part 10

138 31 0
                                    

(نامجون)
_گوش کن چی میگم ستوان، اون پسر یه کلید خیلی خیلی مهم برای باز کردن یکی از هزار در پرونده آگوستینه باشه؟ برام پیداش کن. با چند نفر از بچه ها سمت غربی بازار رو بپا. منم این ورم. فقط بگو چه شکلیه.
_موهای طلایی داره، چشماش حدودا سبز رنگن، قدش نسبتا بلنده و خیلی لاغره. لباسهاشم نشون از خدمتکار بودنش میده.
شما خیلی باهوشید مطمئنا تو نگاه اول میشناسیدش. اسمش الکس سنت مارتینه.
_ممنون.میتونی بری
با نگاهش دور شدن ستوان رو دنبال کرد. یعنی میتونست اون پسرو امروز دستگیر کنه؟
از کنار مغازه های کوچیک و بزرگ با احتیاط رد شد. هیچ چیز از نگاهش دور نمیموند... اون ۱۰ سالی میشد تو این بخش مشغول بود و ویژگی های برجسته پدرش رو هم ارث برده بود.
امکان نداشت اون پسر رو ببینه و از دستش در بره...به روبروش خیره شد... مردا و زنای کوتاه و بلندی توی بازار دیده میشدن... آفتاب گرمی که روی جمعیت تابیده بود همه رو خسته کرده بود و کمتر کسی پیدا میشد که چهره ای شاد و سرحال داشته باشه. مادرای بی حوصله که دست بچه هاشون رو گرفته بودن و اونا رو دنبال خودشون میکشوندن و بچه های 8،7
ساله ای که دور دایره ای نامرئی میدوییدن و سعی میکردن بر خلاف پدر و مادرشون شاد باشن... فرانسه شهر سردرگمی ها و
نامعلومی ها بود....تو این فکر بود که یهو بین جمعیت پسر بور و قد بلندی رو دید که کیف بزرگی رو روی دوشش انداخته بود و با قیافه ای گرفته از بین مردم عبور میکرد. موهای فر و مجعدش تا روی چشماش اومده بودن و از کثیفی به رنگ قهوه ای میزدن. لباس سفید
چرکی پوشیده بود و از روی اون ساس بند هایی که برای بدن لاغرش زیادی بزرگ بودن... کفش و شلوار کهنه ای به تن داشت
و در یک نگاه کاملا مشخص بود که یه خدمتکاره.خودشو به پسر نزدیک تر کرد و سعی کرد عادی جلوه کنه. رو به یکی از فروشنده ها کرد و به طرز ساختگی مشغول صحبت باهاش شد و در عین حال از گوشه چشم پسرو زیر نظر داشت.
داشت به مرد شیک پوشی نزدیک میشد و به نظر نامجون قصد جیب بری داشت... قطعا خود الکس سنت مارتین بود...
_گیرت انداختم لعنتی... خود خودتی...
پسر دستش رو در نامحسوس ترین حالت ممکن سمت جیب شلوار مردی که کنارش ایستاده بود برد و از داخلش اسکناسی رو
بیرون کشید.
به محض برگشتن سرش خورد به سینه افسر پلیس... دستپاچه شد و خواست فرار کنه که دستهاش توسط اون افسر قفل شدن.
_م... من...
نامجون دستبند ها رو دور دستش قفل کرد و گفت: بهرحال برای همه یه بن بستی وجود داره... فکر نکن با وجود من میتونی با خیال راحت اینجاها پرسه بزنی الکس سنت مارتین!
پسر آب دهنش رو قورت داد. نامجون اسکناس رو از دستش بیرون کشید و به شونه مرد روبروش ضربه ای زد، به زبون فرانسوی گفت:
_موسیو این موش کثیف میخواست ازتون دزدی کنه. نگران نباشید دستگیر شد.
مرد برگشت و نگاهی به اسکناس انداخت. بعد به نامجون نگاه کرد و بعد از اون به قیافه ی عصبانی و ترسیده پسر نوجوون روبروش...
+م...متشکرم...
چرا به نظرش اینقدر آشنا میومد...؟ اون مرد کره ای... اون افسر رو مطمئن بود جایی دیده...
نامجون به مرد روبروش خیره شده بود. چرا اینقدر احساس آشنایی میکرد؟ اسکناس رو توی دستش گذاشت. لمس پوست لطیفش باعث شد با خودش فکر کنه...آیا دوباره فرصت داره؟
«من همون برق رو توی چشمات دیدم...همونی که همه میگن اسمش برق عشقه... تو هم دیدی؟»
کیم سوکجین، 22 می 1977
. . .
به سنت مارتین خیره شده بود. پسر بور با تخسی و پررویی نگاهش میکرد، طوری که انگار طلبی ازش داره.
_نمیخوای چیزی بگی رییس پلیس؟
+من سروانم نه رییس پلیس.
_چه فرقی میکنه
+گوش کن بچه... میدونم کی هستی، از سابقت هم خبر دارم.
_مال اینجا نیستی سروان نه؟
مثل اینکه مجرم کم سن روبروش کاملا با روش های مختلف عوض کردن بحث و پیچوندن بقیه آشنا بود.
+از ظاهرم معلوم نیست؟
_شما شرقیا چطوری میبینید...؟
نامجون بلند شد، طبق عادت عصبانی شدنش دستش رو روی میز کوبید و صداش رو بالا برد:
+ببین بچه من برا زر زر کردنات به هیچ وجه وقت ندارم،میتونم همین الان بدمت دست اون افسرایی که رحم به دلشون ندارن تا از زیر زبونت حرف بکشن بیرون، ولی میخوام همه چیزو از زبون خودت بشنوم شیرفهم شد؟
_از چی باید حرف بزنم؟ یه جیب بر چیزی برا گفتن نداره....
نامجون کراواتش رو شل کرد، از روی صندلیش بلند شد و کنار الکس نشست. یقه ی پسر رو گرفت و تو چشماش نگاه کرد:
_از کیم نامجون نمیتونی چیزیو قایم کنی پسر.... هرچی راجب لویی آگوستین میدونی بگو وگرنه بد میبینی...
+م...منظورتون ا... اربابه؟
_خودشه... کم کم داری بچه خوبی میشی.
+من... من قول دادم چیزی نگم راجبش...
_چند سالته بچه؟
+هیفده
_با هیفده سال سن... هنوز نمیفهمی وقتی گذاشته فرار کنی و کسی رو دنبالت نفرستاده یعنی راز و قول و هر کوفت و زهرماری رو هم باید فراموش کنی؟ اگر واقعا رازش مهم بود که نمیذاشت تو از دستش قسر در بری.
+ارباب... ارباب گفت که...
ضبط صوتشو روشن کرد و با دقت به حرفهای پسر گوش کرد.
+من... من از 7 سالگی تو خونه اونا بودم. بابام پیشخدمت آشپزخونه بود و منم همونجا بزرگ شدم... بچه بودم و خیلی چیزی حالیم نمیشد ولی...
سکوت کرد. از چشماش میشد خوند که ترسیده.
_از چی میترسی بچه
یهو دستاش رو جلو آورد و آستینای یونیفرم نامجون رو کشید و گریه کرد: سروان خواهش میکنم بذارید برم!!! اگه ارباب بفهمه
من چیزی به شما گفتم قطعا زندم نمیذاره قربان!
نامجون خودشو عقب کشید و گفت: ما نمیذاریم کاری به کارت داشته باشه. ادامه بده.
الکس با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و با لرز ادامه داد:
+من...من چیز زیادی نمیدونم. فقط یادم میاد که بابام یه روز گفت کار اصلی ارباب تجارت نیست... فقط یادمه همینو گفت..ازش پرسیدم منظورش چیه... گفت ارباب گذشته ای داره که نمیخواد کسی بفهمه، شغلی داشته که براش دردسر ساخته و حالا میخواد با نام تجارت اونو بپوشونه...
نامجون به فکر فرو رفته بود. به نظر نمیومد اون پسر چیزی برای پنهان کردن داشته و از طرفی لحنش هم کاملا صادقانه بود...و نامجون نمیدونست چطور میتونه حداقل یه سرنخ کوچیک پیدا کنه...
_خانواده آگوستین هنوزم توی همون خونه زندگی میکنن؟
+من و پدرم و همه خدمه رو دو سه ساله که اخراج کردن..چیزی نمیدونم
_ادرس اون خونه رو داری؟
+من سواد ندارم... ولی اگر با ماشین بریم میتونم راهو نشون بدم... فقط بهم قول دادین که نذارین منو بکشن مگه نه؟
+قول دادم...

Swan lakeWhere stories live. Discover now