بچها قبل از اینکه بخونید این چپتره بسیار بسیار جذابو این آهنگو پلی کنید...واستون بالا هم میزارمش:")
I will,i swear-Long days
خب بیسمی الله...
_________________________________________
داستان از دید هری:
"من دلم برات تنگ شده بود"من قبل از اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم زمزمه کردم.لویی با چشمای بزرگ آبیش که هر نوع احساسی توشون میرقصید بهم خیره شد.چرا اینو گفتم؟من خیلی احمقم!
لویی سرشو تکون داد قبل از اینکه بدوعه طبقه بالا،تو اتاقش.
لعنتی!اتاقش.من کل مدتی که لویی نبود توی اتاقش میخوابیدم،بخاطر اینکه دلم براش تنگ شده بود.اگه بفهمه چی؟اون حتما فکر میکنه من یکیو اوردم اینجا و خوابیده رو تختش.خدایا،چرا نمیتونم یه کارو درست انجام بدم؟تعجبی نداره که لویی ازم متنفره.
احمقانست که اون فکر میکنه من ازش متنفرم،اما من کوچیک ترین حسی ندارم.منظورم اینه که چجوری میشه از همچین پسر زیبا،بامزه،بی دغدغه(دقدقه؟)،فوق العاده و با استعدادی متنفر بود؟اون توی همه چیز عالیه!
نه دوباره این افکار...نه!این دقیقا همون چیزیه که من سعی کردم ازش دور شم.این احساسات لعنتی...چرا؟چرا ما اونارو داریم؟چرا من باید همچین احساسی به بهترین دوستم که اتفاقا کاملا استریته داشته باشم؟
بخاطر همینه که باید ازش فاصله بگیرم.من نمیتونم ریسک کنم و اون احساساتمو بفهمه،اینجوری حتی بیشتر از الان ازم متنفر میشه.من باید دوباره ماسکمو بزنم.من خیلی وقته اونو برداشتم.باید دست از رفتار خوبم باهاش بردارم.
این بهترین راهه...
داستان از دید لویی:
آهی کشیدم و از پنجره بیرونو دیدم.یه همچین هوای عالی ایه و من اینجا سعی میکنم وسایلمو از تو چمدونم درارم.اتاقم بوی متفاوتی میده...یه بوی خوب و آشنا.اما من نمیتونم بفهمم این بوی چیه.اما یه حسی بهم میداد.یه حس عجیب و غریب...
تقریبا سه هفته بود که کسی اینجا نبود.باید بوی آشغال میگرفت و هواش بد میبود.تنها کسی که خونه بود هری بود.یعنی اون تکی اتاق من بود؟نه اون نمیتونست اینجا باشه.احتمالا من فقط داشتم این چیزارو تصور میکردم.
صدا ها کمتر شدن و میتونم نادیده بگیرمشون.آهی کشیدم.اون دلش واقعا برام تنگ شده بود؟یا فقط گفت؟اما من فکر میکنم اونجوری که من دلم براش تنگ شد ولش تنگ نشد...من فکر میکنم فقط چون نبودم دلش تنگ شده بود.مثل همه کسایی که کریسمس تنهان و دلشون برا یکی تنگ میشه،منم تنها کسی بودم که اینجا غیر خودش زندگی میکرد..واسه همین دلش واسم تنگ شده بود.چون کی دلش واسه من تنگ میشه؟من هیچی نیستم و همه میتونن منو به راحتی جایگزین کنن.
من تازه اومدم خونه و دوباره دارم بهش فکر میکنم.باید متوقفش کنم!باید به خودم روحیه بدم و لوییه خوشحال و قدیمی رو برگردونم.نه این لویی افسرده و ناراحت.من باید همین الان با خوردن یچیزی شروع کنم.من واقعا از ناهار چیزی نخوردم و الان عصر شده.
رفتم پایین و یه فنجون چایی با یه ساندویچ برداشتم.چرا با خودم اینکارو میکنم.چرا خودمو عذاب میدم؟
"ای آشغال!چیکار میکنی؟" آشغال؟دوباره؟خب حق با من بود! اون بهم اطمینان داد همه چیز خوبه و خودش همه چیو خراب کرد! اون نمیتونه اینجوری کنه،باید یه طرفو انتخاب کنه.
"دارم غذا میخورم و اسمم هم لوییه،ممنون."من گفتم،نگاهش نمیکنم.
"من میتونم هرچی که بخوام صدات کنم و وقتی که داری باهام صحبت میکنی نگام کن."اون گفت. اون فکر میکنه کیه؟
"من میتونم هرجا که میخوام رو نگاه کنم."با تلخ ترین لحنی که میتونستم گفتم.
"انقدر گستاخانه باهام رفتار نکن."هری جواب داد.
"من میتونم هرکاری بخوام انجام بدم."من گفتم و یه نگاه سریع اما بی حوصله بهش انداختم.با تعجب بهم نگاه کرد و من جرعه ای از چاییمو خوردم.لعنتی!باید یکم صبر میکردم تا خنگ شه.خیلی داغ بود.قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم کل آب جوش روی سرم خالی شد.وقتی مایع داغو روی پوستم احساس کردم روی پاهام ایستادم و داد بلندی کشیدم.
هری با یه لبخند شیطون(شیطون منظورم چیزه...شیطونه خبیثانه...هاهاها..آره)روی لباش ایستاده بود.
"اوپس،تقصیر من بود."اون با صدای معصومی گفت و حس کردم اشک توی چشمام جمع شده.خیلی درد داشت.خدای من کل بدنم داشت میسوخت.
من به هری نگاه نکردم و با اشکای تو چشمام به طرف اتاقم دویدم.میتونستم هری رو که با یه لبخند پیروزمندانه ایستاده تصور کنم.من واقعا نیاز داشتم این لباسارو درارم.
لباسارو دراوردم و رفتم زیر دوش.وقتی احساس کردم آب خنک روی پوستم ریخت آه کشیدم.
میتونست بدتر شه!
________________________________
خب داداشا بالخره دیدید حاج اقا هریم به حاج اقا لویی حس داره؟-
فقط فک میکنه استریته و اینکه ودف
خب سوالی دارید بپرسید...
امروز سه چپتر آپ کردم...فقط میتونم بگم معجزه رخ داد....
۷۳۱ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...