Chapter 12

1K 289 36
                                    

بعد از چند دیقه گریه بکهیون تموم شد و اینو چانیول هم متوجه شد اما هیچکدوم اقدامی برای جدا شدن نکردن و پسر بزرگتر همچنان پسر ریز جثه رو محکم تو بغلش نگه داشته بود و پشتشو نوازش میکرد .

-یه سوال بپرسم ؟

بکهیون هیچ جوابی نداد و فقط همونجور که پیشونیشو به شونه پسر رو به روش تکیه داده بود سرشو تکون داد

-الان ما دوست پسر همدیگه محسوب میشیم ؟

بکهیون شونه بالا انداخت و چیزی نگفت

-اصن تو گرایشت چیه ؟ من بدون اینکه اینو بدونم یهو اومدم زرتی بوسیدمت !

چانیول که همچنان روی دوپاش نشسته بود و به دیوار رو به روش خیره بود با خنده و کمی خجالت گفت و باعث شد لبخند به لب پسر تو بغلش بیاد

+گی‌ام

بکهیون با صدای خیلی خفه و خش داری که سخت به گوش میرسید گفت و باعث تعجب چانیول شد

-واقعا ؟ (تکخند متعجبی کرد) این دیگه ته خوش شانسی بود !

بکهیون از پسر نویسنده فاصله گرفت و با دراز کردن پاهاش تکیه داد به دیوار و با چشمای قرمز و پف کرده و بیحال خیره شد بهش

+حتی تو اینم اولی شدی

چانیول متوجه منظورش نشد و با یه 'ها' سوالی چهار زانو کنار پای بکهیون نشست

+یه روز قبل از تصادف با خودم عهد کردم که وقتی از سئول برگشتیم به خانوادم راجب گرایشم بگم .... اما بعد اونا مردن و منم هیچوقت نتونستم به کسی علنی بگم که گی‌ام

یه قطره اشک از چشمای شفافش ریخت و دل چانیول رو لرزوند ، خودشو جلو کشید و پای چپشو تو شکمش جمع کرد و سرشو تکیه داد بهش و با انگشت اشاره دست چپش اون قطره اشکو پاک کرد

+همیشه....یکی از بزرگترین سوالام اینه که اگه بهشون میگفتم واکنششون چی بود ؟ قبولم میکردن ؟ یا از خونه پرتم میکردن بیرون ؟

با قطره اشک بعدی که از چشمش چکید و چانیول دوباره پاکش کرد لبخند تلخی زد

+اگر زنده میموندن...من راضی بودم به این که طردم کنن

اینبار این چانیول بود که لبخند تلخی زد ، سرشو به دو طرف تکون داد و کنار بکهیون به دیوار تکیه داد و مثل اون پاهاشو دراز کرد

-اشتباه میکنی!....الان که دیگه نداریشون این فکرو میکنی ... اگه بودن و طردت میکردن خیلی دلت میشکست و رسما نابود میشدی....مخصوصا که خیلی هم وابسته بهشون بودی

یکم سکوت بینشون شد و هردو خیره به رو به روشون فکر کردن

+میخواستم بپرسم خانواده تو طردت کردن اما یادم اومد که امروز باهاشون حرف زدی

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now