Chapter 9

963 313 36
                                    

چهار روز از روزی که بکهیون حدودِ ساعت ۶ عصر بدون هیچ حرفی به کلبه خودش رفته بود میگذشت . چانیول کاملا متوجه تغییر رفتار یهویی بکهیون و سرد شدنش شده بود ! پسر ریز جثه ازش فاصله میگرفت ، دوباره باهاش رسمی حرف میزد و فقط موقع شام و ناهار جلوی پسر نویسنده ظاهر میشد ، غذاشو بهش میداد و بعد دوباره غیب میشد .

چانیول درک میکرد که بکهیون از اون اتفاق معذب شده اما عکس العمل هاشو نمیفهمید ! خودش حتی کوچکترین اشاره ای به اون موضوع نکرده بود اما رفتار بکهیون عملا داد میزد که بخاطر همون اتفاق تغییر کرده و این عصبیش میکرد . اون پسر خوش خنده فقط وقتایی که چانیول ازش تشکر میکرد یه لبخند کاملا مصنوعی میزد و انقدر خشک و جدی شده بود که چانیول دلش میخواست سرش داد بزنه و بگه تمومش کن !

داشت کتابی رو که ۴ روز بود بخاطر درگیری ذهنیش نمیتونست تموم کنه رو دوباره تو همون مکان قبلی میخوند که یه سینی غذا رو میزش قرار گرفت

+نوش جونتون

اینو گفت و پشتشو کرد تا بره اما خب صبر هر آدمی یه حدی داره و صبر چانیولی که به بکهیون علاقه مند شده بود فقط ۴ روز بود !

کتاب تو دستشو محکم بست و با آخرین توانش کوبید روی میز و با صدای بلند بکهیون رو صدا کرد طوری که صاحب مسافرخونه از ترس تو جاش پرید و برگشت سمتش

+چیزی شده ؟

چانیول از جاش بلند شد و رو به روی بکهیون قرار گرفت و بهش خیره شد و وقتی دید اونم متقابلا با تعجب به چشماش نگاه میکنه پوزخند زد و دست به سینه نشست لبه ی میزی که روش سینی غذا بود

-خودت چی فکر میکنی ؟ (اخمهاش به طور بدی تو هم رفتن و صاف ایستاد) به خودم قول داده بودم حتی اگه بازم این بازی مسخره رو ادامه دادی اون روزو به روت نیارم اما الان دیگه صبرم تموم شده ! (یک قدم به بکهیون که همچنان با تعجب نگاش میکرد نزدیکتر شد) از اون روزی که تو بغلم گریه کردی رفتارت عجیب شده بکهیون ! روتو ازم برمیگردونی .. باهام خشک و رسمی حرف میزنی ... تا منو میبینی میری یه جهنمی قایم میشی ! ... که چی ؟ متوجهی که تو کل این مسافرخونه ی به این بزرگی فقط من و توییم و من میفهمم که تو داری بخاطر اون روز ازم فاصله میگیری ؟ متوجه میشی که این رفتارت چقدر ناراحتم میکنه ؟

بکهیون با شرمندگی سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت ، حق با چانیول بود ! پسر نویسنده اصلا حتی یه ذره هم اون روزو به روش نیورده بود اما خودش نمیتونست بیخیال بشه ... ۹ سال بود که همیشه خودش تو تنهاییِ خودش گریه میکرد و اون روز اولین باری بود که تو بغل یک نفر انقدر از خود بی خود شده بود و چون اصلا دلش نمیخواست دوباره اون اتفاق بیوفته داشت واکنش های غیر منطقی از خودش نشون میداد

-باشه میفهمم که معذب شدی .. دلت نمیخواست تو بغل یه غریبه که یه روز بود میشناختیش گریه کنی و حتی شایدم به غرور مردونت برخورده ! ... اما حس نمیکنی که دیگه داره گندش در میاد ؟ اگه با اون قضیه مشکل داری کافیه فقط یه اخطار بهم بدی و بگی دفعه بعدی که دیدم داری گریه میکنی فقط برم و تنهات بزارم و تمومش کنی ! لازم نیست هی ازم فاصله بگیری و کارای عجیب غریب کنی بکهیون

Heaven Garden 🏡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora