Chapter 2: The Memoriem:خاطرات

181 43 1
                                    

+بیا اینم از خوراکی.
_ می سو اونجا خوراکی هستش...لازم نیست بذاری.
+ نه اونجا معلوم نیست چطور باشه شاید خراب بودن،به آقای کیم هم بده حتما.
_ میدونم...بچه که نیستم.
می سو سر برادرش رو بوسید و گفت: تو همیشه همون بچه ۶ ساله میمونی برام.
_ نونا... مثل مامان باهام حرف میزنی... دلم براش تنگ شده.
+ بابا دیروز زنگ زده بود. گفت از آی سی یو درش آوردن. شاید یه ذره بهتر بشه.
جیمین حرفی نزد توی تمام دنیا فقط خواهرش رو داشت.
پدر و مادرش توی دانگهه بودن و بودجه کافی برای دیدنشون رو نداشتن...
از بچگی یادش نمیومد که با فامیالش رفت و آمد داشته باشه و تهیونگ هم... رهاش کرده بود.
صدای زنگ در اومد و در باز شد صدای آشنای جین به گوشش خورد.
+ خبب جیمین آماده ای؟
_ بله
+ دستتو بده من.
دستاشو قفل کرد توی دستای جین هیونگ و اجازه داد راهنماییش
کنه.
+ فعلا خداحافظ خانم پارک!
می سو دست تکون داد و در رو بست. ایکاش جین میتونست طلسم
برادرش رو بشکنه و از افسردگی درش بیاره...
****
آروم دست کوچیک جیمین رو با خودش کشید و از بین جمعیت
عبور داد.
+ جیمینا مواظب باش پات به صندلیا گیر نکنه.
جیمین نوک عصاش رو آروم به پایه صندلی ها میزد و جلو میرفت.
از همه چیز اینجا متنفر بود...نمیتونست تصور کنه با کسی غیر از تهیونگ به اینجور جاها بیاد... اینجا پاتوق آرتیستا بود...
بالاخره جین صندلی دلخواهش رو انتخاب کرد. جیمین رو کنار خودش نشوند و به پشت سرش نگاهی انداخت.
+ امروز چرا اینقدر شلوغ شده...
جیمین نمیدونست سینما به چه درد یه آدم نابینا میخوره...حتی نمیتونست توی ذهنش اتفاقاتی رو که داشتن میفتادن رو تصور کنه.
_ هیونگ؟
+ جانم؟
_ چقدر طول میکشه فیلم تموم بشه؟
+ خود فیلم دو ساعته. شاید یه ربع هم برای جابجایی وقت ببره چی شده؟ راحت نیستی؟
_ نه فقط...
صدای باز شدن بسته خوراکی به گوش جیمین رسید. روی دستش دونه های پفیلا رو حس کرد. آروم توی دهنش گذاشت.
صدای تیتراژ فیلم روی اعصابش راه میرفت. از فیلمهای فرازمینی و ماجراجویی خوشش نمیومد..

فلش بک،30 نوامبر 1975
+ بشین اینجا
_ نهه اینجا صندلیش خرابه...
+جیمینا خیلی ادا در میاریااا
_ نگا کن! تا نمیشه
تهیونگ دستش رو کشید و نشوند روی پای خودش سعی کرد گونه های سرخش رو بپوشونه ولی حتی توی اون تاریکی هم تهیونگ میتونست بفهمه که خجالت زده شده.
+ وقتی جا نیست... و تو هم وسواس داری، پس پاهای من بهترین جاست.
از پشت سرشون صدای اعتراض آمیزی اومد: هی ما نمیتونیم ببینیم!
تهیونگ سر جیمین رو پایین تر آورد تا هم تراز خودش بشه. جیمین هیکلی و بزرگ نبود که مانع دید کسی بشه...فقط به خاطر عشق
ممنوعشون مورد آزار قرار داده میشدن.
اونا به سینما اومده بودن...ولی پرده بزرگ فقط نقش یه اضافی رو ایفا میکرد... بدون توجه به نگاه های تمسخر آمیز مردم دستای همو محکم گرفته بودن و می فشردن،انگار مرگ سمسون توی اون شب برفی براشون ذره ای اهمیت نداشت... میدونستن که این عشق جهنمه
و از ته قلبشون میخواستن که توی این جهنم بسوزن.
پایان فلش بک*
+ هنوز باورم نمیشه لوک بود که ستاره مرگ رو نابود کرد... وای خدای من...عه...جیمین اینجایی؟
جیمین تمام مدت به بی تفاوتی به نورهای مبهم جلوی چشمش خیره شده بود.
شاید فقط تو تاریکترین فضاها میتونست وجود نور رو ببینه و احساس کنه...
_ چی؟ من...
دستی رو روی شونش احساس کرد.
+ جیمینا چرا بهم نگفتی؟
_ چ...چی رو نگفتم؟
+اینکه خوشت نمیاد از سینما
_ من خوشم میاد...
+ میدونم نمیاد،پاشو بریم بیرون اینجا اذیت میشی.
جین دستش رو کشید و دنبال خودش برد. جیمین خجالت زده شده بود. جین همه کار میکرد تا خوشحالش کنه ولی اون...نمیتونست...
توی سالن منتظر بود تا جین به می سو زنگ بزنه و بگه که زودتر بر میگردن.
+ ببخشید آقا فکر کنم این برای شماست.
چیکار باید میکرد؟ سمت صدا برگشت و گفت: _ ببخشید من...
+ آها ببخشید نمیدونستم نابینایی...
چیز آشنایی توی دستش قرار گرفت.
_ این...
+ وقتی داشتی میرفتی این دفترچه از جیبت افتاد
جیمین دستش رو سمت صدا دراز کرد تا دستش رو بگیره. وقتی انگشتهای دیگه ای رو توی دستاش حس کرد گفت: خیلی ممنونم...این برام خیلی باارزشه.
_ خواهش می...
صدای جین رو از پشتش شنید.
+ ه...هوسوک خودتی؟؟
= جی...جین...
اونا همدیگه رو میشناختن؟ صدای کشیده شدن لباس ها به هم به گوش جیمین رسید انگار داشتن همدیگه رو بغل میکردن... با تعجب به سمت صدا برگشت.
_ شما همو میشناسید؟
هوسوک بی توجه به حرف جیمین گفت:تو اینجا چیکار میکنی کیم سوکجین...فرانسه؟ نورمندی؟
من نباید از تو بپرسم؟ آخرین دفعه ای که دیدمت گفتی به خاطر بیماری مادرت داری میری آمریکا...اینجا چیکار میکنی؟
_ مادرم...خب اون دیگه پیشم نیست یه سالی میشه که رفته
+ اوه متاسفم...
_ ارزو داشتم به فرانسه سفر کنم. میگن شهر عشقه. به خاطر همین یکی دو ماهی میشه که اینجام راستی...این پسرو معرفی نکردی.
+ هوسوکا... این جیمینه، یه هفته ای میشه که به عنوان دوست همراهشم و...قراره چندتا چیز کوچولو هم یادش بدم،جیمین این رفیق قدیمیم جانگ هوسوکه.
جیمین خم شد و ادای احترام کرد: خوشوقتم آقای جانگ.
دست کسی رو حس کرد که روی شونه هاشو قرار گرفت و اونو بلند کرد.
+ نه...درسته که این رسم ماهاست ولی خوب نیست جلوی همنوعت خم بشی،فقط یه دست دادن کافیه.
_ من... آخه نمیدونستم دستتون کجاست...
هوسوک خندید: به نظر بچه خیلی خوبی هستی قدر جینو بدون آدمی مثل اون کم پیدا میشه.
صدای جین رو شنید که میگفت: خودت چیکار میکنی الوی؟
جیمین پرسشگرانه گفت: الوی؟
+ طرفدار پر و پا قرص الویس پریسلیه وقتی خیلی با هم صمیمی بودیم الوی صداش میکردم.
هوسوک با لبخند تلخی گفت: حالش خوب نیست...فکر نکنم خیلی دووم بیاره،اعتیاد و اینا دیگه...
جیمین روی صندلی نشست و به حرفای اون دو نفر گوش داد.
داشتن یه دوست چه حسی داشت؟ جیمین تو عمرش نتونسته بود دوست واقعی پیدا کنه...هیچوقت نتونست بعد از مرگ تهیونگ خودش رو پیدا کنه... شاید فقط بهش نیاز داشت... شاید میتونست با وجود اون دوباره زندگی کنه... همه جا تظاهر به خوب بودن میکرد ولی دلش آشوب بود...تهیونگ با خودش قلب جیمین رو هم به اعماق دریا برده بود...یعنی الان پری دریایی ها میدونستن اون کجاست؟
+ هوسوکا ما دیگه باید بریم...خواهرش منتظره.
_ خدا نگهدارتون.
رو به جیمین کرد و گفت: فکر کنم دوستای خوبی باشیم مگه نه؟
جیمین دست پاچه شد و گفت:نه...یعنی بله. بله دوست خوبی میشیم.
هوسوک جیمینو به آغوش کشید و گفت: به جین میسپرم بیشتر ببینیمت... فکر کنم حرفای جالبی برای گفتن داری بچه.
جین گفت: جیمین دستتو بگیرم یا خودت میای؟
جیمین به ارومی عصاشو روی زمین زد و حرکت کرد از کمک دیگران بیزار بود...از اینکه مردم دلشون براش میسوخت...اونا از هیچی خبر نداشتن...
_______________________
سلام به همگی
روزهای اپ دریاچه قو یکشنبه ها قرار میگیره و امیدوارم از این پارت لذت برده باشید.

Swan lakeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt