chapter 1

421 57 31
                                    

"بیدار شو" صدای هری توی اتاقم اکو شد.من اروم بلند شدم و چشماشو باز کردم.هری تو اتاقم نبود،ولی در اتاقم باز بود.این نشون میده که هری به احتمال زیاد اینجا بوده.با یه نشونه من بلند شدم.
احساس میکردم امروز روز بدی میشه،ولی شایدم نشه.

اگه خوش شانس باشم هری ممکنه بهم محل نزاره همونجوری که بیشتر اوقات نمیزاره.یا میتونه مثل همیشه باشه.فکر کردن بهش سخته،ولی همین دو دیقه ی پیش ما بهترین دوستای هم بودیم.
ولی بعضی اوقات پیش میاد و هری بعد از دوسال دوستی بهم محل نمیزاره.
هری برای یک هفته بهم اهمیت نداد و بعدش شروع کرد یچیزایی گفت که منو ناراحت میکردن.و دروغ گفتم اگه بگم بهشون اهمیت ندادم و درد نداشتن.هری کاری کرد بدترین احساسو داشته باشم،ولی من نمیزارم هری بفهمه.یچیزی هست که فک کنم باید باخودم معامله کنم. 'چون بهر حال هری به احساس من اهمیتی نمیده'

من لباس پوشیدم و برای روزم حاضر شدم.همونطور که داشتم میرفتم پایین هریو توی آشپز خونه دیدم،اون فقط باکسر پاش بود.اون اونجا نشسته بود و تست میخورد.
عالی،اون از نظر من عالیه،باید یه مشکلی برام پیش اومده باشه.هری پس زمینه داره و آره.من فکر میکنم هری صد در صد عالیه حتی با اینکه بد جنسه.من مطمئنم هری برای رفتاراش دلیل داره.

من گی بودم،من اینو میدونستم و اتفاقا عاشق بهترین دوست قبلیم شدم کسی که قلدری میکرد و درباره ی احساسات من بهش چیزی نمیدونست.

ولی نه!هری اینجوری نبود،اون بچه ی خوبی بود...یا حداقل قبلا بود.

من براش تست و یه لیوان چای درست کردم.

"برا منم یکی درست کن"هری گفت و من ابروهامو از تعجب به سمت هری بالا دادم.

"یه چی؟"من پرسیدم.

"یه تک شاخ،چی فکر میکنی؟یه لیوان چایی احمق"اون نیشخند زد،من سرمو تکون دادم و آه کشیدم و براش چایی درست کردم.

"بفرما"من گفتم و لیوان چای هریو دادم دستش.همونطور که نشستم بودم شروع به خوردن تستی کردم که حالا سرد شده بود.

میتونستم نگاه خیره ی هریو وقتی داشتم چایی میخوردم روی خودم حس کنم.فقط بهش اهمیت نده،سعی کردم به خودم بگم،اگه بهش اهمیت ندی یجای دیگه رو نگاه میکنه.ولی همونطور که وقت داشت میگذشت هری بازم بهم خیره موند و جای دیگه ای رونگاه نمیکرد.

"برا چی به من زل زدی؟"من پرسیدم،سعی کردم مودبانه بنظر بیام،ولی چجوری این سوالو مودبانه می‌پرسیدم؟هری اولش سورپریز شد ولی بعدش عصبانی شد،اوه لعنتی.فقط شانسم!

"من بهت زل نزده بودم آشغال!هیچ کس نمیتونه بهت زل بزنه 'چون ممکنه قبل از اینکه نگاه کنن از بیماریت بمیرن!" هری با صدای عصبانی و دارکش گفت.راه عالی بود برای شروع روزت لویی.فقط عالی.

"متاسفم."من زیر لب گفتم و به چاییم نگاه کردم.

"بایدم باشی!منم اگه جای تو بودپ متاسف بودم.تو خیلی بی ارزشی تو حتی نمیتونی یه چایی درست کنی.تو خیلی ناچیزی."هری گفت و نیشخند خند زد.اشکای من کنار چشمم جمع شدن.قوی باش لویی،این تنها کاریه که میتونی بکنی،نزار ضعیفت بکنه‌ یا حداقل نشونش نده.

من چاییمو خوردم و البته که زبونم رو سوزوندم.رفتم توی اتاقم و درو محکم کوبیدم‌.چرا همه ی اینچیزا داره اتفاق میفته؟چرا اون از من متنفره؟چرا من عاشقشم؟فک کنم از شانسمه.همیشه این چیزای بد به من میفته.ولی بعضی وقتی نمیتونم کمک کنم،ولی فک کنم هری راست گفت وقتی گفت نمیتونم بخونم.اگه ازم بپرسید من به اندازه ی بقیه ی بچها هم خوب نیستم...حتی نزدیکشونم نیستم.چرا سایمون منو گذاشت توی وان دایرکشن وقتی توی خوندن خوب نبودم.شاید سایمون دلش برام سوخته و میخواسته خوشحالم کنه چون رویای من همیشه کار کردن توب صنعت موسیقی بوده.
این زندگیه منه!حتی با اینکه توش خوب نبودم.

شایدم واقعا گند زدم.

_____________________________

اینم پارت اول..به دوستاتونم معرفیش کنید.

۶۰۸ کلمه.

worthless [L.S] (Persian translate)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang