Last Chapter 💫🍀

1K 264 82
                                    

تو خواب عمیقی بود که حس کرد صدای گریه ی کسی رو تو فاصله نزدیکش میشنوه . درحالی که گردنش بخاطر حالت بدی که موقع خوابیدن رو مبل داشت گرفته بود چشماشو آروم باز کرد و دنبال منبع صدا گشت . کمی دور و اطرافشو نگاه کرد و با دیدن اینکه بکهیون روی مبل تک نفره ای که رو به روش قرار داشت نشسته و با جمع کردن پاهاش تو شکمش و گذاشتن سرش روی زانوهاش داره گریه میکنه ، بی توجه به درد گردنش با شتاب بلند شد و جلوی پاهای پسر کوچیکتر نشست

-بکهیونم ؟ چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده ؟

صداش هنوز خش داشت و نشون میداد که تازه بیدار شده . شب گذشته بکهیون بعد از نشستن روی اون مبل یکنفره دیگه حتی سرش رو هم از روی کتاب بلند نکرد و موقع خوردن کیک هم این چانیول بود که کیک شکلاتی رو تو دهنش میزاشت و در آخر پسر بزرگتر خسته از فعالیت های دوروز اخیرش نزدیکای ساعت ۴ صبح روی کاناپه سه نفره و بزرگ خوابش برد و نفهمید پسر کوچیکتر بعدش چیکار کرده و چیشده

-بکهیون داری نگرانم میکنی .. چی شده ؟

روی دوزانوش ایستاد و با گرفتن شونه های پسر کوچیکتر مجبورش کرد سرشو بلند کنه

-میشه لطفا حرف بزنی

با نگرانی و درحالی که تپش قلب گرفته بود گفت و همون لحظه پسر کوچیکتر خودشو از روی مبل پایین کشید و تو آغوش دوست پسرش انداخت

+کتابو تموم کردم

با صدای آرومی گفت و چانیول که هنوز مغزش خوب لود نشده بود منظور حرفشو متوجه نشد . بعد از حلقه کردن دستاش دور جثه ریز بکهیون و تکیه دادن چونش به سرش با گیجی به حرف اومد

-این چه ربطی به گریه کردنت داره ؟

+چون خیلی قشنگ بود گریه میکنم دیگه !

بکهیون درحالی که صداش بخاطر گریه خش دار شده بود و میلرزید با عصبانیت گفت و پسر بزرگتر با خیره شدن به کتابی که روی میز عسلی کنار مبل بود شروع به خندیدن کرد

-همین ؟ من داشتم از ترس سکته میکردم بکهیون !

با خنده بوسه ای روی موهای بکهیون که حالا دیگه اثری از رنگ فندقی بینشون نبود گذاشت . همونطور که چند ماه پیش قولش رو به هم داده بودن ، مدتی میشد که چانیول موهای قهوه ای و فرفریش و بکهیون هم موهای سیاهش رو که توش تعداد زیادی رگه های سفید پیدا میشد به نمایش میزاشتن

-حالا خوشت اومد ؟

بکهیون مشتی به کمر چانیول زد و بیشتر خودشو به بدن ورزیده پسر بزرگتر فشار داد

+معلومه که خوشم اومد عوضی ... قشنگ ترین کتابی بود که تو عمرم خوندم

چانیول با این حرف لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت تا بکهیون آروم بشه . خوشحال بود که پسر کوچیکتر کتابی که براش نوشته رو دوست داشته

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now