Song: how could you leave us.NF
Or
Awakening.Aurora
____________________________________Harry's pov:
من میدونستم یه چیزی غلطه وقتایی که لویی میرفت دسشویی.من میتونستم صورتشو ببینم و یه حس بدی داشت.یچیزی درست نبود.وقتی لویی برای یک ساعت تو دسشویی بود تصمیم برم در بزنم و ببینم داره چیکار میکنه.
در قفل بود پس بیشتر در زدم.وقتی هیچ جوابی نگرفتم و هیچی نشنیدم ترس تمام وجودمو گرفت.
من سرش داد کشیدم تا درو باز کنه،تمام حسایی که داشتم توی صدام مشخص بود.من ترسیده بودم، توی عمرم هیچ وقت تا این حد نترسیده بودم.من وحشت کرده بودم و حس خوبی نداشتم.من رفتم تو اتاق خواب هتل و یه سکه کوچیک برداشتم.سعی کردم باهاش در دسشویی رو باز کنم،ولی دستام میلرزیدن و اشکام میریختن روی گونه هام.من مثل سگ ترسیده بودم.
وقتی درو باز کردم و دیدمش داد زدم.لویی.اون بی جون روی زمین نشسته بود،تیغ کنارش بود و خون از دستش میریخت روی زمین.چشمام نیمه باز بودن و دهنش باز بود.رنگش بشدت پریده بود،دویدم سمتش تا ضربانشو چک کنم.
با دستای لرزون و وحشت ضربانشو چک کردم.ولی نتونستم پیداش کنم.من هق هق میکردم و دوباره سعی میکردم.ولی نبود...ضربانش نمیزد.
"دوست دارم لویی،خواهش میکنم برگرد!تنهام نزار!برگرد پیشم!لویی!"
اون تکون نمیخورد و من بلند بلند گریه میکردم.به چشماش که اروم بسته شدن و لبخند محوی که اومد روی لباش نگاه کردم.
اون حرکت نمیکرد.نفس نمیکشید.دیگه زنده نبود.
من داد کشیدم و صدای قدم هارو شنیدم که داشتن میومدن سمت دسشویی.حالا من کنار جنازه ی مرده ی بهترین دوستم نشسته بودم،کسی که عاشقش بودم،من گریه میکردم و داد میزدم.بالخره نایل،زین،لیام و یه مردی که اسمشو یادم نمیاد اومدن و وقتی من و لوییو دیدن شوک شدن.
یکی داشت داد میزد،یکی گریه میکرد،یکی زنگ میزد آمبولانس....اما دیگه دیر شده بود.
لویی مرده بود و هیچ کاری نمتونستیم انجام بدیم.اون رفته بود.بهترین دوستم مرده بود.بهترین دوست من خودکشی کرد.من عاشق بهترین دوسته مُردم بودم...
لویی مرده بود و یه قسمت از منو با خودش برده بود...
چند دیقه یا شاید چند ساعت بعد،نمیتونم بگم.اون مرد دوید طرف دسشویی.منو برخلاف میلم از لویی جدا کردن.اونو ازم گرفتن.اون منو ترک کرد.لویی منو ترک کرد.اون لعنتی منو ترک کرد!
اون رفته بود.لویی مرده بود.
مهم نبود چقد بهش فکر کردم،هنوزم نمیتونستم باورش کنم.لویی نمیتونست مرده باشه.اون نرفته بود،اون منو ترک نکرده بود.اون نمیتونست.اون انجامش داد.اون رفت.اون مرد.لویی ولم کرد.
مرد یه نگاه پوزش پذیرانه بهمون انداخت قبل از اینکه اتاقو با لویی ترک کنه.
من نفهمیدم یکی منو نگه داشته یا خودم قبل از اینکه با زانو هام رو زمین فرود بیام ایستادم.من داشتم داد میزدم و گریه میکردم و نمیتونستم هیچ چیزو بفهمم.ولی هیچ کاری نمیتونست لوییو برگردونه.اون رفته بود و برنمیگشت.
بعد یمدت تونستم نایلو رو زمین درحالی که گریه میکرد و میلرزید با لیام که بغلش کرده رو ببینم.زین ایستاده بود با یه مرد که نمیشناختم و به سختی گریه میکرد.
من به جایی که لویی یه زمانی بود ولی الان فقط خونِش بود نگاه کردم.دستام بخاطر وقتی داشتم نبضشو پیدا میکردم خونی بودن.من خون لویی رو روی دستام داشتم.تقصیر من بود که اون خودشو کشت.
نمیدونستم باید چیکار کنم.نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم.اشکام متوقف نمیشدن.ولی بدون هیچ صدایی میریختن.من نمیلرزیدم،من هق هق نمیکردم و دیگه داد نمیزدم.من فقط گریه میکردم و به جایی که کسی که عاشقش بودم خودش رو کشته بود خیره بودم.
لوییِ شاد و بی خیالِ من خودشو کشته بود.اون به خودش آسیب زده بود.اون خودشو زخمی کرده بود.اون میخواست بمیره.اون مرد.اون مرده بود.
لویی ویلیام تاملینسون مُرده بود.
__________________________________
۵۸۵ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...