Part2

258 43 5
                                    

_من اومدم نونا
می سو دستکش هاشو در آورد و با عجله سمت برادر کوچیکش رفت،سر تا پاش رو ورانداز کرد.
به خراش روی صورتش نگاهی انداخت و با لحن نگرانی گفت:
+بازم همونا؟
جیمین سرشو بالا و پایین کرد.
+جیمینا از این به بعد منم باهات میام هرجا بری دیگه بسه...اگر بلای بدتر از این سرت میومد چی؟
_بچه نیستم... مراقبم
+دیدم چقدر مراقب بودی
_نونا فقط ولم کن...
+آره...میدونم حوصله نگرانیامو نداری تو اصلا میدونی وضعیت ما چه جوریه؟ مامان و بابا اینجا فرستادنمون که پیش عمو باشیم که از
شانس ما به محض رسیدنمون فوت کرد هزینه تحصیلت توی بهترین دانشگاهای فرانسه رو دادن و تو هم کلا بیخیال درس و مشق شدی
بعد از مرگ اون پسره...
با اخم کردن جیمین عصبانیتش فروکش کرد و صورت برادرش رو بین دستاش قاب کرد:
+من...من فقط نگرانتم... ما فرانسوی نیستیم. حتی اروپایی و آمریکایی هم نیستیم ما به عنوان بیگانه اینجا شناخته شدیم و همه
هم مثل یه موجود مزاحم و اضافه باهامون رفتار میکنن اگر بلایی سرت بیارن من خودمو نمیبخشم جیمین...پسر جوونی با ظاهر و
شرایط تو میدونی چقدر توی خطره؟ همین چند ماه پیش بود دخترشارلوت رو دزدیدن... آدم ربایی، دزدیدن بچه ها و جوونا...همشون
آرزو میکردن ایکاش بیشتر مراقب بودن... میدونی زندگی من بدون تو چه شکلی میشه؟ تو اصلا میدونی اگه منو اینطوری تنها بذاری..
اشکایی که بی اراده روی صورتش ریخته بودن رو پاک کرد و به چشمای بی تفاوت برادرش نگاه کرد.
+دقیقا همونطوری که الان چیزی رو نمیبینی... تو دیدِت اینطوری شده، اگه تو رو از دست بدم زندگیم اینطوری میشه...تو...تو نمیدونستی هیچی نمیدونستی و نفهمیدی وقتی داشتن توی اعماق دریا دنبال بدنت میگشتن من چطور بودم...مامان و بابا مدام زنگ میزدن و میگفتن چرا دیگه از جیمین بهمون خبری نمیدی و من...من نمیتونستم بهشون بگم چه اتفاقی افتاده...جیمینا چرا درکم نمیکنی...من...من فقط نگرانتم...خیسی دستشو احساس کرد دستای ظریفش رو روی پلک های متورم جیمین کشید و گفت:
+ببخشید که ناراحتت کردم برو لباسات رو عوض کن و بیا شام بخور.
آروم آروم سمت اتاقش رفت و خودش رو روی تخت پرت کرد.
_مگه من چه گناهی کردم...
به سقف اتاق نگاه کرد و اشکاشو پاک کرد.
_خدایا همه میگن تو بین هیچکس فرق نمیذاری...پس چرا میذاری با ما اینطور رفتار کنن...چرا گذاشتی از بین این همه آدم من کور بشم؟ من زندگیمو از دست بدم؟
دستش رو سمت جایی که قاب عکس کوچیکی رو گذاشته بود دراز کرد و اونو برداشت و روی قلبش گذاشت.
_تهیونگا اینجا بدون تو خیلی سوت و کوره... جای صدای ویالونت خالیه میخوام بشنومش... چرا با سیمهاش قلبمو خراشیدی؟
حتی با وجود صفحه سیاهی که تمام دنیاش رو پوشونده بود بازم میتونست ببینه اون عکس چیه...هیچوقت از یادش نمیرفت که چطور اون شب بی توجه به بارون شدیدی که شهر کوچیک نورمندی رو زیر سلطه خودش گرفته بود، از خونه بیرون رفتن...کنار ساحل قدم زدن و زیر بارون دراز کشیدن...هیچکدوم از اون لحظات امکان نداشت یادش بره...میدونست الان تهیونگ از توی قاب عکس داره نگاهش میکنه...در حالیکه یه دستش رو بالا آورده و با دست دیگش سعی میکرد کتش رو روی موهای نم دار جیمین بکشه تا از سرما خوردنش جلوگیری کنه....
چشماشو بسته بود تا دوباره خاطرات تلخش به جونش نیفتن ولی قلبش...اون بود که می دید اون بود که تمام این مدت همه اون درد
و رنج رو تحمل کرده بود و اون بود که حالا نقش چشمای جیمین رو بازی میکرد... تمام خاطراتش... تمام سیاهی هاش... قلبش تنها عضوی بود که توی تاریکی چشماش غرق نشده بود هنوز ضربان داشت. هنوز نفس میکشید و هنوز هم زنده بود برخالف روح صاحبش زنده بود...
دوباره اشکهاش فرو ریخت اگر تهیونگ اونو نمیبخشید چطور میتونست زندگی کنه؟ تمام دردش مربوط به خودش میشد...بارها به خودش میگفت این تو بودی که زندگیت رو همه چیزت رو دو دستی تقدیم اون دریای سرد و پری دریایی هاش کردی تو بودی پارک
جیمین...تو تهیونگتو تسلیم کردی...
از روی تخت پایین اومد و کورمال کورمال دستش رو به قفسه کتابها کشید خیلی وقت بود که توی دفترچش چیزی ننوشته بود.

