+شدت تعجب الیزابت قابل وصف نبود .ماتش برده بود، رنگش
عوض شد، نمیدانست چه کار باید بکند، ساکت ماند...
صدای دلگرم کننده ای داشت... جوری خط به خط صفحات رو
میخوند که انگار بارها و بارها اون رو خونده و از حفظه .تسلط
خاص و عجیبی که روی حرف زدنش داشت جیمین رو به وجد
آورده بود؛ طوری کلمات رو ادا میکرد که انگار تو ذهن جین آستین بوده و اون شخصیت ها و دیالوگ ها رو خودش نوشته...
اون آدم عجیبی بود، همین!
+ دیدن چهره ی الیزابت و تغییر حالتش دارسی را دلگرم کرد و تمام احساساتش را...
صدای خسته ی آقای بابین حرفشو قطع کرد.
_ جیمین من چیزی پیدا نکر...
نگاه آقای بابین به جونگکوک افتاد که با حالت گرم و صمیمانه
ای کنار جیمین نشسته بود .لبخندی روی لبش نشست و خطاب
به جیمین گفت:
_ میبینم که باهاش آشنا شدی... جیمین این آقای...
+ من و جیمین خیلی وقته که همو میشناسیم آقای بابین؛ نیازی
به معرفی نیست.
_ واقعا؟ شما دوتا با هم صمیمی اید؟
جیمین که داشت از خجالت و عصبانیت منفجر میشد زیر لب
گفت:
+آروم باش چیزی نگفتم که... اون مهربونه و با مالحظه، که به
خاطر سن زیادش و تجربه هاشه، ولی دلیل نمیشه که مهربونیش
روی بخش های مختلف هویتش تاثیرگذار باشه؛ مثال یه آدم
خیلی تندرو و بداخلاق میتونه به طرز اعجاب آوری باهوش باشه.
آقای بابین هم با وجود سن بالاش هنوزم کنجکاوی آزاردهنده ای
توی سر در آوردن از حرفای دیگران داره .اینطور نیست؟
_ تو... تو حرف زدن مهارت خوبی داری.
+ اینطور فکر میکنی؟
جیمین جوابی نداد و سرشو پایین انداخت .هرازگاهی حرفهایی
که نمیخواست رو به زبون میاورد و آزرده میشد.
+ ادامه بدم جیمینا؟
_ جی... جیمینا؟
+ مگه تو کره اینطور صدا نمیکنن؟
_ ولی ما همو نمیشناسیم.
جونگکوک خنده ریزی کرد و دستشو روی شونه جیمین گذاشت.
+نمیشناسیم؟ این چهارمین باره که داریم همو میبینیم... بذار
معرفی کنم، اسمم جئون جونگکوکه همونطور که میدونی... 23
سالمه، علاقه زیادی به پیانو دارم... و البته اومدن به کتابخونه.
اینم بگم که این علاقم به کتابخونه اخیرا ایجاد شده .میدونی که...
جیمین حس میکرد گونه هاش رنگ گرفتن... دست جونگکوک
رو از شونش جدا کرد و گفت:
_ اگه میشه ادامه بدین.
+ هوم؟ او آره حتما...
+ خیلی خوب حرف زد، ولی عالوه بر احساسات قلبی اش مسائل
دیگری هم بود که باید یادآوری میکرد، مسائلی که غرورش را تا
حدی جریحه دار میکردند...
متوقف شده بود .جیمین چشماش رو باز و بسته کرد تا اون رو
متوجه وقفش کنه ولی اثری نداشت .برای چی ادامه نمیداد؟
_ اتفاقی افتاده که دیگه ادامه نمیدید؟
+آره... حواسم پرت شد!
_ اینجا ساکت و خلوته... غیر از افکارتون چیز دیگه ای نیست که
حواستون رو پرت کنه .اگر ذهنتون بی قراره بهتره که از خوندن
کتاب صرف نظر کنید چون متوجهش نمیشید .حواستون پرت
چی شده؟
_ پرت چشمات!
احساس کرد ضربان قلبش خیلی خیلی تندتر از حد معمول
میزنه .پرت چشماش... ؟
دستش رو سمت چشماش برد و با پوست گرم و ملتهب پلکش
مواجه شد...
من کی عینکمو در آوردم... ؟
_ چ... چشمای من چیز خاصی ندارن .اصلا چشمی ندارم که
بخواین راجبش اظهار نظر کنید!
+ چشمات قصه میگن... هر چشمی قصه خودشو داره... ولی چشمای تو... انگار زیباترین و در عین حال تراژدی ترین قصه دنیا رو توی خودش جا داده... خیلی زیباست...
با ساکت موندن پسر روبروش ادامه داد:
+ قصه ی یه قوی سفید... که توی دریاچه بزرگی که از اشک انسانها پر شده شنا میکنه... تو عمیق ترین عمق دریاچه اشک
میریزه و وقتی به روی اون میاد دردش رو پنهان میکنه... من یه انسان درد کشیده رو توی اون چشمها میبینم... حتما خیلی برات
سخت بوده... درد از دست دادن معشوقت چیزی نیست که بتونی
باهاش به همین راحتی کنار بیای... احتمالا روزا بغضت رو فرو دادی و شبا بالشت خیس میشده... آرزو میکردی که ایکاش
میتونستی نجاتش بدی... ایکاش راهی بود که...
با شنیدن صدای هق هق جیمین حرفش رو قطع کرد و به
چشماش که قطره های اشکش ازش پایین میریختن خیره شد...
جرئت به خرج داد و دستاشو دور شونه های ظریفش حلقه کرد.
جیمین مخالفتی نمیکرد... سرشو به شونه جونگکوک تکیه داد و
اشک ریخت... جونگکوک طوری حرف زده بود که احساساتش جریحه دار شده بود و دیگه براش مهم نبود کسی که بغلش
کرده کیه... فقط میدونست به یه نفر نیاز داره تا دردش رو
برطرف کنه...
.
.
.
.
«چشمات قصه میگن. ..
قصه پر ترین تو خالی دنیا رو...
قصه درد، قصه اشکایی که هیچکس ندید
بغض هایی که فرو خورده شد و ساکت موند
فریادهایی که توی سکوت خفه شدن...
چشمات قصه میگه... قصه نقطه ها رو...
قصه آروم آروم نوشتن... قصه نقطه نقطه کردن کاغذ و لمس کلمات... قصه ندیدن و حس کردن...
قصه ای که تابحال هیچ نویسنده ای نتونسته روی کاغذ بیاره و این همون حس عشقه...
چشمات عشق رو تو وجودم زنده میکنن...»
جئون جونگکوک، 1 ژوئن 1977
YOU ARE READING
Swan lake
Randomنام:دریاچه قو ژانرها:انگست،درام،اسمات،رمنس کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی:ویمین،نامجین روز های اپ:یکشنبه و پنجشنبه بعد از از دست دادن معشوقش، حالا جیمین پسر نابیناییه که تمام زندگیش توی دفترچه خاطراتش،کتابخونه و رسیتال های موسیقی خلاصه شده و بعد از یه س...