Song: style_taylor swift:")
_________________________________________
تو راه برگشت به خونه ایم، 'take me home' یک هفته دیگه شروع میشه.خسته بودم و پسرا با صدای بلند باهم حرف میزدن.صدای توی سرم بلند شده بود و تمرکزم روی صدای رادیویی بود که بی صدا توی پس زمینه پخش میشد.آه کشیدم،چشمام رو بستم و سرمو گذاشتم روی شیشه.
"پس لویی بهتر شده؟"لیام بعد از چند دقیقه از بچها پرسید.چشمامو بسته نگه داشتم.اونا احتمالا فکر میکردن من خوابیدم.
"ام،بدتر نشده،حداقل خوبم نشده.اون صبحا غذا نمیخوره ولی هروز تقریبا یه لیوان چایی رو میخوره."هری جواب داد.یعنی اونا معمولا پشت سرم حرف میزدن؟حتی اگه فقط درباره سلامتیم باشه؟شاید درباره ی چیزای دیگه صحبت کردن.شاید وقتی جای دیگه بودم و اونا منو نمیدیدن درباره اینکه چقدر بد بودم صحبت میکردن.صدای توی سرم خیلی بلندتر شد و من به سختی لبمو گاز گرفتم تا چیزی نگم.
من واقعا نیاز به کاتداشتم.مجبور بودم.یچیزی درون من بود که میگفت این کارو انجام بده.اما درحال حاظر نمیتونم و این فقط اضطرابم میشد.و کنترل اضطراب سخت ترین کار بود.معدم درد میکرد و این بخاطر ناهار کوچیکی بود که خورده بودم.
"اره ولی ما هممون غذایی که برای ناهار خورد رو دیدیم.اون برای آدمی تو سن و سایز اون کافی نیست تا سیرش کنه.لابد گشنشه."نایل گفت و من احساس بدی بهم دست داد.اونای دوستای معمولی من بودن،من حتی دیگه نمیتونستم اونارو دوستای خودم حساب کنم.کی یه دوستی میخواد که غذا نمیخوره و نگرانت میکنه؟و نایل درست میگفت من باید گشنم باشه،اما نیست!من فقط حالم بد بود،مخصوصا وقتی ماشین حرکت کرد.ولی الان دیگه نباید از خونه دور باشیم.
خورد و خوراکم هفته پیشافتضاح بود.تقریبا هرچی که میخوردم کوچیک بود و بعد یمدت بالا میوردمشون.من داشتم وزن از دست میدادم و از همیشه خسته تر بودم.من واقعا نمیخواستم وزن از دست بدم،ولی خودش اتفاق میفتاد.واقعا تقصیر من نبود،نمیتونستم متوقفش کنم."ما باید ببریمش دکتر،نمیتونه با این وضع بیاد تور."زین گفت و من احساس وحشت کردم.من نمیتونستم برم دکتر.این غیر ممکن بود!من بایدخودم خودمو خوب میکردم.من باید خودمو درست میکردم.من به کمک هیچ کس نیازی نداشتم.من یه مرد بالغ بودم و خودم میتونستم یه افسردگی کوچولو و وز وز گوشو تحمل کنم!خودم میتونستم تحمل کنم.باید میتونستم.
" من فکر نمیکنم موافقت کنه.یعنی ما هممون لویی رو میشناسیم.اون کسی نیست که غر بزنه و بخواد دکتر ازش مراقبت کنه."هری گفت و من هیچ وقت انقد ازش ممنون نبودم.شکمم میسوخت و تلاش میکردم نادیدش بگیرم.صدای وز وز بلند شد و سردردم هم شروع شد.
"درسته ما نمیتونیم اونو اینجوری داشته باشیم(منظورش اینه که نمیخوان لویی افسرده و بدبخت باشه دیگه.)"اوه،عالیه 'لویی' اون پسری نیست که مناسب یه بوی بند بزرگ باشه.ما فقط باید بدون اون ادامه بدیم.ولی بجاش لیام حرف زد:"ما باید کمکش کنیم.هری تو نزدیک ترین دوستشی و ما میتونیم ببینیم که اخیرا بینتون فاصله افتاده،ولی من مطمئنم که اون بهت نیاز داره و میدونم که توهم بهش نیاز داری.من میدونم خیلی سخته که دوستتو اینجوری ببینی ولی اگه بهش نشون ندی که ما پیششیم اون بهتر نمیشه."
"میدونم لیام ولی من فکر میکنم لویی خیلی ازینکه من کسی باشم که کمکش میکنه راضی نباشه.ما یه مدته که توی شرایط خوبی نیستیم...."
"ولی خب تو باید اینو تغییر بدی!شما دوتا همو دوست دارید و ما میتونیم اینو ببینیم که داره دوتاتونو اذیت میکنه.من نمیدونم چه اتفاقاتی افتاده ولی میدونم که همدیگه رو دوست دارین،نه عشق،نه.ولی من و بچها مشکلی نداریم اگه احساسات عمیق تری نسبت به هم داشته باشید.من میدونم تو هر احساسی به لویی داری اونم همون حسو نسبت به تو داره."اون میدونست....اون میدونست من هریو دوست دارم و...هریم منو دوست داشت؟!ولی چه مدل دوست داشتنی؟درحال حاضر هیچ کدوم.اون نمیتونست...نه بعد از این همه اتفاق!
"تو داری منو به گِی بودن متهم میکنی؟!"هری داد زد و من حس کردم قلبم شکست.اون با یه حالت حال بهم زن گفت.صدا ها انقد بالا تر رفتن و بلند تر شدن که من مجبورم شدم اونقدر محکم زبونمو گاز بگیرم که مزه ی خونو تو دهنم حس کنم..
"نه هری ما اینو نمیگیم!لیام فقط گفت تو و لویی برای هم خاصید و تو باید بهش کمک کنی!"نایل گفت و من شنیدم که هری آه کشید..
"باشه."تنها چیزی بود که هری گفت.
این بد بود که گی باشی؟البته که بود!این نرمال نبود.حتما من یه مشکلی داشتم.من اشتباه بودم،حال بهم زن،عجیب،زشت،احمق،افسرده و قلب شکسته ای داشتم که درست نمیشد!
تو میتونی یه زخم رو خوب کنی اما یه قلب شکسته رو نه واقعا.
____________________________________
Poor Louis:D
چهار تا چپتر سگی دیگه مونده اونارم تند تند ترجمه میکنم (اگه نرینم*) بعد همشو میزارم...پ.ن:خودمم نمیدونم تهش چی میشه😀😀
۷۵۴ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...