Part3

212 44 5
                                    

دفترچه کوچیک رو باز کرد و با خط خرچنگ قورباغه ای خودکار رو روی کاغذ به حرکت در آورد.
دفتر خاطرات عزیز،
دژاوو چه حسی میتونه داشته باشه؟ من فقط میترسم به غیر از
فامیلیش چیز دیگه ایش هم شبیه اون باشه. من فقط میترسم... من قوی سیاهمو نیاز دارم... فقط میخوام یه بار دیگه دستاشو بین موهام
بکشه و بذاره روی پاش بخوابم. میخوام بازم بهم بگه اشکال نداره که گریه کنم...

اشکاشو پاک کرد و دستشو روی کاغذ کشید تا دوباره ادامه خط رو پیدا کنه.
دلم میخواد بازم بریم اترتات، بازم دریا رو نشونم بده. بهم بگه که زیر دریا پری های زندگی میکنن که یواشکی از بازدید کننده ها عکس میگیرن و نگهشون میدارن تا یه روز که مردن بتونن توی زندگی بعدیشون پری دریایی بشن.
دستشو کرد لای موهاش و زیر لب گفت: کیم تهیونگ مگه من بچه بودم که این حرفا رو بهم میزدی...
تهیونگا برگرد... چشمامو بهم برگردون. بذار یه بار دیگه جلوی چشمات بچرخم، بازم لباس ساتنمو بپوشم... بذار سیم های ویالونت نخ
خیمه شب بازی بشن و بدنمو کنترل کنن... یادته اون روزو؟ همون روزی که گفتی میتونم همیشه صدات کنم و بیای پیشم؛ دستمو
بگیری و ببریم زیر بارون... همونجایی که همه نگرانی های آدمو میشوره؟ گفتی هروقت صدات کنم میای... هروقت بخوام پیشت باشم زود میای پیشم...
تو خیلی بدقولی کیم تهیونگ:)
دلم برات تنگ شده. ایکاش لااقل میدونستم کجایی. راستی،تونستی پری دریایی ها رو ببینی؟.

پارک جیمین، 13 مارس 1977

در اتاق به ارومی زده شد. جیمین با عجله دفترچشو بست، زیرتختش جا داد و گوششو تیز کرد که ببینه کیه
_نونا تویی؟
صدای مردونه ای حدسیاتش رو مچاله کرد.
+سلام جیمین... خب راستش فکر کنم خواهرت راجب من حرف زده باشه من...
_کیم سوکجین؟
+اره میتونم بشینم؟
جیمین خودشو جابجا کرد و به جین جا داد که بشینه.
+عاا نه من سمت راستتم.
_ببخشید.
سمت راستش تخت کمی فرو رفت.
کیم سوکجین چه شکلی بود؟
_ببخشید شما چند سالتونه؟
+چی؟ اها من 32 سالمه.
_پس خیلی ازم بزرگترین هیونگ.
جین که از شنیدن کلمه هیونگ لذت برده بود گفت: میدونی من برا چی اینجام؟
_اره نونا گفت. من دیوونه نیستم باور کن هیونگ.
+مگه من میگم تو دیوونه ای؟ بذار اول ازت یه سوال بپرسم. مورد علاقه هات چین؟
جین میدونست این سوالی نیست که توی اولین ملاقات با کسی میپرسن... ولی جیمین فرق میکرد. جین باید تمام و کمال راجبش میدونست و میخواست طوری سوال بپرسه که به جیمین احساس صمیمیت دست بده... این کاری بود که با افرادی مثل اون باید میکرد...

