Chapter 35

690 220 15
                                    

-یعنی چی که قبول نکردن ؟

#چمیدونم ... مطمعنم زیر سر اون شین عوضیه .. برای اینکه تورو بکشونه اینجا اینجوری میکنه ... یه سری احمقم پشتش وایستادن و دارن اذیت میکنن

چانیول همونطور که با عصبانیت مسیر مشخصی تو ساحل رو طی میکرد مشتی به میز کنارش کوبید و به راه رفتنش ادامه داد

-جونگ توروخدا یه کاری بکن

#چیکار کنم پسر ؟ من یه ویراستارم همین ! من کسی نیستم که میتونه رو اسم کتاب نظر بده چان

چانیول واقعا عصبانی بود . از روزی که شروع به نوشتن این کتاب کرده بود شین جلوی پاش سنگ مینداخت . از همون شروعش کتابی که هنوز نوشته نشده بود رو رد کرده بود و حالام اسمشو رد میکرد و قطعا قرار بود تا روزی که چاپ بشه همه چیشو رد کنه

-اسم اون کتاب تحت هیچ شرایطی عوض نمیشه جونگ .. به شین و هر خر دیگه ای که ردش میکنه بگو یا اون کتاب با این اسم چاپ میشه یا جدا میرم و ازشون شکایت میکنم !

#چان هردومون میدونیم فایده نداره ... اوکی من تلاشمو میکنم ... ولی مطمعن باش شین برای اینکه پاشی بیای اینجا به این شکایتم تن میده ... کاری میکنه برای شکایت پاشی بیای اینجا و بعدم یه جوری میونشو باهات خوب میکنه

چانیول بلاخره ایستاد و با عصبانیت نفسشو به بیرون فوت کرد و به دریا خیره شد

-چرا اومدن من انقدر براش مهمه ؟

#واقعا میپرسی ؟ تو براش یه بِرَندی ! اینکه تو جزئی از این کمپانی هستی به خودی خود براش پول تولید میکنه و اون میخواد تو همیشه جلوی چشم باشی تا پولای بیشتری براش تولید کنی

درحالی که از عصبانیت داغ کرده بود دست آزادشو توی موهاش برد و موهای بلند شدشو تو مشتش فشار داد

-نمیتونم بیام جونگین ... واقعا نمیتونم بیام ... همون یه باری که مسئله رفتنو جلوی بکهیون پیش کشیدم برای هفت پشتم بسه ... داشت سکته میکرد جونگ ! جدا حالش بد بود و من داشتم از ترس میمردم .. فکر میکردم هر لحظه ممکنه بهش حمله عصبی دست بده

از اونجایی که میدونست بکهیون ماجرای خانوادش رو برای کیونگ و کیونگ هم برای کای تعریف کرده چند روز پیش دلیل برنگشتنش به سئول رو به دوست چندین سالش گفت و جونگین بهش اطمینان خاطر داد که حواسش به همه چی هست اما الان ... مدیر شین جدا داشت روانیش میکرد

#من درک میکنم و واقعا همه تلاشمو میکنم تا حلش کنم ... اما اگه نشد مجبور میشی بیای ... به نظرم از الان یواش یواش بکهیونو آماده کن

-باشه یه کاریش میکنم ... فعلا قطع میکنم .. باید یکم فکر کنم و اعصابمو آروم کنم

بعد از خداحافظی گوشی رو روی یکی از میزهای فلزی پرت کرد و رو به دریا روی صندلی مشکی رنگ نشست و شروع کرد به تکون دادن پای راستش

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now