اتاق موسیقی،اتاق موسیقی برای هریه و مشخصا من خیلی وقته توش نبودم.اونجا همیشه اتاق مورد علاقم بود،اونجا دیوار های سفید و کفپوشای مشکی داشت اونجا چنتا گیتار داشت -با اینکه نه من میتونستم گیتار بزنم نه هری-چنتا یادداشت،رادیو،پد نوشتن،یه ریکوردر بزرگ وسط اتاق و یه پیانوی مشکی.
من همیشه دلم میخواست پیانو بزنم.توش عالی نبودم ولی خوب بودم.
من نشستم و به کلیدا(کلیدای پیانو) خیره شدم.یه نفس عمیق کشیدم و شروع به زدن یه اهنگ رندوم کردم،چیزی که بزودی تبدیل به یه اهنگ میشه.من تشخیص دادم که این 'how to save a life' از The fray عه.انگشتام روی کلیدای پیانو میرقصیدن و حس آزادی میکردم.آزاد از هر استرس،فشار،تنفر و هر چیزی که بهم آسیب میزنه.الان فقط من بودم و موسیقی.
"Where did I go wrong? I lost a friend
Somewhere along in the bitterness
And I would have stayed up with you
all night Had I known how to save a life"
"کجا رو اشتباه رفتم که یه دوست رو یه چای تلخ و دور از دست دادم؟و من حاضرم همه ی شی رو بالای سرت بیدار بمونم.من میدونستم چجوری زندگی رو نجات بدم."من همونطور که داشتم پیانو میزدم خوندم و یه لبخند کوچیک زدم.مغزم الان اینجا بود،و الان این آرامش بخش بود.هیچ چیز نبود که بخوام دربارش نگران باشم...فقط من و موسیقی.
متاسفانه آهنگ تموم شد و من آه کشیدم.این چیزی بود که دوست داشتم انجام بدم.موسیقی.ولی جدیدا ذهنم هرجایی بجز موسیقیه.این دلیلی بود که توی اکس فکتور تست دادم.که کاری که دوست دارمو انجام بدم.فقط بخونم و با هر قدمی که برمیدارم با موسیقی باشه.ولی زندگیم رفت سمت یه راه دیگه و تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی قدم بعدیت قراره چی باشه.من امسال به اندازه ی کافی ناراحت،افسرده و آسیب دیدم.من یچیزی نیاز دارم که خوشحالم کنه.یچیز جدید.یچیز خوب.
یه سفر.برای دور شدن از همه ی اینا.فقط من و پیانو،یجایی توی جنگل.این عالی میشد.
یا یه سفر برای دیدن خانوادم تو دانکستر. تولد من و کریسمس رو توی ارامش جشن بگیریم.هیچ مشکلی جز غذای سوخته نیست(یعنی انقد ارامش دارن که تنها مشکلشون غذای سوختس).هیچ نگرانی ای نیست.هیچ گریه ای.هیچ دردی.فقط خوشحالی و خنده.لبخند های واقعی و تکرار خنده های شاد.یچیز شاد.یه چپترِ جدید.
یه چپتر جدید و نزدیک به پایان....یه چپتر عمیق توی داستان.یه طرحِ جدید.خیلی دور تر از درد یا....یه قدم نزدیک تر بهش.تصمیم نگرفتم. هرچیزی میتونه اتفاق بیفته.هیچ کس مطمئن نیست.حتی نویسنده.من آه کشیدم.اصلا این فکرا از کجا اومدن؟مغزم اینارو چجوری درست کرد؟اصلا دست از درست کردن ایده های جدید بر میداره یا همیشه میدونه به چی فکر کنه؟
من از اتاق اومدم بیرون و در اتاق موسیقی رو باز کردم و هری رو دیدم که بیرون ایساده و مشتاقانه گوش میده.
"چه مدته اینجا ایستادی؟"من پرسیدم. یعنی اون پیانو زدن و خوندنم رو شنیده؟
"به اندازه ی کافی"اون وقتی داشت شونه هاشو بالا مینداخت گفت.
"باشه...."من غیر مطمئن گفتم و رفتم سمت اتاقم.
"خوبی؟"هری از پشتسر ازم پرسید.من برگشتم سمتش و ابروهامو دادم بالا."اره.و تو؟"من با گیجی پرسیدم.اون واقعا ازم پرسید خوبم؟
"اره،مرسی"
"برا چی؟"من الان واقعا گیج بودم
"واسه اینکه پرسیدی؟"هری جواب داد.با اینکه بیش تر شبیه سوال بود.
"اوه.خواهش میکنم فک کنم"من گفتم و راهمو کشیدم سمت اتاقم.چرا انقد خوب باهام رفتار کرد؟
این زندگیه جدیدم بود؟
_______________________________
منتظرید داستان از دید هری بشه آره؟؛"))
خب پارتای زیادی مونده تا برسه به دید هری و دلیل کاراشو بفهمید-
فعلا باید تو مود چس بمونیم😀😀
۵۷۷ کلمه.
YOU ARE READING
worthless [L.S] (Persian translate)
Fanfiction[Completed] هشدار!خودآزاری،اختلال در خوردن غدا،افکار خود کشی و مرگ احتمالی شخصیت.اگه نمیتونید از عهدش بر بیاید،عقب نشینی کنید و یه فنجون چایی بخورید. !!! این هشدار رو جدی بگیرید !!! شاید اگه قبل از شروع به گفتن چیزای زشتی که به مردم میگفتیم یه لحظ...