"بیدار شو آشغال امروز یه روز جدیده و تو نیاز داری از تخت حال بهم زنت بلند شی و..."
"خفه شو!من بیدارم!"داد زدم و به هری که از تعجب ساکت شده بود نگاه کردم.رو تختم نشستم و خمیازه کشیدم.اون چی بود؟صدای جیغ و داد ها؟لعنتی،هنوز نرفتن.
من به ساعت نگاه کردم.۱۰ صبحه.فقط سه ساعت خواب.روز خوبی بنظر میرسه.نه.
من لباس پوشیدم و رفتم پایین توی آشپزخونه و سعی کردم جیغ و داد های توی سرمو نادیده بگیرم.
من چرا تو اشپزخونه بودم؟صبحونه؟نه.واقعا گشنم نیست.چرا گشنم نیست اصلا؟من معمولا وقتی از خواب بیدار میشم مثل سگ گشنمه.ولی حتی فکره غذا حالمو بد میکنه.شاید بعدا یچیزی خوردم....شایدم نه..من برگشتم و به یه چیزی برخورد کردم.یا بهتره بگم به یه نفر.هری.من سرمو اوردم بالا و چشمای سبز و سردشو دیدم."نگاه کن کجا دای میری آشغال."با با عصبانیت گفت.
"متاسفم"من گفتم ولی نبودم.صدا های توی سرم دوباره شروع شدن و سر دردم بیشتر شده.
"صبحونه نخوردی؟"هری با یه حالت متفاوت پرسید.با خوبی.
"شاید بعدا بخورم،فعلا گشنم نیست."من گفتم درحالی که سعی میکردم اونو پس بزنم،ولی اون منو نگه داشت.
"ولی تو همیشه صبحا گشنته لو." لو.اون نیک نیمم رو گفت.من یخ زدم و حس کردم اشکام دارن چشمامو میسوزنن،اوه.دلم برای گفت و گو های قدیمیمون تنگ شده.
"صبح بخیر لو"صدای خوشحال هری تو گوشم پیچید درحالی که داشتم از روی تخت بلند میشدم.-تختِ اون
"صبح بخیر هز."من مثل خودش گفتم و خمیازه کشیدم.
"صبحونه درست کردم."هری گفت و بهم یه بشقاب تخم مرغ با بیکن (بکن؟) داد.
"تو مجبور نبودی ولی"من گفتم و هری بهم لبخند زد.
"میخواستم ولی"من چشمامو بستم و سعی کردم خاطراتو از بین ببرم.از اون روز هری هرروز صبحونه درست میکرد و روی یه تخت میخوابیدیم.هیچ کاری نمیکردیم فقط از همدیگه و نوازشامون لذت میبردیم.
"چیزا عوض شدن."من جواب هریو دادم و رفتم بالای توی اتاقم.چرا اون به چیز خوردن یا نخوردن من اهمیت میده؟اون اصلا چرا بهم اهمیت میده،من بی ارزش،احمق،گی و مایه ی ناامیدی این دنیام.چرا انقد آدم بدرد نخوری بودم؟چرا عالی نبودم.چرا انقد بد بودم؟
چیزی که دلم میخواد نیستم.من داغونم.من نمیتونم هیچیو درست انجام بدم.من گیم.من احمقم.من صدا هایی رو میشنوم که فقط توی سرم وجود دارن.من زشتم.من حوصله سر بر ترین آدمی هستم که وجود داره....چا نمیتونم شبیه هری باشم؟
من خیلی دلم براش تنگ شده.هزایِ من!اون کجا رفت؟چرا اون اینجا نیست و بهم نمیگه همه چیز قراره درست بشه؟چرا اون اینجا نیست که درباره ی صدا های توی سرم بهش بگم؟چرا؟من چیکار کردم که از دستش دادم؟چرا اون نمیتونه برگرده؟
چرا من با یه توده ی بزرگ از مشکلات تنهام؟
_______________________________
هاای:")
خب بازم دیر اپ کردم؟بخدا میدونم وقتی نویسنده دیر آپ میکنه آدم گوز پیچ میشه داستان یادش میرهبنظرتون هری چشه؟
۴۵۴ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...