نامجون با وجود حس شیشمش که میگفت چیز بدرد بخوری توی
این اتاق پیدا نمیشه؛ وارد اتاق شد و به دیوار دست کشید.چندتا از کشو ها و کمد ها رو باز و بسته کرد.حتی درز کمد و پنجره ها و در رو هم چک کرد ولی چیز خاصی پیدا نکرد.
از اتاق بیرون رفت و طبق عادت دستگیره رو کشید تا در رو ببنده
ولی همون لحظه چیزی جلوی چشمش رو گرفت. درست توی قفل کلید انگار تیکه کاغذ کوچیکی جا داده شده بود.نامجون تلاش کرد تا از اونجا درش بیاره ولی چون کاغذ خیلی ریز بود و از طرفی
میترسید که پارش کنه ازش دست کشید.
_آلبرت!! سریع با هوسوک بیاید این بالا. الکس رو هم بیار.
+الان اومدیم...
صدای قدم های سنگینشون شنیده شد.الکس که اینجا رو مثل کف دستش میشناخت سریع جلو رفت و گفت:
_اینجا اتاق دختر اربابه.اسکارلت آگوستین
+میدونستم. ببین میتونی این تیکه کاغذو در بیاری؟
از پشت سرشون صدای هوسوک بلند شد:
+من بلدم. استاد یادم داده. قول میدم بدون اینکه پارگی ایجاد کنم درش بیارم.
الکس که از موقعیت از دست رفتش برای عزیز شدن پیش نامجون عصبانی بود نگاه سنگینی به هوسوک انداخت و عقب رفت.هوسوک از جیبش پنس و سوزن کوچیکی در آورد و به آرومی کاغذو از قفل در خارج کرد.
+بعضی جاهاش سوختگی داره قربان.
_بدش من.
کاغذو باز کرد.به زبان انگلیسی نامه کوتاهی روش نوشته شده بود.
_کسی اینجا انگلیسی بلده؟
آلبرت نامه رو گرفت و گفت:من تا حدودی حالیم میشه.
و شروع کرد و نامه رو بلند خوند:
مادر عزیزم
دلیل کارهای پدر کاملا واضح است.فقط دنبال راهی برای تامین مخارج زندگی ماست.حرف شما صحیح است.او به انسانهای بیگناه صدمه میزند ولی آنها ضعیف آفریده شده اند و همیشه در دنیا
ضعیف تابع قوی بوده وهست.ما از آنها نفوذو قدرت بیشتری داریم...آنها شکار و ما شکارچی هستیم.اینها را پدر به من و ژاک گفته.ژاک از حرفهای پدر سرپیچی میکند.میگوید که گرفتن پول برای...
+اینجا سوخته!
_بقیشو بخون
برای.....قابل قبول نیست و....هم تنها برای سود خود آن پولها... به پدر مید... میدهد.
+بازم سوخته... تا اینجا
اگر نام تجاری پدر به خدشه بیفتد،تمامش را گردن تو، ژاک و آن مرد که تمام مدت پدر را فریب میداد میدانم. شما خانواده را از هم جدا کردید. من روزی انتقامم را خواهم گرفت.
امضا:اسکارلت آگوستین
. . . . . .

Swan lakeWhere stories live. Discover now