_خب راستش من به موسیقی کلاسیک علاقه زیادی دارم.
+یعنی مثل بقیه جوونا از دیسکو و اینا خوشت نمیاد؟
_اصلا.
+جالبه... خیلی شخصیت جذابی داری... چه نوع موسیقی؟
سرش رو پایین انداخت. یادآوری خاطرات قلبش رو به درد میاوردن.
+با سوالم ناراحتت کردم؟ ببخشید.
_نه ناراحت نشدم. ویالون... یا پیانو..هرچی.
+خواهرت گفته توی رقص مدرن هم استعداد داری اینطوره؟
جیمین سرشو بالا و پایین کرد..چرا باید از موسیقی حرف میزدن؟
+اگه یه روز کامل بیکار بودی دوست داشتی چیکار کنی؟ کجا بری؟
_شاید میرفتم رسیتال موسیقی، اجرای اپرا یا اجراهای تلفیقی
موسیقی های کالسیک...شایدم اترتات.
+اترتات؟ صخره نورمندی رو میگی؟
_بله
+چرا دوستش داری؟
_چون...چون من...
+نه نه اگه دوست نداری نگو مجبورت نمیکنم.
جین به نیم رخ بی نقصش خیره شد. این پسر حقش نبود خودش رو محدود کنه.
+جیمینا میشه عینکت رو در بیاری؟
_برای چی؟
+اولین بارم نیست که با آدمای نابینا ملاقات میکنم. میخوام چشماتو ببینم.
_مگه چشم پزشکید؟
جین خندید، دسته های عینک آفتابی جیمین رو گرفت و از روی چشماش در آورد.
+چشماتو باز کن.
جیمین با خجالت چشماش رو باز کرد. نمیدونست برای چی تسلیم خواسته جین شده فقط حس میکرد این مرد هیچ قصد بدی نداشت...انگار قابل اعتماد بود...
+خدای من این چشما...
_میدونم چندش آورن، نفرت انگیزن... میدونم.
+جیمینا چی میگی... انگار مرواریدن.
جیمین اذیت شده بود می سو هم همش همین حرفو بهش میزد، با اینکه تا حالا ندیده بود چطور شده ولی مطمئن بود ورم کردن و دوتا کُره سفید جای چشمای قهوه ای رنگش رو گرفتن.
دستشو روی تخت کشید تا عینکش رو پیدا کنه.
_هیونگ لطفا عینکم رو بده نمیخوام اینطوری باشم.
+جیمین تو واقعا خوشگلی چرا قبول نمیکنی
_عینکم هیونگ!
دسته های عینک رو توی دستش حس کرد و بلافاصله روی چشماش گذاشت.
+این همه مدت عینک بزنی به گوشات فشار میاد و سرت درد میگیره..نظرت چیه فقط یه پارچه سیاه دورش بپیچیم؟
_چی؟ ولی این وجهه قشنگی نداره...
+تو گونی هم بپوشی بهت میاد.
لحظه ای نور کم سویی جلوی چشماش اومد و بعد با تاریکی ای که حدس میزد پارچه باشه با نور خداحافظی کرد.
+جیمینا نظرت چیه این هفته بریم سینما؟
_سی...سینما؟ ولی من که....
+میدونم نمیتونی ببینی،صداش رو که میشنوی! منم صحنه ها رو برات توضیح میدم. خیلی حال میده! شنیدم فیلمای خوبی داره اکران میشه بیا بریم با هم..البته اگه کار دیگه ای نداری.
_نه کاری که ندارم ولی...
+ولی نداره. پس جمعه این هفته قرارمون تو سینما..راستی اینم بگم، من هرروز میام خونتون اگه خواستی فیلم میبینیم، آشپزی میکنیم، آهنگ گوش میدیم، اون وسطا هم یه ذره بریل تمرین میکنیم چطوره؟
_ممنونم هیونگ.
سکوت سنگینی بینشون حاکم شد. جیمین روی حرف زدن نداشت و جین میترسید چیزی بگه تا جیمینو آزار بده. نگاهی به سرتاسر اتاق
جیمین انداخت.
+اتاقت مثل دخترای نوجوونه... اگر عکس کراشات رو هم به دیوار میزدی تکمیل میشد.
_خب... نونا دیزاینش کرده... منم دیگه حوصله ندارم درستش کنم.
+پس خانم پارک خیلی با سلیقست... چقدر کتاب داری...قبلا میخوندیشون حتما...
جیمین جوابی نداد. یاد خاطراتش افتاده بود و باز شقیقه هاش تیر میکشیدن...
+جیمینا...
_بله.
+اشکالی نداره اگه ازت بخوام راجب کیم تهیونگ حرف بزنی؟
_چی...
چرا جین دست روی نقطه ضعفاش میذاشت؟ برا چی باید راجب تهیونگ بهش میگفت؟
_خب...تهیونگ...
زبونش نمی چرخید. احساس عذاب وجدانش بازم روی احساساتش غلبه کرده بود و نمیذاشت چیزی بگه.
جین دستاش رو گرفت و آروم گفت: فقط بهم بگو اون روز چی شد باشه؟ هیچم ترس نداره اون اتفاق گذشته، بهش فکر نکن.
جیمین سرشو پایین انداخت و به اون روز وحشتناک فکر کرد...
روزی که تمام زندگیش رو به آب فروخته بود... دریا زندگیش رو با خودش برده بود و با هر موجش باز اون تراژدی رو به یاد جیمین مینداخت... گرچه قرار نبود به همین زودی چیزی یادش بره...
_م... ما قرار گذاشته بودیم بریم اترتات...ب... با ماشین او اونجا خوش گذشت و... ولی وقتی خواستیم برگردیم من ...من...
جین سر جیمین رو گرفت و روی شونه هاش گذاشت.
+گریه کن خالی میشی...

