لویی!کجا قایم شدی آشغال؟!سریع بیا بیرون!"صدای هری رو درحالی که با مچ شکسته توی دسشویی نشسته بودم شنیدم.آه کشیدم.الان چی میخواد؟
"من توی حمامم،بزار باشم پس!" با فریاد رفتم پیشش و صدای خرناسشو شنیدم.
"تو نیم ساعت اونجا بودی.بیا بیرون دیگه.باید بریم!" باید بریم؟
"کجا؟" وقتی داشتم دستمو میشستم و باند رو از کشو در میوردم و روی بریدگی های جدید میزاشتم گفتم.
صدا های توی سرن بیشتر شدن."ما با چندتا مجله مصاحبه داریم و بعدش یسری عکس میگیریم.زود باش لیام از الان پایینه!"هری از پایین داد زد.اوه شادی!ما کار داشتیم و من یادم نبود؛من باید چیزارو یادم بمونه.من خیلی احمق بودم!
یه لباس آستین بلند پوشیدم و رفتم پایین.یه ماشین سیاه دیدم که احتمالا قراره مارو به جایی که باید بریم ببره.بیرون اومدم و هوای سرد زمستونی پوستمو گاز گرفت و در ماشینو باز کردم و پیش بچها نشستم.لبخند بزن لویی!با لبخند ساده ای روی لبم گفتم.
"سلام لویی،میدونستی اگه زیاد پیتزا بخور شکمت درد میگیره؟" نایل گفت و بقیه بلند خندیدن."اره نایل،میدونم،چرا؟"ازش خواستم لبخندبزنه.
"چون واسه ی صبحونه بیش از حد پیتزا خوردم."فقط تو نایل!با خودم فکر کردم و سرمو تکون دادم.و بعد چیز اتفاق افتاد که سوپرایزم کرد.
"لویی این چند روز صبحونه نخورده!"صدای هری بلند شد و باعث شد درحالی که همه بهم نگاه میکردن سرم به سمت هری بچرخه.چرا اینو گفت؟چرا نتونست ساکت بمونه؟این به اون ربط نداشت!صدا های توی سرم بیش تر شدن.شت.
"راست میگه لویی؟"لیام پرسید و من درحالی که سعی میکردم از چشمشون دور بمونم یکم توی صندلیم تکون خوردم.
"خب من فقط این چند روز گشنم نبود،و آره...."من سعی کردم از خودم دفاع کنم وقتی اونا داشتن با کنجکاوی منو نگاه میکردن.
"اما لویی تو همیشه گشنته!"زین گفت و سرشو به طرف شونش کج کرد.
"من میدونم.ولی فقط همینه،مطمئن باشید بچها...درست میشه زود"من گفتم و اونا بهم چشم دوخته بودن و منتظر یه جواب دیگه بودن.
"اگه اینجوری میگی باشه!ولی یادت باشه ما همیشه...منظورم همیشست برات اینجاییم.تو میتونی درباره ی هرچیزی باهامون صحبت کنی."لیام گفت و من لبخند زدم،یه لبخند واقعی و شاد.چجوری دوستای به این خوبی پیدا کردم؟من اصلا لیاقت اونارو نداشتم.من فقط یه گِیِ بی ارزش بودم،چرا اونا اینارو ندیدن؟فقط هری اینو دید.حس کردم لبخندم رفت.سرمو پایین انداختم و تو بقیه ی مسیر ساکت بودم.
*****
خدایا خیلی بودم،ما تو راه خونه بودیم.این یه مصاحبه نبود!بلکه هشتا مصاحبه و عکاسی بود.
سرم داشت میترکید.جیغ و دادای توی سرم بلند تر شده بودن.چشمام رو بستم.شاید امشب بتونم یکم بخوابم.
حتما خوابم برده بود.چون اولین چیزی که حس کردم این بود که یکی داشت منو تکون میداد.چشمای خواب الودمو باز کردم."ما خونه ایم لویی!"از اینکه صورت هری انقد بهم نزدیک بود تعجب برم.میتونستم نفساشو روی صورتم حس کنم.نفسم بند اومده بود.ففط چند ایچ ازم فاصله داشت.صدام در نمیومد. "تو خوبی؟" اون پرسید و من صدامو صاف کردم و سعی کردم نزدیکیو نا دیده بگیرم.
"آره." وقتی هری تکون نخورد و صورتمو آنالیز کرد آه کشیدم.چشماش از پیشونیم به چشمام،به بینیم،به گونه هام و در آخر به لبهام خیره میشن.احساس کردم دهنم خشک شده و لبامو با زبونم لیس زدم.قبل از اینکه آه بکشه برای یمدت به دهنم خیره موند.
"بیا آشغال ما باید بریم داخل."احساس کردم عصبانیت داخلم رشد کرد.
"پس الان برگشتم؟آشغال؟!"همونطور که به سمت در میرفتیم قدمامو سریع کردم.
"الان نه لویی،من توی مود نیستم!"من قرار نبود اینو ول کنم.ایندفعه نه!
"خب من اهمیتی نمیدم اگه توی مود هستی یا نیستی من از رفتارت خسته شدم و نیاز به جواب دارم."در رو بستم و هری اومد سمتم.
"پس ازم بپرس."گفت و من از آرامشش عصبانی شدم.
"من چه اشتباهی کردم؟"پرسیدم و اون لبخند غمگینی زد."تو بودی"(you were you)
احساس کردم شونه هام افتادن.مشکل از من بود!البته که همینطور بود.چه انتظاری داشتم؟سرمو به سمت هری تکون دادم.و آه کشیدم."حالا نوبته منه!چرا امروز صبح انقد تو حموم بودی؟"اون پرسید و من سرم رو تکون دادم.
"عادلانه نیست.این خیلی شخصیه!"جواب دادم و اون لبخند زد.
"خب مال منم بود.چرا اونجا بودی؟"رو مخ ولی واقعی.
"داشتم یسری چیزارو مرتب میکردم..."من گفتم و هری بلند خندید.شت!وایسا من چی گفتم...."نگو نه نیم ساعت تند تند داشتی میزدی؟"هری قبل از حرف زدن خندید.
"نه نزدم!"من گفتم و احساس کردم گونه هام سرخ شدن.
"خدایا سرخ شدی!"اون گفت و خندید.
"خودم میدونم پس خفه شو."زمزمه کردم و هری دوباره خندید.
"ببخشید لو،من میرم بخوابم."اون گفت و بعد رفت.
اون دوباره این کارو کرد؛اون منو لو صدا زد!
چطور میشه دوسش نداشت؟؟
________________________________
این فف جوریه که با یه لری مومنت کوچولو کلی پروانه میاد تو شکممون-۷۸۰ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...