_نه این خیلی کلفته. از این نازک تر بود...این که جلدش چوبیه...
دستش رو روی جلد رنگ و رو رفته ای کشید از توی قفسه درش آورد، بازش کرد و صفحاتش رو لمس کرد
_کاغذ پوستی... خودشه.
صدای فریاد می سو از جاش پروندش.
+جیمیناااا نمیای؟
دستشو کوبید به پیشونیش.
_اومدم نونا.
دفترو روی قفسه گذاشت و از اتاق بیرون رفت دستش رو جلوتر از
خودش حرکت داد و به محض اینکه میز رو پیدا کرد پشتش نشست.
صدای قرار گرفتن بشقاب و قاشق ها روی میز توی گوشش پیچید.
+برات کیمچی پختم... اینجا که اومدیم خیلی نمیخوریم. اصلا موادش پیدا نمیشه.
_ممنون.
با ساکت موندن جیمین سوال دیگه ای پرسید.
+خب چه خبر؟ اجراشون چطور بود؟
جیمین در حالی که عینک آفتابی شو به چشمش میزد جواب داد:
راستش نمیتونم زیاد گوش بدم. اذیتم میکنه.
با ساکت موندن خواهرش باز هم خاطرات نالازمی رو به یاد آورد.
چهرش در هم رفت و سعی کرد برای می سو توضیح بده:تهیونگ...
اون... عاشق″دریاچه قو" بود...
می سو گلوش رو صاف کرد و تصمیم گرفت قبل از اینکه جیمین بیشتر اذیت بشه بحث رو عوض کنه.
+جیمینا مجبور نیستی اون عینک رو بزنی من خواهرتم.
_نزنم که اون دوتا چیز زشتو ببینی؟ یا کبودیای دورشو؟ تو...تو
اصال نمیفهمی من چی میکشم! برای همتون آسونه که چشمامو ببینید... ولی برای من نه...
+تو مگه میتونی ببینی؟ میتونی ببینی و بفهمی که حرفات حقیقت
ندارن؟
می سو ساکت شد و سرشو پایین انداخت. چرا هر حرفی میزد
برادرش رو آزار میداد؟ یهو یاد چیزی افتاد و گفت:
+جیمیناااا یه چیز خوب!!
قیافه جیمین متعجب شد. می سو ادامه داد:
+یکیو پیدا کردم باهات گفتار درمانی کار کنه. مرد خیلی خوب و قابل اعتمادیه. شارلوت میگفت دخترخالش که لال بوده رو تا حدودی درمان کرده و اضطراب اجتماعیش از بین رفته منم آدرسش رو گرفتم و راجب تو باهاش حرف زدم. قبول کرده بیاد خونمون. فکر کنم قراره با بریل شروع کنه خیلی خوبه نه؟ خیلیا ازش تعریف میکنن میگن خیلی راحت صمیمی میشه. فکر کنم دوستای خوبی بشید. اضطراب اجتماعی؟!
قیافه ساکت و آروم جیمین درهم رفت. براش قابل قبول نبود که خواهرش فکر کنه اون به کمک نیاز داره...احساس میکرد همه فکر میکنن اون یه پسر بچه دیوونس که یه پرستار میخواد تا بهش کمک کنه احساساتش رو کنترل کنه...نابینا بودن اینقدر براشون غیرقابل
درک بود؟
_ولی من نمیتونم با کسی دوست بشم.
+بیخیال! یه ذره روابط اجتماعیت رو گسترش بده اینطوری میپوسی اگه فقط کتابخونه و سالن اجرا بری پسر!
_اسمش چیه؟
+اونم کره ایه...اسمش کیم سوکجینه خیلی آدم مهربونیه.
شنیدن کلمه ″کیم″ تمام بدنشو به لرزه در آورد...حس میکرد قراره
"دژاوو" جدیدی پیش روش داشته باشه.
____________________________
امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید
حتمی نظراتتون رو بگید.
پارت بعد بیشتر هست و چیزای کمی رو مشخص میکنه

Swan lakeWhere stories live. Discover now