عرق سرد روی صورتش نشسته بود. دستش رو سمت پیشونیش برد و دستمال خیس رو از روش برداشت. سعی کرد اتفاقات اون
روز رو مرور کنه... تو اون رسیتال پیانو چه اتفاقی افتاده بود...اون نوت آشنا...نوت عشق بود.
همون عشقی که تهیونگ به پای وجودش ریخته بود و حالا جیمین رو بیشتر و بیشتر به فکر فرو برده بود... جئون جونگکوک
چطور تونسته بود نوت عشق رو بزنه...ارنجش رو روی تخت گذاشت و سعی کرد بلند بشه ولی سردرد شدیدی که توی شقیقه هاش نبض میزد مانعش شد.
_اخخخ... نونا... هیونگ...کسی اینجا نیست؟
صدای قدم های آشنایی رو شنید و بعد صدای جین تو گوشش پیچید.
+عه جیمین بیدار شدی؟!
_اینجا کجاست هیونگ؟
+...خونتون دیگه
_اخخ حواسم نبود. همه چیز غریبه شده
+چت شد یهو؟
_هیونگ... من باید جئون جونگکوک رو ببینم...
. . . .
(کیم نامجون)
آب رو به صورتش پاشید و به آینه بالای روشویی نگاه کرد.
اصطلاحات فرانسوی به نظرش جالب و کاربردی نمیومدن ولی...دژاوو... تنها کلمه یا شایدم اصطلاحی بود که میتونست حال الانش
رو توصیف کنه
یه روز تمام سر و کله زدن با پرونده ها و اطلاعاتی که از ناکجا آباد سرچشمه میگرفتن بدنش رو کوفته کرده بود و فکر کردن به
حرفای سنت مارتین دیوانش میکرد. چطور این همه مدت کسی پی پرونده مهم آگوستین نرفته بود؟
دستش رو روی شقیقه هاش ماساژ داد و از دستشویی بیرون اومد.
پرونده های سنگین اخیرش به کنار... چهره آشنایی که چند روز بیشتر از ملاقاتش نمیگذشت چیزی بود که دژاوو رو مدام توی
وجودش زنده میکرد. مطمئن بود اون مردو جایی دیده ولی ذهنش قفل شده بود و مانع از فکر کردن و به خاطر آوردن میشد. شاید
فقط باید به یه سری توهمات ذهنیش اکتفا میکرد و تمرکزش رو کاملا به پرونده آگوستین میداد ولی... بعضی وقتا فرار از دست
تفکراتش غیر ممکن بود...چهره اون مرد توی خیابون...همونی که الکس قصد دزدی ازش رو داشت... مطمئن بود تا بحال با هم ملاقات داشتن... افکار خیلی زیادی که توی ذهنش به طوفان تبدیل شده بود و اونو گیج و خسته تر از همیشه میکرد نمیذاشت جزییات زیادی از اون چهره به خاطر بیاره...
_ هرکی که هستی... امیدوارم بازم ببینمت موسیو.
دستشو بین موهاش حرکت داد تا باد به پوست سرش بخوره و از گرما هلاک نشه.
_فرانسه از اونی که فکرشو میکردم گرم تره.
ساعت مچی نقرش رو دور دستش بست و بهش نگاهی انداخت.
_همین الانشم خیلی دیر شده... ستوان هوبرت!
توی کسری از ثانیه ستوان جلوی در ظاهر شد و احترام نظامی گذاشت.
+کاری داشتین قربان؟
_همین الان الکس سنت مارتین رو از سلولش خارج کن و بیارش پیش من.
+اطاعت میشه.
با نگاهش قدمهای سریع مرد رو دنبال کرد. ستوان هوبرت، شاید اون تنها کسی بود که میتونست به طور قطع بهش اعتماد کنه. تا
بحال موردی رو ازش ندیده بود و این تنها وجه تمایزش با بقیه افسرا بود...
گرچه رفتار مطیع و محترمش هم باعث میشد نامجون اونو به عنوان دستیار و حتی راننده شخصیش منصوب کنه...
بعد از چند دقیقه درحالی که الکس رو با دستبند به دنبال خودش میکشوند وارد اتاق شد؛ احترام گذاشت و پسرو به داخل هدایت
کرد.
_سلام قربان...
+غذا خوردی؟
_نه... اونجا غذا گوشت تنم نمیشه
+خب، اشتباه کردی چون تا شب نمیتونی چیزی بخوری
_چ... چرا قربان؟
+قرار بود منو جایی ببری...
_منظورتون عمارته؟
نامجون سرشو بالا و پایین کرد. از تغییر رفتار ناگهانی پسر راضی بود و دیدن اینکه دیگه سرپیچی نمیکنه و زبون نمیریزه خوشحالش میکرد.
+فاصلش از نورمندی چقدره؟
_ارباب فقط یه عمارت نداشتن...یکیش توی زادگاهشون استرنسبورگه ولی رفت و آمد خاصی به اونجا نداشتن؛ فکر کنم فقط اسمش عمارت آگوستین بود...
+پس جایی که تو توش بودی کجا بود؟
_من و بقیه خدمه به هردو عمارت سر میزدیم ولی ارباب و خانوادشون به استرنسبورگ نمیومدن
+اون یکی عمارت کجاست؟
_همینجا، توی نورمندی
نامجون که از تعجب چشماش گرد شده بود جواب داد:زادگاهش استرنسبورگه... بیشتر کسب و کار تاجرا هم توی شهرای ثروتمندی مثل پاریس، خود استرنسبورگ یا مارسی انجام میشه... تو شهر کوچیکی مثل نورمندی چیکار داشت؟
_شما که فکر نمیکنید ممکنه ارباب اینا رو به من گفته باشه؟ سرهنگ کیم...
+سروان
_هرچی... من که دست راستش نبودم...خانوادش نبودم! چطور ممکنه همچین چیزایی رو به من بگه؟
_باشه بچه شلوغش نکن... خانواده خودت کجان؟
+کشته شدن
_ک... کشته؟ کی کشتتشون؟
+نمیدونم کی بوده... هرکی بوده بعد از ناپدید شدن ارباب بوده.
_تو رو چرا نکشتن؟
+من... فرار کردم.
_پسر تو نیاز به محافظت جدی داری... سرنخی مثل تو خیلی برامون ارزشمنده...
به هیکل لاغر پسر نگاه کرد و ادامه داد:
_یه چیزی بخور و منو ببر به عمارتش توی نورمندی... راستی؛گفتی خانوادش... خانوادش کیا حساب میشن؟
+یه پسر بزرگتر از من داشت...حدودا 24 ساله بود قبل از اینکه گم بشه...
_گم بشه؟
+شایعه کرده بودن که مرده، ولی بعد یکی از خدمه گفت که اونو همراه ارباب دیده. ما هم باور کردیم. البته شایدم واقعا مرده باشه.
_خب؟
+یه دختر 20 ساله داشت که خیلی کاره ای نبود... فکر کنم اونم همراه ارباب ناپدید شد. هیچکس از اون خانواده توی دسترس نیست که بتونید ازش بازجویی کنید. به علاوه اونا فکر کنم سه تا زن داشت؛ دخترش رو از سومین زنش داشت و پسرش رو از اولی.
به خاطر همین اون دوتا با هم کنار نمیومدن... باورتون نمیشه وقتی خبر دادن که ژاک گم شده چقدر خوشحال شد...
+یعنی الان از لوکیشن هیچکدوشون خبر نداری؟
_نه... فقط محل عمارت رو میدونم.
نامجون دستشو لای موهاش برد و هوفی کشید. سمت تلفن قدیمی اتاق رفت و شماره کوتاهی رو گرفت. بعد از چندتا بوق بالاخره صدای مردی از پشت تلفن اومد.
_هی پسر کم پیدایی!
+سلام آلبرت... راستش به کمکت نیاز دارم. میتونی بیای اینجا؟
_باز چی شده؟
+دارم به یه خونه قدیمی و ناشناخته میرم...به مهارتات نیاز دارم. اون پسره... هم اتاقیت که میگفتی توی پیدا کردن مهارت خوبی داره رو هم با خودت بیار.
_پونزده دقیقه ای اونجام.
رو به الکس کرد و با چهره ای کاملا جدی گفت:
_بهتره از هیچ اطلاعات اضافی دریغ نکنی... تو الان مهمترین سرنخ یه پرونده دو ساله هستی میفهمی که؟
+اگر به قولتون عمل کنید ...با کمال میل کمکتون میکنم
_تو در امانی پسر ...بهت قول میدم.
الکس نگاهی به چشمای مصمم نامجون انداخت و به فکر فرو رفت...
اون پیشنهاد هنگفت و این امنیت ...چیزی نبود که بتونه به راحتی تصمیم بگیره ...نامجون به نظر صادق میومد و این اذیتش میکرد ...توی زندگی نه چندان طولانیش به هیچکس نتونسته بود به راحتی اعتماد کنه ولی نامجون بهش اعتماد کرده بود...
موهای فرفریشو به هم زد و روی مبل رنگ و رو رفته گوشه اتاق نشست.
_من یه چیز دیگه هم میدونم.
اطلاعات حیاتی ای رو داشت با یه غریبه در میون میذاشت...ریسک بزرگی بود و این تا حد مرگ ترسونده بودتش ولی نمیتونست بذاره اونا بدون سرنخی که واقعا بدرد میخوره دنبال حقیقت بگردن...
+چی؟
_کسی بود که مدام به اونجا رفت و آمد میکرد،همیشه هم هممون میدیدیم پولای هنگفتی رو با خودش جابجا میکنه ...بعد از اون با ارباب بیرون میرفتن و وقتی ارباب برمیگشت انگار خوشحال تر از همیشه بود... حتی ...حتی یادم میاد یه دفعه درحالیکه خنده از روی لباش محو نمیشد به خونه اومد و روی...روی یقش خون بود ...نمیدونستم اون چیکار میکنه، اون مرد کیه و اربابو کجا میبره و چرا همیشه کلی پول با هم رد و بدل میکنن و چرا ارباب هر هفته بعد از برگشتن از اونجا خوشحال بود ...فقط میدونم باید دنبال
چند نفر بگردین نه فقط یه نفر.
نامجون نگاه عمیقی بهش کرد و به فکر فرو رفت .هرچقدر بیشتر میگذشت به تعداد ابهاماتش اضافه میشد و این کارشو سخت تر
میکرد. گشتن دنبال سرنخ از مردی که با هزارتا کار مشکوک غیب شده کارهرکسی نبود ...فقط میتونست امیدوار باشه که این پرونده از دستش قسر در نره چون خودش رو نمی بخشید.
YOU ARE READING
Swan lake
Randomنام:دریاچه قو ژانرها:انگست،درام،اسمات،رمنس کاپل اصلی:کوکمین کاپل فرعی:ویمین،نامجین روز های اپ:یکشنبه و پنجشنبه بعد از از دست دادن معشوقش، حالا جیمین پسر نابیناییه که تمام زندگیش توی دفترچه خاطراتش،کتابخونه و رسیتال های موسیقی خلاصه شده و بعد از یه س...