صدای هق هق جیمین قلب کیم سوکجین رو می خراشید. اون بچه 21 سال بیشتر نداشت چطور این همه بلا رو تحمل میکرد؟
جیمین بین هق هق کردناش ادامه داد: ما... ما میخواستیم از راه میون بر بریم تا....تا راه بیشتر باشه و بیشتر با هم باشیم ولی...ولی من...من نمیدونم چی شد من... حواسم نبود... واقعا حواسم
نبود! فرمون رو نتونستم کنترل کنم ماشین... ماشین پرت شد توی دریا...
شونه جین خیس اشک شده بود... با دیدن لرزیدن شونه های جیمین دستش رو روی پشتش گذاشت و آروم آروم ضربه زد.
+گریه کن اشکالی نداره.
_من خودمو نجات دادم ته...تهیونگ گم شده بود همه جا رو دنبالش گشتم... نبود... چند روز بعد ج... جسدش رو آوردن...بخدا تقصیر من نبود باور کن تقصیر من نبود!
جین دستاش رو دور جیمین حلقه کرد و سعی کرد ارومش کنه.
+نمیخوام بگم ناراحت نباش چون هیچی با این کلمه درست نمیشه؛ پس فقط میتونم بگم واقعا متاسفم... حتما آدم خارق العاده ای
بوده...
جیمین که کمی آروم تر شده بود گفت: اون فرشته بود...قوی سیاه
من بود...یه قو بدون جفتش زنده نمیمونه هیونگ. کمکم کن دردامو فراموش کنم...
دستش رو روی سمت چپ سینش گذاشت و ادامه داد: درد میکنه...خیلی خیلی درد میکنه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد...
از در اتاق می سو که تمام مدت پشت در درحال اشک ریختن بود با عجله سمت جیمین اومد و در آغوشش گرفت: جیمینای من اروم باش اینطوری گریه میکنه دلم تیکه تیکه میشه...
جین اشکاش رو پاک کرد و رو به جیمین گفت: من میرم فعلا فردا با چندتا فیلم خوب و یه دیسک آهنگ کالسیک بر میگردم جیمین شی! از خودت مراقبت کن.
رو به می سو کرد و گفت: خداحافظ مادمازل.
+ممنون از لطفتون آقای کیم.
_ممنونم هیونگ.
دست ظریف جین رو روی شونش حس کرد. انگار میتونست به عنوان دوست بهش اعتماد کنه... اون مرد وقتش رو برای گذروندن باهاش اختصاص داده بود و با این انرژی باهاش حرف میزد ولی جیمین باز هم نمیتونست آدم سابق بشه... بهرحال هرچقدر هم که یه کاغذ مچاله بشه به حالت قبلش برنمیگرده.
ولی جیمین شکسته بود، تیکه تیکه شده بود و به نظر راه برگشتی براش نبود...

Swan lakeWhere stories live. Discover now