chapter 14

226 53 20
                                    


من اون روز صبحونه نخوردم،حتی روز بعدشم  نخوردم.صبحونه خوردن فقط خوش آیند نیست.یا حتی زمانای دیگه از روز،ولی من بازم غذا میخورم،ولی نه خیلی.من جدیدا گشنه نیستم،اصلا.و حتی فک کردن به غذا به حالت تهوع میده.پس خیلی زیاد نمیخورم.

تمام کارایی که توی روز انجام دادم اینا بودن:وزن کم کردم،نخوابیدم و کات کردم.هری دوباره گفتن اون کلمات مسخره رو شروع کرد،منم نتونستم تحمل کنم پس کات کردن رو شروع کردم.من خیلی چیزی نخوردم و نتیجش از دست دادن وزن بود.من نخوابیدم چون اگه میخوابیدم کابو میدیدم‌،نخوابیدن منو آروم تر و ضعیف تر میکنه.قسم میخورم که اگه نخوابم بزودی میمیرم.من میتونم واسه یک سال بخوابم....فقط خوابم نمیبره.و صدا ها!من تقریبا فراموششون میکنم،بعضی وقتا میرن و هنوزم همونجان،صدا ها توی بک گراند مغزمن ولی دوباره برمیگردن و توی صدا های دیگه غرق میشن!

شاید بخاطر همینه که باید برم دکتر و چک کنم،حدود یه هفتس که اینجان و هنوز نرفتن.شاید بتونه درباره ی صدا ها بهم کمک کنه!اما اگه دکتر کات هامو دید یا فهمید افسردم چی؟منو میبرن بازپروری یا بستریم میکنن؟ این اتفاق نباید بیفته! تقریبا داره کریسمس میشه و من نباید پولامو برا دکتر رفتن خرج کنم.

من باید قوی باشم و همه چیزو خودم درست کنم.اولین کاری که باید میکردن خوردن بود.چون این چیزی بود که به تازگی متوقفش کرده بودم و میتونید ببینید که من زیاد غذا نمیخورم،اگه برم بیرون طرفدارا منو اینجوری ببینم من میمیرم.نمیخوام طرفدارا نگرانم باشن. نمیخوام کسی نگرانم باشه.من میتونستم خودم از خودم مراقبت کنم،من یه مرد بزرگم و به کسی احتیاج نداشتم و اینو هم نمیخواستم.تنها چیزی که میخواستم این بود که خوب شم،میخواستم هری از بد اخلاق بودن باهام دست برداره.

چون همه ی اینا تقصیر اونه!اگه اون باهام خوب رفتار میکرد هیچ وقت به خودم آسیب نمیرسوندم،کابوس نمیدیدم و افسرده نمیشدم.پس همه ی اینا تقصیر اون بود!

ولی این تقصیر من بود که اون از اول اینارو شروع کرد.اگه من بی ارزش نبودم اون باهام خوب رفتار میکرد.اگه میتونستم آهنگ بخونم لازم نبود بهم بگه نمیتونم بخونم.اگه من بهتر بودم نیاز نبود باهام بد رفتار بشه.تقصیر من بود و همیشه بوده.همیشه تقصیر منه.چون همه چیزو لوس کردم!من نمیتونستم بخونم!من باحال نبودم!من احمق بودم!من زشت بودم!من بی ارزش ترین ادمی بودم که بدنیا اومده بود و این یه صدای خونی توی سرم بود!از این متنفر بودم! از همه متنفر بودم!هیچ چیز خوب نبود و همه چیز درد میکرد،همش درد داشت،همه چیز درد داشت.هری توهین،هرضربه،هر کات،هر شب بی خوابی،هر بار که غذا نمیخوردم،صدا ها و همه چیز درد میکرد.درحال حاضر هیچی خوب نبود و نمیدونستم اصلا اتفاق میفته یا نه. زندگی افتضاحه.اصلا نمیدونم دنیا ارزش زندگی کردن داره یا نه.دیگه هیچ چیز نمیدونستم.همه چیز خیلی دور بود.سوالا زیاد بودن و جوابا کم.من میخواستم بدونم!

من میخواستم یچیزو حس کنم که درد نداشت.من میخواستم بفهمم چرا همه چیز انقدر افتضاحه.میخواستم بفهمم من چرا انقد افتضاحم.من میخواستم بدونم هری چه فکری میکنه و چه احساسی داره.من میخواستم بفهمم.من جواب می خواستم.
من فقط نمیتونستم درحال حاضر همه چیزو تحمل کنم.من مجبور بودم تحمل کنم.من باید یکاری میکردم.اما چی؟چیکار میکردم که اوضاع بهتر میشد؟چیکار میتونستم بکنم که دردش کمتر شه؟چیکار میتونستم بکنم که دیگه یه اشغالِ بس ارزش نباشم؟

چیکار میتونستم بکنم؟

______________________________

کیا لوییو درک میکنن؟:')

۵۵۳ کلمه.

worthless [L.S] (Persian translate)Where stories live. Discover now