Part 15

106 26 3
                                    

حرفای جونگکوک مدام توی ذهنش تکرار میشد.حرفهایی که اگر ساعتها هم پاش می نشست و تحلیلشون میکرد بازم به نتیجه ای نمیرسید.هنوز هم میتونست صدای آرومشو کنار گوشش بشنوه.
چطور تونسته بود اینطوری تا مغز استخونشو منجمد کنه... ؟
به پشت روی تخت دراز کشید و چشماشو بست.عادت نداشت زیاد چشماشو باز نگه داره ولی فکر کردن به چیزای مهم وادارش میکرد ساعتها چشماش رو باز بذاره.سرشو تکون داد و سعی کرد افکار
مریضش رو از سرش بیرون کنه.نکنه پای عشق در میون بود... ؟ اگر اینطور بود باید بیشتر از الانش وحشت داشت... از تمام زندگیش میترسید.فکر میکرد مصیبت از دست دادن تهیونگ براش کافی باشه ولی انگار دنیا براش خوابای بیشتری دیده بود... 
+جیمینااا !! بیا شام آمادس
حدسش رو هم میزد. بوی غلیظ گوشت و خامه توی خونه پیچیده بود. در اتاقش رو باز کرد. به خجالتش غلبه کرد و همونطور بدون عینک رفت بیرون و پشت میز نشست.
+به به! میبینم که عینکتو در آوردی ! اینجوری خیلی راحتتره نه؟
_اره... پیش تو راحتم هیونگ
+خب حالا بیا بخوریم.چطوره؟
قاشقش رو توی غذا فرو برد و توی دهنش گذاشت.طعم شگفت
انگیزش باعث شد یهو چشماش رو باز کنه و به جایی که تصور
میکرد جین نشسته باشه خیره بشه.
_این... اینو واقعا خودت پختی؟
+اه میدونم یه چیزایی کم داره... زردچوبه و فلفل نداشتید که واقعا
مایه تعجبه برای یه کره ای... 
_هیونگ این خوشمزه ترین غذاییه که تو عمرم خوردم!
+ج... جدی؟ خوشت اومد؟
جیمین با ولع قاشق های بیشتری رو به دهنش فرو برد و گذاشت
طعمش سرتاسر بدنش پخش بشه. مدت زیادی بود که درست
حسابی غذا نخورده بود. داغ تهیونگ اشتها رو ازش گرفته بود ونتونسته بود خودشو برای ماه ها سیر کنه ولی انگار دستپخت جین
با اینکه غذای خاصی هم نبود تونسته بود توجهشو جلب کنه.
_هیونگ تو زندگی قبلیت آشپز بودی؟
+او نه... من خیلی آشپزی میکردم... وقتی با خانوادم بودیم... 
غذا پرید ته گلوی جیمین.
_خ... خانواده؟
+من وقتی خیلی جوون بودم ازدواج کردم.یادم میاد هنوز مدرسه رو تموم نکرده بودم... 17 سالم بود.مادر و پدرم هیچ مشکلی نداشتن و منو همسرم مدت زیادیو با هم بودیم... ما حتی... حتی
بچه دار هم شدیم.
تصور پدر بودن جین زیادی سخت بود.شخصیت کودکانه اون مرد،
مدل حرف زدنش و رفتار کردنش به هیچ وجه به یه پدر شباهت نداشتن.
_خب... ؟
+ولی... خب ما اونو از دست دادیم و بعد همسرم ازم جدا شد... منو مقصر میدونست... من... 
صدای هق هق آروم جین به گوشش رسید.دستشو دراز کرد و به
محض اینکه انگشتای کشیده جینو لمس کرد؛ دستشو توی دست
خودش گرفت و گفت:
_بیشتر از هرکسی میفهمم... میدونم چه حسی داره کسی که خیلی دوست داشتیو از دست بدی.
+میدونم... ولی دیگه نمیخوام راجبش فکر کنم. بیا غذامونو بخوریم.
فین فین کرد و بعد صداش به حالت عادی برگشت.
بعد از نیم ساعت خورشتشون رو تموم کردن و روی مبل دراز کشیدن.
+برات یه دیسک مخصوص آوردم جیمین شی
_ممنونم هیونگ... میدونی که عاشق موسیقی ام... 
جین از کنارش بلند شد، دیسک قدیمی رو زیر سوزن گرامافون گذاشت و منتظر موند که ببینه چی پخش میشه.
به محض پخش شدن آهنگ جیمین خنده ریزی کرد و سریع اسم
آهنگ رو گفت:
_این amerique’l نیست؟
+خودشه جو داسین!
_آهنگ خوبیه... ولی من خیلی به آهنگای شاد گوش نمیدم... 
+جیمینا یه ساله که از مرگ تهیونگ میگذره... چرا فقط زندگی
نمیکنی؟ تو الان فقط وجود داری... مطمئنم تهیونگ نمیخواد اینطور ببینتت... اینقدر افسرده... غمگین...
جیمین سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.اون فقط نمیتونست شاد باشه... 
+بینگو! میدونم چی سر حالت میاره.
با رسیدن به بخش کورس آهنگ، دستای جیمین رو کشید و بلندش کرد.
_یاااا هیونگ چیکار میکنی؟!
+بیخیال! یه ذره از حرکات موزونت نشونمون بده... 
_من که از اینا بلد نیستم!!
جین دستاشو به دستای جیمین حلقه کرد و اونا رو جلو و عقب کرد.
+لازم نیست بلد باشی... منم بلد نیستم. فقط دارم بدنمو حرکت میدم همین. از ریتم آهنگ لذت ببر بچه!
به متن آهنگ دقت کرد.با وجود سه سال درس خوندن توی فرانسه هنوزم کمی لنگ میزد.
دستاشو با جین حرکت داد و کم کم شروع کرد به عقب و جلو کردن پاهاش. از خنگ بودنش خندش گرفته بود. خنده بلندی کرد و گفت:
_هیونگگگگ نمیشههه
+داری عالی انجامش میدی!
جین شروع کرد به خوندن با آهنگ و جیمین به صدای خوبش گوش میکرد.
eL'Amérique, l'Amériqu
آمریکا، آمریکا
iJe veux l'avoir et je l'aura
من میخوام داشته باشمش و بدستش میارم
eL'Amérique, l'Amériqu
آمریکا، آمریکا

iSi c'est un rêve, je le saura
میدونم که یه رویاس ولی بدستش میارم
xTous les sifflets de trains, toutes les sirènes de bateau
همه قطارها سوت میکشن، همه زنان روی کشتی ها آهنگ
oOnt chanté cent fois la chanson de l'Eldorad
ال دورادو رو هزاربار با هم میخونن
eDe l'Amériqu
همه از آمریکا

_رویای آمریکا رو داری هیونگ؟
+آمریکا چیه... هیچ جا کره خودمون نمیشه... مگه نه؟
جیمین لبخندی زد و به حرکت دست و پاش هماهنگ با ریتم ادامه داد. جین با محبت نگاهش میکرد... شاید بالاخره تونسته بود به قولش عمل کنه... شاید هنوز هم شانسی داشت برای اینکه جیمین رو وادار به زندگی کنه... وادار به عشق ورزیدن... لذت بردن... وادار
به زندگی ای که مدتها پیش از دستش داده بود... شاید تونسته بود قلبش رو دوباره بسازه

Swan lakeWhere stories live. Discover now