Chapter 36

748 236 70
                                    

۴ ماه بعد

×من خیلی میترسم سوکجین

•از چی میترسی عزیزم ؟ وقتی من تونستم به نامجون بگم که داریم قرار میزاریم پس توام قطعا میتونی با خانواده من رو به رو بشی

جین با مهربونی و درحالی که توی ماشین مشترک خودش و نامجون ، جلوی در خونه پدری جین نشسته بودن به دوست دخترش گفت و دستای خیس از عرقشو بین دستای خودش گرفت . بعد از گفتن "نامجون من دارم با جیسو قرار میزارم" به صمیمی ترین دوستش ، از نظر جین سخت ترین کار ملاقات با خانوادش بود . اون تمام یکسال گذشته رو بهشون سر نزده بود و حالا قرار بود یهو دست دوست دخترشو بگیره و بهشون نشون بده و بگه "سلام مامان ، سلام بابا .. این جیسوعه دوست دخترم و عشق زندگیم" . جین جدا ترسیده و نگران بود ولی مجبور بود بخاطر جیسو به روی خودش نیاره . دختر کوچیکتر از لحظه ای که از سئول حرکت کرده بودن رنگش پریده و دستاش درحال لرزش بود و جین سعی میکرد همزمان با گفتن جملات امیدوار کننده به جیسو خودش رو هم آروم کنه

×اون فرق میکرد سوکجین ... تو یه پسر فوق العاده کامل و همه چی تمومی و نامو اوپام با اطمینان منو به تو سپرد ... ولی من

•جیسو اگه بحث تلفظ اسماتو پیش بکشی دعوامون میشه !

جین درحالی که کامل برگشته بود سمت دوست دخترش با تهدید گفت و دختر کوچیکتر ساکت شد و سرشو پایین انداخت

×این یه واقعیته که خیلیا منو نمیخوان

•مهم منم که تورو میخوام ! بعدشم .. مامان من یه فرشتس .. بابامم همینطور .. مطمعنم اونا عاشقت میشن .. سوبینم که آمادس من بهش بگم عاشق یه نفر شو تا بشه ! دیگه از چی میترسی ؟

جیسو با امیدواری سرشو بلند کرد و به چشمای دوست پسر مهربونش خیره شد

×راس میگی ؟

جین با لبخند سرشو بالا پایین کرد و بلاخره دختر کوچیکتر هم لبخند زد اما یهو پسر جراح اخماشو توهم کشید و با فشار آرومی به دستای کوچیک جیسو که بین دستای بزرگ خودش بود به حرف اومد

•بعدم دیگه راجب اعتراف من به نامجون یه جوری حرف نزن انگار آسون ترین کار دنیا بوده ... من جون دادم تا بگم !

جیسو با صدای بلند زد زیر خنده و سرشو بالا پایین کرد . جین واقعا جون داده بود !

فلش بک

•جون میشه باهم حرف بزنیم ؟

*خیلی مهمه ؟ من دارم از خستگی جون میدم ... دوست جیسو اومده سئول و من کل روز چون تنها بود باهاش اینور و اونور رفتم و تو جا به جاییش تو خوابگاهش کمکش کردم ... واقعا داغونم از خستگی

خب جین خودش اینو میدونست . حتی اینم میدونست که چه‌یونگ¹ صرفا جهت زدن مخ نامجون بهش گفته تو سئول بی کس و کاره چون جیسو بهش گفته بود خاله دوست مارمولکش به همراه شوهرخاله و پسرخالش تو سئول زندگی میکنن و اصلا هم بی کس و کار نیست !

Heaven Garden 🏡Where stories live. Discover now