Part 18

116 25 0
                                    

صدای قدم های تند خواهرش به گوشش رسید.
_ جیمین... ای وای!
می سو بلندش کرد و روی تخت خوابوندش.
_ چه بلایی سرت اومده... چرا افتادی زمین؟
جیمین جوابی نمیداد .تمام فکرش درگیر جونگکوکی بود که خوابش رو تسخیر کرده بود...
_ نونا... من میرم کتابخونه
+ جیمینا الان ظهره و همه جا خلوته یکم خطرناکه...
_ برام مهم نیست
+ پس بذار برسونمت
می سو کیفی که خودش برای جیمین آماده میکرد رو روی شونه
برادرش انداخت و گفت:
توش یه اسپری فلفل گذاشتم... اگه خدایی نکرده بازم اذیتت کردن از خودت دفاع کن باشه؟ من که نمیدونم تو کتابخونه کیا
هستن...
+ تو کتابخونه کسی اذیتم نمیکنه
به جونگکوک فکر کرد و تصمیم گرفت که این قضیه رو تو دلش مثل یه راز نگه داره... دلش میخواست این دفعه خودش این گرهی که توی زندگیش خورده بود رو باز کنه.
.
.
_ رسیدیم... مواظب خودت باش.
می سو خم شد و روی موهای لخت و قهوه ای رنگ برادرش رو بوسید.
_ نونااا این خیلی خجالت آوره... بچه که نیستمم!
می سو خنده ای کرد و گفت :من دارم میرم سرکار، حدودا چهار ساعت بعد میام دنبالت .اگه دیر کردم خواهشا از کتابخونه بیرون نیا و همونجا بمون.
_ باشه خدافظ.
از نصیحت های خواهرش و نگرانی های بیش از حدش خسته شده بود... کیفش رو روی شونش محکم کرد و عصاشو روی پله
ها کشید تا دوباره زمین نخوره و مضحکه کسی نشه...
باز هم بوی کاغذای کهنه و قدیمی که آمیخته به بوی سیگار برگ آقای بابین بودن توی بینیش پیچید .نفس عمیقی کشید و سعی کرد خاطره ی بدش از آخرین دفعه ای که به اینجا اومده
بود رو از ذهنش بیرون کنه و با خیال راحت توی فضای کتابخونه ریلکس کنه.
روی صندلی همیشگیش نشست؛ درست بین دو قفسه رمان ها...جایی که دنیای خودش رو داشت.
_ بازم اومدی اینجا بچه جون؟
+ آقای بابین شمایید؟
_ صدای منم نمیشناسی دیگه... قبلا هرروز اینجا بودی...
+ عذر میخوام... حال روحیم خیلی خوب نیست.
_ دنبال کتابی میگردی؟
+ کتاب که... من چیزی نمیتونم بخونم .آقای بابین؟
_ جانم؟
+ شما احیانا... یه مرد جوونی رو که اینجا زیاد رفت و آمد میکنه رو دیدین؟
_ جوونای زیادی هستن که وقتشون رو تو کتابخونه میگذرونن درست مثل خودت... از ظاهرش اطلاعی نداری؟
+ ن... نمیدونم .فقط یکم مرموزه... زیاد حرف نمیزنه و... قدش هم بلنده.
_ یکی هست که اخیرا زیاد اینجا میاد... و اتفاقا تو همین قفسه پرسه میزنه... بچه خوبیه .یکی دو دفعه ای باهاش حرف زدم،
خیلی مودب و فروتنه .راستی؛ مثل تو کره ایه .به نظرم حتی اگرم فرد مورد نظرت نباشه... دوست خوبی برات میشه.
خودش بود... مطمئن بود آقای بابین داره از جونگکوک حرف میزنه .برای اینکه آقای بابین بیش از این شک نکنه لبخند
کمرنگی زد و گفت:
+ ممنون از اطلاعاتتون... یه سوال دیگه .شما اینجا کتابی دارید که با خط بریل نوشته شده باشه؟
_ بریل... نه فکر نکنم... بذار برم بگردم بچه جون... همینجا صبر کن.
+ ممنون...
از روی صندلیش بلند شد و به طور تصادفی کتابی رو انتخاب کرد .دوباره پشت میز نشست و کتاب رو ورق زد .صدای ورق خوردن صفحات آرامش خاصی رو بهش میداد...
_ یعنی چه کتابی میتونه باشه...
صدای آشنایی حواسش رو از کتاب پرت کرد:
+ بیشتر از این نمیتوانم با خودم کلنجار بروم .فایده ای ندارد. نمیتوانم بر احساساتم غلبه کنم .اجازه بدهید اعتراف کنم که
دوستتان دارم و تحسینتان میکنم.
بازم سرگیجه، ترس، نفرت، سردرگمی... جونگکوک بود... مطمئن بود که خودشه... کسی غیر از اون اینطور ناگهانی اونو غافلگیر
نمیکرد.
صدای کشیده شدن صندلی کناریش شنیده شد .فهمید که اون پسر درست کنارش نشسته.
_ م... منظورت از اون حرف چی بود؟
حس کرد کتابش از زیر دستش کشیده شد .جونگکوک هومی کرد و گفت:
+ آقای دارسی .مگه غرور و تعصب رو نمیخوندی؟
پس اون کتاب غرور و تعصب بود... بارها خونده بودتش... درست وقتی که تو اولین ترم دانشگاهش برای ادبیات مطالعش کرده
بود... کتاب زیبایی بود... حس گل یاس و رنگ سبز و صورتی رو توی ذهنش ایجاد میکرد و عاشقش بود... ولی دو سال از آخرین
دفعه ای که خونده بودش میگذشت و چیز زیادی یادش نبود.
_ من... نمیخوندمش فقط... فقط داشتم نگاهش میکردم.
+آره خب .نمیتونی بخونیش.
_ م... میشه پسش بدین؟
+ اگه نمیتونی بخونیش... خب من برات میخونم!
_ نه نه نیازی نیست من اصال...
+ فکر کنم این جایی که گفتم صفحه 285 باشه...
جیمین گلوشو صاف کرد تا شاید جونگکوک متوجه بشه که نیازی به خوندن کتاب نداره... ولی فایده ای نداشت .پاهاشو جمع کرد و سعی کرد ازش فاصله بگیره و در عین حال به خوندنش گوش کنه...

Swan lakeWhere stories live. Discover now