Part4

178 38 0
                                    

فوریه 1977 ،استرنسبورگ،فرانسه
با چشمای خیسش به سنگ قبر پدرش نگاه میکرد. اتفاقاتی که توی چند روز اخیر براش افتاده بود قابل تحمل برای بچه 17 ساله ای مثل اون نبود. دستشو بین موهای بور و مجعدش کشید و فین فین کرد.
کشته شدن پدر و مادرش اونم به دست کسی که سالها اعتمادش رو جلب کرده بود دیوونش میکرد.
_انتقامشونو میگیرم...
خم شد و دستشو روی اسم مادرش کشید.
_یادته گفتی دلت نمیخواد وقتی بزرگ شدم کار بابا رو ادامه بدم...؟
لبخند تلخی زد و روی سنگ قبر مادرش رو بوسید. کسی نبود که برای یه خانواده فقیر که سالهای سال برای خانواده های ثروتمند کار میکردن ارزشی قائل باشه...حتی بعد از مرگشون... و چه حسی داشت که خودت با دستای خودت جسد زخمی و خونی پدر و مادرت رو روی کولت بکشی و خودت به دستای سرد خاک بسپاریشون...مطمئن بود بدون انتقام از قاتلشون نمیتونه زنده بمونه...
کیسه کوچیکش رو روی دوشش انداخت، برای آخرین بار به پدر و مادرش نگاه کرد و از اونجا رفت.
شاید میتونست به دنیا اثبات کنه که نمیتونه ساکت بمونه...که همه خدمتکارا سزاوار بی توجهی نیستن...که اونا هم قدرت دارن...
________________________
سلام امیدوارم به دلتون نشسته باشه...
بابت کوتاه بودن این پارت عذرمیخوام،پارت بعدی جبران میکنم
مثل همه فیکا این فیک هم ممکنه اولش یکنواخت به نظر بیاد ولی به مرور جالب تر میشه تا جایی که ذهنتون شدیدا به چالش کشیده میشه... لازم میدونم یه توضیحی در رابطه با اسم فیکش و ارتباطش به
داستان بدم،اگه مثل من شیفته دنیای کلاسیک باشید به احتمال زیاد با آهنگ و نمایش باله دریاچه قو آشنایید چون شهرت قابل توجهی توی دنیای هنر و موسیقی داره؛ دریاچه قو باله ایه که توسط آهنگساز روسی پیوتر ایلیچ چایکوفسکی در سالهای 1875–76 ساخته شده. علی رغم شکست اولیش، الان یکی از محبوب ترین باله های دنیاست که بارها
توی خیلی از کشورهای جهان اجرا شده؛ همونطور که میدونید نمایش های باله یه داستان رو روایت میکنن، من توضیح کمی راجبش میدم چون باید در طی داستان باهاش آشنا باشید، برای اطالعات بیشتر
میتونید خودتون راجبش تحقیق کنید.
داستان دریاچه قو یکی از معروفترین داستان های دنیای پریان هستش، داستان دختریه که به خاطر طلسمش تمام طول روز به شکل
یه قوی سفید هستش و توی دریاچه شنا میکنه و فقط موقع غروب آفتاب طلسم میشکنه و اون رو به حالت انسانیش در میاره، مثل همه
داستانای پریان یه شاهزاده عاشقش میشه و با هم طلسم رو میشکنن و پرنسس رو برای همیشه به حالت انسانیش در میارن.
ارتباط خیلی زیادی با فیک من نداره ولی به عنوان یه نماد میتونید در نظر بگیریدش
امیدوارم که خوشتون بیاد و ازش حمایت کنید.... مطمئنم از خوندنش پشیمون نمیشید.
دوستتون دارمم

Swan lakeWhere stories live. Discover now