Chapter 13

1K 281 47
                                    

+خب حالا اون آدم کی بود ؟

بعد از چند دیقه که بکهیون از هر ۳ قاشقی که خودش از نوتلای تو دستش میخورد یک قاشق به پسر نویسنده میداد پرسید و باعث شد چانیول آه بکشه

-آقای خرچنگِ کمپانیم !

بکهیون تکخند متعجبی کرد و سرشو تکون داد

+یعنی چی ؟

-مدیر کمپانیم زیادی پول پرسته ... شبیه آقای خرچنگه ، هم ظاهری هم باطنی !

بکهیون بیصدا خندید و یه قاشق نوتلا تو دهن دوست پسرِ جدیدش گذاشت

+چرا نمیخواستی بفهمه اینجایی ؟

-چون تقریبا میشه گفت از دست اون و طمعِ پولش فرار کردم ... من دارم از مریضی میمیرم بعد اون خرچنگِ چاق دنبال پوله ! به من میگه (صداشو شبیه مدیر شین کرد و سرشو به حالت تمسخر تکون داد) "اول پول بدست بیار ، سلامتی خودش میاد" (دوباره صداش به حالت نرمال برگشت و بینیشو چین داد) انگار سلامتی خریدنیه که میگه میاد ... نفهم!!

'نفهم' رو کشیده و حرسی و با صدایی که از حالت عادی نازک تر شده بود گفت و باعث خنده پسر کوچیکتر شد

+نگو میمیرم !

بکهیون بعد از چند ثانیه خیلی جدی گفت و باعث شد چانیول با شرمندگی سرشو بالا پایین کنه ، یه لحظه فراموش کرد که پسر جلوش چقدر با کلمه مرگ خاطره ی بدی داره

-معذرت میخوام

بکهیون با لبخند موهاشو بهم ریخت و یه قاشق دیگه از نوتلا رو جلوی دهنش گرفت

+این آخریه ، زیاد بخوری حالت بد میشه

چانیول بعد از اینکه نوتلارو خورد بهش چشم غره رفت

-باز شبیه کیونگسو شدی ! من برای شیرینی هر کاری میکنم ... بد شدن حالم که چیزی نیست !

بکهیون خندید و سرشو به دو طرف تکون داد

+چه مشکلی با اینکه من شبیه کیونگسو شی بشم داری ؟

چانیول چشماشو گرد کرد و صداشو از حد عادی بالاتر برد

-یه دونه ازش تو زندگیم کافیهه !

بکهیون دوباره خندید و با گذاشتن ظرف نوتلا کنار دست پسر بزرگتر دوتا دستاشو دوطرف بدن چانیول ستون کرد و از پایین بهش خیره شد

+خب به فکرته

چانیول چشماشو چرخوند و هوف کلافه ای کشید ، دوباره چشماشو گرد کرد

-اگه به کیونگ باشه مجبورم میکنه فتوسنتز کنم ! توقع داره با هیچی نخوردن خوب شم ، خیر سرشم پزشکه !

بکهیون به غرغرای پسر بلندتر خندید ، پسر جلوش به حدی شیرین بود که صاحب مسافرخونه نمیتونست هضمش کنه ، تو تصوراتش چانیول خشک تر و مقتدر تر بود حتی تو فن میتینگ ها و مصاحبه هاشم در عین شوخ بودن جدیت مخصوص خودشو داشت اما پسر رو به روش به حدی کیوت بود که بکهیون حس میکرد برای قلبش زیادیه

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now