Chapter 21

837 251 49
                                    

توی چهارچوب در اتاق که ایستاد دوست پسر ریزه میزشو دید که روی تخت نشسته بود و با تکیه دادن به تاجی تخت عمیقا توی گوشیش غرق شده بود

-اجازه هست ؟

با تقه ای به در گفت و وقتی بکهیون با لبخند به طرفش برگشت و سرشو بالا پایین کرد متقابلا لبخندی زد و به طرف تخت رفت

-چیکار میکنی ؟

پرسید و کنارش روی تخت نشست و خیره شد به صورت بی نقصش

+هیچی از بیکاری تو نت ول میچرخیدم

چانیول اخمی کرد و کامل به طرف بکهیون چرخید

-وقتی بیکاری باید بیای پیش من ! حتی وقتی کار داریم باید بیای پیش من !

بکهیون با لبخند سرشو بالا پایین کرد و با جلو کشیدن خودش لباشو روی لبای درشت دوست پسر غرغروش گذاشت و بعد از چند ثانیه خودشو عقب کشید

+بازم داری غر میزنی

چانیول یه تای ابروشو بالا انداخت و صورتشو به صورت پسر کوچیکتر نزدیک کرد

-نه بابا واقعا ؟ ... وقتی تو میری پیش روانپزشکت از جیسو حرف میزنی معلومه منم غر میزنم !

بکهیون با صدای بلند خندید و لپ چانیول رو کشید

+تو از کجا میدونی ما از چی حرف زدیم ؟

چانیول چشماشو گرد کرد و سرشو عقب برد و با صدایی که بلندتر از حالت عادی بود به حرف اومد

-وقتی بچه مورد علاقت بخاطر تو از خونه خودش زده بیرون و میخواد باهات زندگی کنه خب معلومه که ازش حرف میزنی !

بکهیون خندید و سرشو بالا پایین کرد

+آره قبول دارم خیلی از جیسو حرف زدیم ولی از توام حرف زدیم .. باور کن ! خانم یون انقدر دوست داره که امکان نداره بدون صحبت کردن راجب تو جلسه رو تموم کنه

چانیول یه تای ابروشو بالا انداخت و دست به سینه شد

-مثلا چی راجبم گفتین ؟ اینکه به مشکل جیسو تو صدا کردن اسمم به چشم یه لقب نگاه میکنم ؟

ابروهای بکهیون از تعجب تو هم رفتن و خنده متعجبی کرد

+از کجا فهمیدی ؟

چانیول پوزخندی زد و با اخم به تاج تخت تکیه داد و همچنان که دست به سینه بود روشو از دوست پسر ریزه میزش گرفت

-میدونستم به کل فراموشم کردی !

بکهیون با لبخند خودشو جلو کشید و روی پاهای چانیول که دراز شده بودن روی تخت نشست و با گرفتن دو طرف لپ دوست پسر حسودش لباشونو برای بار دوم به هم چسبوند و بعد با یه بوسه کوتاه سریع ازش فاصله گفت اما لپاشو ول نکرد

+حسود ترین دوست پسر دنیا من فراموشت نکردم ! اصن آدم مگه میتونه تورو فراموش کنه ؟ ها ؟

چانیول با اخم درحالی که دو طرف صورتش هنوزم تو دستای ظریف و زیبای بکهیون بودن شونه بالا انداخت و با چرخوندن سرش به سمت راست به در نیمه بسته اتاق پسر کوچیکتر خیره شد و بکهیون رو دوباره به خنده انداخت

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now