Chapter 18

980 255 65
                                    

+چان تولدت کیه ؟ تو بیوگرافیت خونده بودما ولی یادم نمیاد

دوروز بعد از مریضی چانیول درحالی که بکهیون دیگه دلش میخواست از غرغرا و امر و نهی کردنای دوست پسر لوسش گریه کنه! توی خونه پسر کوچیکتر نشسته بودن و بکهیون سرشو روی پای چانیول گذاشته بود و پسر نویسنده هم خیره به صورت بی نقصش موهاشو نوازش میکرد

-آخر این ماه

+چی ؟

بکهیون با چشمای گرد شده و صدایی بلندتر از حالت عادی پرسید و چانیول بیصدا خندید

-چی یعنی چی ؟ آخر این ماه تولدمه دیگه !

بکهیون حرفی نزد و توی سرش حساب کرد که تا آخر ماه چقدر مونده و بعد از اینکه فهمید تقریبا کمتر از دوهفته تا تولد دوست پسرش مونده تقریبا یه سکته ریزو رد کرد و قیافه شوکه شدش چانیولو به خنده انداخت

-هی چرا اینجوری شدی ؟

+آخه..آخه دوهفته دیگه تولدته

با چشمای گرد شده گفت و چانیول با خنده سرشو بالا پایین کرد

-آره ... میتونی به عنوان کادو یه کیک خوشمزه و شکلاتی برام درست کنی و بعدم ببوسیم ... ولی تاکید میکنم که شکلاتی باشه ! اصن بلدی کیک بپزی ؟

بکهیون چشم غره ای بهش رفت و یه تای ابروشو بالا انداخت

+معلومه که بلدم ! خوشمزه ترین کیک تولدی که تو عمرت خوردیو برات درست میکنم

چانیول لبخندی زد و سرشو بالا پایین کرد

-قبوله .. راستی تولد خودت کیه ؟

بکهیون دستشو تو هوا تکون داد و یه تیکه از موز توی بشقابو که روی شکمش بود با چنگال گذاشت تو دهن چانیول

+اوووو شیش ماه دیگس !

چانیول در حالی که از توجه بکهیون لذت میبرد با انگشتاش حساب کرد

-مِی ؟

+آره شیش می ... روز حوصله سر بریه

بکهیون با حالتی خنثی خیره به سقف گفت و باعث شد چانیول با گیجی اخم کنه

-چرا حوصله سر بر ؟

+یعنی تصور کن ... مسافرخونه پر آدمه اما هیچکدوم از اون آدما نمیدونن تولد صاحب اونجاس و اون مجبوره خودش به خودش تولدشو تبریک بگه ... بدون اینکه انتظار داشته باشه کسی بغلش کنه ، بهش کیک بده ، براش کادو بخره .. از پیام تبریک روانپزشکش خوشحال میشه و با خودش میگه حداقل یه نفر منو یادشه .... اونم درحالی که یه زمانی همه ی آدمای باارزش زندگیش تو اون روز تمام این کارهارو براش میکردن ... حوصله سر بره دیگه

غم زیادی تو جمله های بکهیون بود . چانیول چند لحظه خودشو جای بکهیون گذاشت و دید نمیتونه درکش کنه . اون نه تنها تبریک اعضای خانوادشو داشت بلکه تبریک هزاران آدمی رو داشت که حتی نمیشناختشون ! بکهیون چقدر تنها بود .

Heaven Garden 🏡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora