Chapter 43

2.5K 273 30
                                    


یونگی هیچوقت، هیچوقت واقعا سر تهیونگ داد نکشیده بود.

با صدای آروم و کنترل شدش باهاش حرف زده بود، گفته بود میکشتش و بدنش رو جایی میندازه که هیچکس پیداش نکنه، تهدیدش کرده بود و ناسزا گفته بود —

اما حالا داشت سرش جیغ میکشید و حس میکرد که رگ های روی گردنش هر لحظه ممکنه از شدت صداش پاره بشن!

"بیا اینجا! احمقِ لعنتی، داری چیکار —!"

هوپی هم آرنج مرد مو نعنایی رو گرفت و غرید، "بذار بره!"

هر دوشون داشتن تلاش میکردن تا صداشون از بین صدایِ چرخش بالهای هلیکوپتر بگوش برسه.

یونگی دستش رو کشید و با خشم به هوپی نگاه کرد، "حمله ی گازی تا سه دقیقه ی کوفتی دیگه شروع میشه! اون داره چیکار —!"

"مشکلی براش پیش نمیاد!" هوپی هیس کشید و انگشتهاش صندلی چرمی ای که روش نشسته بود رو چنگ زدن. جلوی در باز هلیکوپتر خم شد و چهرش از گرد و خاکی که به صورتش خورد درهم رفت، "چطوری از این فاصله پرید؟! حداقل پونزده متر — !"

"ته!"یونگی هوپی رو نادیده گرفت، به جلو تکیه داد و دستهاش رو دور دهنش حلقه کرد. کلافگی سینش رو پر کرد و قلبش با دیدن بدن پسر کوچیکتر که وارد ساختمون میشد لرزید.

"الان یکی متوجهش میشه!" مرد غرید، "با هم قرار گذاشتیم! گفتیم ما توی هلیکوپتر میمونیم و توآن اینجا میبینتمون! نیازی نبود اون بیرون بپره! چرا —!"

"پنج دقیقه!" هوپی با قاطعیت گفت و با چهره ی تاریکی خِشاب اسلحش رو کشید، "هلیکوپتر الان میشینه، پنج دقیقه بهش وقت میدیم و اگه برنگشت میریم دنبالش."

سینه ی یونگی با نفس عمیقی که کشید بالا و پایین رفت، دید که سر تهیونگ از دیدش ناپدید شد و پسر از داخل ورودی کوچیک روی سقف وارد ساختمون شد.

"حتی با خودش اسلحه هم نبرد!" مرد مو نعنایی غرید، "فاک! لعنت بهش! احمقِ لعنتی!"

"بخاطر اون تماس بود،" هوپی غرید، لبهاش رو بهم فشرد و‌ با نگاهی که به زمین خیره شده بود سرش رو تکون داد، "وقتی اون حرفهارو شنید چه توقعی ازش داری؟"

یونگی آب دهنش رو قورت داد و چیزی نگفت. البته که حق با هوپی بود.

به چند دقیقه ی پیش که هلیکوپتر در حال نشستن بود فکر کرد، وقتی هوپی به توآن زنگ زده بود تا بهش بگه گاز چند دقیقه ی دیگه وارد ساختمون میشه.
"مشکلی نداره،"صدای خشک توآن از پشت خط به گوش‌ رسیده بود. خسته بنظر میرسید و‌ نفس کشیدنش نامنظم بود.

ابروهای هوپی درهم فرو رفته بودن، "تقریبا رسیدید روی سقف؟"

"آره، سه طبقه ی دیگه مونده."

یونگی به جلو تکیه داده بود و چهره ی خودش با شنیدن مکث های مرد بین حرف زدنش درهم رفته بود، "همه چیز خوبه؟ صدات عجیب بنظر میاد. زخمی که نشدی؟"

Lover Not A Fighter (Persian Translate) | Vkook, Yoonmin, NamjinWhere stories live. Discover now