هفته ها به آرومی میگذرن و فوش ها،هیت های بیشتر و آسیب ها بیشتر میشن.همونطور که روی زمین دسشویی نشستم سرم سنگین شده.تیغ توی دستم بود و خون از مچ دستم میچکید.
کات کردن تبدیل شده بود به یه روتین روزانه و این کمک میکرد.توی بفضی مواقع،و توی توی بعضی مواقع فقط همه چیو بدتر میکنن.
من دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.پسرا شروع کردن به فهمیدن که من چم شده،ولی این مطمئنا بخاطر حلقه ی تیره ی زیر چشمامه.
من اخیرا خوب نخوابیدم و وقتی بالاخره خوابم میبرد این کابوسا رو درباره ی پسرا میدیدم.
من داشتم تنها توی یه راهرو راه میرفتم.نمیدونم اونجا کجا بود یا چرا اونجا بودم.هیچ نوری نبود،ولی ته مسیر یه نور دیده میشد.یهو خوابم عضو شد و من توی یه اتاق بودم،بدون هیچ در و پنجره ای.بعد یهو هری با یه لبخند ترسناک ظاهر شد.بعدش زین،نایل و لیام هم با همون لبخند اومدن.
"اون خیلی بی ارزشه!" "چه راه روش رقت انگیزی واسه ی زندگی کردن داره" "اه نمیشه همین الان بُکشیمش؟"
آخرین کلمه رو هری گفت و من ترس رو داخل خودم احساس کردم.
پسرا بهم نزدیک شدن و من حتی نمیتونستم جیغ بزنم.اونا بترتیب چاقو هاشونو در میوردن.اونا نزدیک تر و نزدیک تر میشدن...و خوابم همیشه همینجوری تموم میشه.من وقتی بیدار میشم عرق کردم و نفس نفس میزنم جوری که انگار مسابقه ی دو دادم.و من پنج دیقه ی بعدش گریه میکنم.و وقتی اشکام شروع به ریختن میکنن تا ساعت ها بند نمیان.
من از خوابم میترسم.هیچ وقت انقدر احساس ترس و رقت انگیز بودن نداشتم یه حسی بهم میگه این تازه اولاشه.
خون ریزیه دستم بند اومد.من بلند شدم و رفتم پایین توی اشپز خونه و یه سیب برداشتم.
بیرون شروع به برف باریدن کرده بود و این به این معنی بود که بزودی کریسمسه...و تولدم.من چجوری میتونم امسال تولدمو بگذرونم؟من یروز قبل از کریسمس ۲۱ سالم میشه.شاید من باید برم دانکستر و خانوادمو ببینم.من میتونم چند روز قبل از کریسمس برم و تا چند روز بعدش بمونم.با این راه میتونم از هری و پسرا فرار کنم.
"چیکار میکنی؟"یه صدا از پشت سرم پرسید.من برنگشتم چون میدونستم هریه.من میتونستم صدای عالی،دارک و خشنش رو بشنوم.
"هیچی"من گفتم و آه کشیدم.
"مطمئنی؟'چون فک کنم داری سیب میخوری"هری گفت،اون داشت باهام شوخی میکرد یا جدی بود؟من برگشتم و یه نیم نگاه بهش کردم و یه نگاه به سیبم کردم.
"فک کنم درست میگی"
"من همیشه درست میگم آشغال"و دوباره!حتی یروزم بدون اسم مستعار گذاشتن وجود نداره..
سرمو تکون دادم و بستم.هیچ صدایی جز سیب خوردن من نبود.بعد از یمدت واسم سنگین بود و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سوال نکنم.
"چرا ازم متنفری،هری من چه کار اشتباهیی کردم؟"
هری برگشت سمتم و چشما با وحشت و پشیمونی....پر شده بود؟"ن..ن-ن-نمیدونم"اون گفت و برگشت به اتاقش.این جوابش بود؟اون نمیدونست!من میتونستم با هر دلیلی که میگه کنار بیام ولی اون نمیدونست؟!
ولی چرا چشماش اون احساساتو نشون میدادن؟ترس و پشیمونی؟اون از چی میترسید؟از من؟من باهاش چیکار کردم؟اون از چی پشیمون بود؟از اینکه با من حرف زد؟یا همه چیز؟
امیدوارم اون بخاطر تمام این اتفاقات چند ماه پشیمون بوده باشه.امیدوارم اونم مثل من پشمون باشه!
_________________________________
من واقعا تند تند آپ میکنم...
نمیدونم چرا انقد کم چیز میکنید.
حالا مهم نیست به اون اون دوتا بوک دیگمم سر بزنید:")۵۵۴ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...