chapter 25

224 44 4
                                    

بسم الله الرحمن الرحیم

Song: i hate you i love you,Olivia o'Brien

"مرسی!عاشق همتونیم."نایل داد زد و دوید و از استیج اومد پایین.این پنجمین کنسرت و ما باید این هفته تمومشون میکردیم و من احساس میکردم...من نمیدونستم چه حسی داشتم.من حسی نداشتم.من دیگه هیچیو حس نمیکردم.میتونستم صدا های توی سرمک بشنوم اما سردردمو احساس نمیکردم.من  داشتم بالا میوردم،اما هیچیو احساس نمیکردم.من میتونستم خونی که از زخمام میریختو ببینم اما هیچی حس نمیکردم.من نمیتونستم هیچیو حس کنم و این از حس کردن بدتر بود.من دلم برای درد تنگ شده بود.خیلی زیاد.

من میدونستم که خستم.اما حسش نمیکردم.میدونستم الان باید گشنه باشم.اما حسش نمیکردم.
انگار تمام احساساتم بعد از شبی که هری باهام حرف زد شسته شدن و رفتن.اونا رفته بودن و من حتی یه ذره هم اینو دوست نداشتم.اره،روزای اول خوب بود،ولی بعدش نه.حتی وقتی رو دستام کات میذاشتم هیچی حس نمیکردم و این فقط منو میشکست‌.من کم آوردم،روی زانو هام افتادم و جوری گریه کردم که هیچ وقت نکرده بودم.

من آه کشیدم و تونستم ببینم که بقیه بچها،جز هری کسی که نادیدم میگیره، برگشتن و با نگرانی نگاهم کردن.من سعی کردم بهشون یه لبخند الکی بدم اما نتونستم.انگار یادم رفته بود چجوری باید خندید.

همونجوری که یادم رفته بود چجوری باید زندگی کرد.

من زنده بودم،ولی نبودم.من اینجا بودم،ولی نبودم.من همه چیو میشنیدم،ولی نمیتونستم قبولش کنم.من همه چیزو میدیدم،ولی نمیتونستم بفهممش.من میدونستم حس چیه،ولی نمیدونستم.من مرده بودم،ولی نمرده بودم.جسمم هنوز زنده بود،اما ذهنم نه.

من نیمه کاره بودم.نیمی از من تموم شده بود.نیمی از من به هدفش رسیده بود.من قرار نبود خیلی بمونم.اینو یجورایی میدونستم.

مامانم نگران بود،پسرا نگران بودن،منیجمنت نگران بود،طرفدارا نگران بودن.من درکشون میکردم،دیگه هرروز نمیتونستن لویی تاملینسون رو ببینن.پسری که میخندید،جوک میگفت و لبخند میزد،مثل یک روح رفتار میکرد.

تنها چیزی که باعث میشد مثل روح رفتار کنم گذشته من بود.من یه جسم بی روح بودم.

من باید اینو میفهمیدم که دیگه نمیتونم ادامه بدم.که باید تسلیم بشم.میدونستم که باید بشم و این تنها دلیلی بود که میتونستم انجامش بدم.وقتی زمان درستش بیاد من بهش خاتمه میدم.این خیلی ساده بود.

قرار نبود برای تنها عشقم نامه بنویسم،که باعث میشه پشیمون بشم چون هیچ حرفی واسه زدن نداشتم.این تصمیم من بود و هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست باعث بشه تغییرش بدم‌.من تموم شده بودم.
من زمانشو برنامه ریزی نکرده بودم،فقط اتفاق میفته.


***

من توی دسشویی نشستم.توی یه دستم تیغه و دست دیگم پر از زخم و خونه.بجای اینکه به رگام ضربه بزنم اونارو یجورایی بریدم.من طوری رو دستم کات های عمیق گذاشتم که هیچ وقت نذاشته بودم.رو مچ دوتا دستم کات گذاشتم.بشدت خون میومد و برای اولین بار درد رو حس کردم.

دردش مثل....مثل...نمیدونم مثل چی بود،اما انقدر درد میکرد که نمیتونم بگم.

من نشسته بودم کف دستشویی یه هتل پنج ستاره و خونِ مچ دستم  همه جارو گرفته بود.من داشتم میلرزدیم و درد کاری میکرد بخوام داد بزنم اما صدام در نمیومد. سردم بود و نقطه های سیاه مدارم جلوی چشمم ظاهر میشدن.من میدونستم که آخرشه ولی نمیتونستم قبولش کنم.

"ما تصمیم گرفتیم دوتا گروه درست کنیم."

"تو تموم شدی."

"من مطمئنا با مری قرار میزارم."

"لویی،این کرولاین دوست دخترمه."

"و برنده...وا دایرکشنننن!!"

"دوست دارم."

"تو بی ارزشی."

خاطرات توی ذهنم مرور میشدن و من چشمامو بسته بودم.بدنم میلرزید و درد کل وجودمو گرفته بود.
از بیرون یه صدایی شنیدم اما نتونستم تمرکز کنم.همه چیز تار بود.فک کنم یکی در زد،مطمئن نبودم.تاریکی و سرما من و پوست بدنمو گرفته بود.من هیچی جز درد حس نمیکردم.من نمیتونستم خونی که از دستم روی زمین میچکه رو حس کنم.

یکی داشت سعی میکرد بیاد داخل،ولی من درو قفل کرده بودم.من یه صدای ترسیده می‌شنیدم ولی نمیتونستم بفهمم چی میگه.

میتونستم یه نور که گرم و امن بود رو کنارم ببینم.میخواستم احساسش کنم.همون طور که نور بهم نزدیک تر میشد درد هم کمتر میشد در باز شد.من نگاه نکردم که ببینم کیه.نور حالا داشت بدنمو با خودش میبرد.من حس میکردم دارم پرواز میکنم،قبل از اینکه کاملا برم فقط دو کلمه رو از یجایی شنیدم.

"دوست دارم."صدا گفت و یه لبخند محو زدم وقتی متوجهش شدم.

منم دوست دارم،من با خودم گفتم قبل از اینکه به خودم اجازه بدم که نور رو دنبال کنم...

___________________________________

😐الله اکبر

۷۰۸ کلمه.

worthless [L.S] (Persian translate)Where stories live. Discover now